خدا جون! خدای مهربون! خدایی که از راز دلِ همه خبر داری! خدایی که به ما قلبی دادی که گنجینۀ مهر و محبته! خدایی که عشق رو در وجود ما به ودیعه گذاشتی!خدایی که از روح خودت در ما دمیدی تا جسم خاکی ما به حرکت در بیاد و عشق رو چاشنی زندگی کردی تا ما آدما انگیزۀ زنده بودن داشته باشیم! خدایی ک ما رو دوست داری! کاری کن عقیدۀ پدر و مادرم عوض بشه و با عشق من و شهریار مخلفت نکنن. خداجون، می دونی که من شهریارو چقدر دوست دارم و اون هم منو چقدر دوست داره. عشق ما، یه عشق پاکه و خودت می دونی که آرزوی ما دو نفر ازدواجی از سَرِ عشقه، نه هوسی گناه آلود. خدا جون به ما کمک کن به وصال هم برسیم... ازت خواهش می کنم!
بهار، دختر سفید روی ابرو کمانی با چشمانی سیاه به رنگ شب یلدا، پس از زمزمۀ این کلمات، از حرم امامزاده صالح بیرون آمد، و در حالی که هنوز نشئۀ راز و نیاز با خدا بود، کتابهایی را که در دست چپ داشت، به دست راست خود داد و از میدان تجریش به سمت خیابان شریعتی به راه افتاد. برای رفتن به خانه باید سوار تاکسی می شد؛ اما هوس کرده بود پیاده برود و در خیال خود، با یاد شهریار، حالی بکند.
اواخر مهرماه بود، هوای ابری گویا هوس باریدن داشت؛ ولی دِل دِل می کرد.
خنکای هوا لذت بخش بود و بهار با خود می گفت، جون می ده برای پیاده روی ؛ اما با شهریار. طبق معمول، میدان تجریش و خیابانها غلغله بود؛ اما بهار کسی را نمی دید. راه رفتنش به نوعی پرواز شبیه بود. فکر کردن به شهریار گویا سبب دفع جاذبۀ زمین و سبکباری او شده بود. حتی صدای خش خش خرد شدن برگهای خشک را در زیر پایش نمی شنید.خیال شهریار بر همۀ حس هایش غالب بود.
همچنان که آرام گام بر می داشت، روزهای اول آشنایی با شهریار، همسایۀ رو به رویی، بر پرده ذهنش نقش بسته بود و مانند فیلم سینما از برابر چشمانش عبور می کرد. اولین نگاه شهریار را به یاد آورد که از لای پردۀ اتاقش رد شده، از درز پردۀ نیمه باز اتاق خودش عبور کرده و به او دوخته شده بود؛ و همان یک نگاه بس بود. بهار در آن نگاه هیچ نشانه ای از ناپاکی ندیده بود؛ برای همین هم به دلش نشست. روز بعد از آن را به یاد آورد که شهریار، سر خیابان اصلی، با جسارت هر چه بیشتر، به او سلام کرده و خواستار چند کلام حرف زدن شده بود.
راستی که خر بودم! حتی جواب سلامش رو هم ندادم. بیچاره خیلی حالش گرفته شد؛ اما خوشم اومد که جا نزد.
این فکر لبخندی را بر لبش نشاند. با خود گفت، اگه الان کسی منو ببینه، حتماً می گه دختره خل شده که با خودش می خنده!
باز هم به دنیای خیال برگشت و لحظه هایی را در ذهن مجسم کرد که پنهانی، به دور از چشم بزرگترانی که همیشه به فکر خیر و صلاح(!) آدم هستند، در بوستانهای اطراف خانه، به خصوص بوستانی که توی یکی از پس کوچه های نزدیک میدان تجریش است، با شهریار قرار ملاقات داشت. در آن دیدارهای گاه خیلی کوتاه، قرار بر این شده بود که به محض پایان درسشان، یعنی وقتی که بهار دیپلم گرفت و شهریار لیسانس، شهریار به خواستگاری بیاید و ، در صورتِ یاری بخت و سوار خر شیطان نبودن بزرگتر ها، با هم ازدواج کنند. برای تحقق پیدا کردن این خواسته، فقط تا آخر سال تحصیلی باید دندان روی جگر می گذاشتند. اوووه... حالا کو تا آخر سال! تازه آخرای مهره! خدا جون، این روزها رو زودتر به شب برسون! من که دیگه طاقت ندارم!
