
مظفر برعکس اسمش خیلی لاغر و نحیف بود … هر وقت اونو می دیدم با خودم می گفتم الانه که بیفته و بمیره …
تو یکی از عروسی ها جواد کسی که کار بارش تو تهران بود داشت از تهران
تعریف می کرد .. از بزرگیش و اتفاقات داخلش … مظفر هم سر و پا گوش بود …
جواد از همه همه کس می گفت تا رسید به موضوعی که همه انگشت به دهن موندن
… (جواد رو می شناختم آدم خالی بندی بود) جواد گفت الان تو تهران مردایی
هستند که به خودشون می رسن و می رن تو خیابونای بالای شهر همینجور کنار
خیابون منتظر میمونن و بعد خانم های پولدار با ماشین های آن چنانی اونا رو
سوار می کنند و می برند با اونا …… و صبح که میشه دویست تا سیصد هزار تومن
اونا کاسب می شن …
مظفر با صدای بلند گفت : نه!!!! …
جواد اره …
مظفر با اینکه خیلی لاغر بود صدای کلفتی داشت .. گفت : دروغ می گی … تو خودت دیدی؟
جواد از صدای ناهنجار مظفر خندید و گفت : آره بابا کافی بری توی خیابون
قیطریه جلو پارکش وایسی دو سوته تو رو سوار می کنند و می برند …
مظفر گفت : منم برم منو سوار می کنند و پول هم می دن
جواد نیشخندی زد و آره بابا از خداشون .. تو که حتما سیصد تومنی کاسب میشی
لبخندی گوشه لب مظفر گیر کرده .. رفت توی فکر و خیال پردازی …
برچسب :
لخت شدن ,
داستان کوتاه ,
برهنه ,
لباس ,