بهار یکباره به خود آمد و متوجه شد دارد با خود حرف می زند. همچنان که راه می رفت، به دور و بر خود نگاهی انداخت و وقتی دید کسی متوجه او نیست، با خیال راحت، بار دیگر به دنیای خیال برگشت و لحظه های خوشِ با شهریار بودن را مرور کرد. اما به یاد آوردن لحظه ای بد، حالش را گرفت؛ به خصوص لحظه ای که پدرش برای اولین بار و به طور کاملاً اتفاقی، او و شهریار را در بوستانی دید و شب حالش را حسابی جا آورد! البته نه با کتک که با شلاق کلام.
آقای ناصر نادری، پدر تحصیل کرده و مترقی او که خیلی هم اهل مطالعه بود، با روابط دختر و پسر پیش از ازدواج میانۀ خوبی نداشت. او برای خود فلسفۀ خاصی داشت و معتقد بود که چون تربیتهای بیشتر ما ملت اشکال دارد، خیلی از پسر ها و دختر ها جنبه و ظرفیت این نوع روابط را ندارند و خیلی زود کارشان به جاهای باریک می کشد. گذشته از اینها، آقای نادری به درس بی اندازه اهمیت می داد و معتقد بود ازدواج کاری است که باید بماند برای پایان تحصیلات دانشگاهی.
نسترن خانم، مادر بهار، نیز کم و بیش پیرو همین فلسفه بود؛ بنابراین بهار باید فاتحۀ دوستی با شهریار و ازدواج در آینده ای نزدیک را می خواند. اما بهار هم دست کمی از شهریار نداشت و اهل جا زدن نبود. او و شهریار به هم قول داده و عهد بسته بودند که هیچ چیز مانعشان در رسیدن به یکدیگر نشود.
_اوهوی... آبجی خانوم!بغلو بپا نماله!
این فریاد، رشتۀ افکار بهار را از هم گسیخت. او به قدری غرق در یادآوری خاطرات خود بود که هنگام عبور از خیابان فرعی، خودرویی را که به سرعت به تقاطع نزدیک می شد ندید. راننده که مردی میان سال و جاهل مسلک بود، چند کلمۀ رکیک دیگر بر زبان آورد و با سرعت دور شد.
بهار دقایقی منگ و سردر گم بود؛ اما پس از رد شدن خودرو و عبور از تقاطع، به پیاده روی بعدی رسید و دنبالۀ افکارش را گرفت. یاد آوری لحظه های شیرینِ در کنار شهریار بودن چنان خلسه آور بود که بهار متوجه نشد از سر کوچه شان رد شده بود. صدای بوق خودرویی که رانندۀ بی حوصله اش تاب تحمل ماندن در راه بندان را نداشت و به خیال خودش با بوق زدن می خواست گره کور ترافیک را باز کند، بهار را به خود آورد. برگشت و وارد خیابانی شد که خانه شان در انتهای آن قرار داشت. هنوز چند قدمی نرفته بود که صدایی آشنا گوشش را نوازش داد.
_سلام خانوم خانوما!
نیازی نبود صاحب صدا را ببیند؛ او مالک قلب و روحش بود. به سرعت برگشت و با دیدن شهریار گل از گلش شکفت:«سلام آقا آقاها! این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟ مگه درس و مشق نداری؟!»
_امروز بعد از ظهر کلاس نداشتم، توی شرکت هم حوصله ام سر رفته بود، زودتر اومدم که برم خونه بشینم پای این یارو دستگاه عمر تلف کن و ببینم توی اینترنت کتابی رو که می خوام پیدا می کنم یا نه.تو چطور الان می آی خونه؟_رفته بودم امامزاده صالح، آخه زنگ بعد از ظهر دبیرمون نیومده بود.
_ای شیطون رفته بودی دعا کنی که...
_آره، برای جفتمون دعا کردم.دعا کردم افکار بابام عوض بشه، تو هم شجاع تر بشی!
_شجاعت برای چه کاری؟
_برای اینکه بیای خواستگاری من!
_این کار که شجاعت نمی خواد. همین که تو دیپلمت رو بگیری، من هم بشم آقای مهندس کامپیوتر، خیلی راحت یه دسته گل بزرگ می خرم با یه جعبه شیرینی، دست بابا و مامانو می گیرم و ،یا علی، زنگ خونه تونو می زنم.
_خدا کنه به همین راحتی که می گی باشه، چون بابا از الان زمزمه می کنه که باید برم دانشگاه.
_خب، مگه اشکالی داره؟ می ری دانشگاه،البته بعد از اون که عروس خانوم شدی!
_گمون نمی کنم بابا و مامان رضایت بدن... البته نه برای اینکه تو لایق دامادیشون نیستی،اصولاً بابا می گه اول درس رو به جایی برسون، بعد به فکر شوهر باش، اون عقیده داره دختری که شوهر کرد دیگه به فکر درس نیست.اوایل فکر لذت بردن از شیرینی های اول زندگیه، بعدشم پشتش باد می خوره و دیگه حال و حوصلۀ درس خوندن رو نداره. نظر تو غیر از اینه؟
_کاملاً، ببین، اگه دو نفر همدیگه رو دوست داشته باشن و برای زندگیشون برنامه ریزی هم کرده باشن، هیچ مشکلی پیش نمی آد. الان چند تا از هم کلاس های من زن دارن، هم خودشون و هم زنشون درس هم می خونن، کار هم می کنن، به زن و شوهریشون هم می رسن.
_خب بعله؛ ولی اینو چطوری می شه به بابای من حالی کرد؟ بابا و مامان می گن الا و بالله که اول کسب علم و دانش، اون هم با رفتن به دانشگاه، و بعد عشق و عاشقی، من نمی دونم بابام که از شدت علاقه ش به مامان نتونست تا آخر تحصیل دانشگا صبر کنه و سال دوم بود که با مامان ازدواج کرد، حالا چطور در مورد من این طور سختگیری می کنه؟
_اصلاً ناراحت نباش. به وقتش رضایت می ده. ما که این مدت صبر کردیم، یک سال دیگه هم دندون رو جیگر می ذاریم، درسهامون که تموم شد، به طور جدی اقدام می کنیم.
_شهریار، بابا و مامان تو از موضوع آشنایی ما خبر دارن؟
_همچین بفهمی نفهمی یه چیزایی می دونن. البته مامان...
_چرا ساکت شدی؟مامان ،چی؟
_هیچّی، بگذریم.
_ولی مثل اینکه می خواستی دربارۀ مامانت چیزی بگی...
_چیزی نیست... یعنی، مادرهارو که می شناسی، در مورد پسر شون تعصب خاصی دارن.
_من چون برادر ندارم، نمی دونم مادرا در مورد پسرشون چه تعصبی دارن، ولی خب هر مادری دوست داره یه عروس خوب و خوشگل و خونواده دار گیرش بیاد که آقا پسرش رو سعادتمند کنه. به نظر تو من این امتیازات رو دارم؟ یعنی می تونم نظر مامانتون رو جلب کنم؟
_عزیز دلم، مامانم از خدا بخواد که دختر خوشگل و از هر جهت بی نظیری مثل تو عروسش بشه.
_خب، این نظر توست، شاید نظر مامانت چیز دیگه ای باشه... اصلاً شاید کس دیگه ای رو برات در نظر گرفته باشه!
_بهار! این چه حرفیه می زنی؟! مگه من دخترم که پدر و مادرم برام تصمیم بگیرن!؟
_معذرت می خوام، مثل اینکه ناراحتت کردم. هیچ منظوری نداشتم...
_پس چرا گفتی ممکنه مامانت کس دیگه ای رو برات در نظر گرفته باشه؟
_هیچی... همین طوری... آخه...
_آخه چی؟ ببین بهار جون، من از لاپوشانی خوشم نمی آد، دوست دارم اگر حرفی داری و چیزی توی دلته، صاف و پوست کنده بگی. از پریدن به این شاخه و اون شاخه خیلی شاکی می شم.پس منظورتو رو راست بگو!
_راستش، راستش، الان مدتیه که می بینم یه دختر خانوم توی منزل شما رفت و آمد می کنه.البته می دونم که خواهرت نیست، چون تو فقط یه برادر داری که اون هم ایران نیست.
شهریار، بی توجه به رهگذرانی که از کنارشان رد می شدند، خندۀ بلندی کرد و همراه با آن گفت:« دیوونه... عجب خل و چلی هستی ها! اون دختره دوست مامانمه،یعنی...
_اون دختر با اون سن سالش چطور دوست مامانته، دختره که همسن و سال منه؟
_خب نذاشتی بگم... مامانم یه دوستی داشت که چند وقت پیش خدابیامرز شد. این دختر، یعنی شیما خانم، دختر اونه که از خیلی وقت پیش به خونۀ ما رفت و آمد داره. یه برادرم داره که مثل برادر من، شهاب، توی آلمان زندگی می کنه.
_خب، این شیما خانوم اینجا با کی زندگی می کنه، چرا اون نرفته آلمان پیش برادرش؟
_شیما با باباش زندگی می کنه. برادرش زمان جنگ برای اینکه سربازی نره، قاچاقی رفت آلمان و پناهندگی گرفت، گویا با شیما آبش توی یه جوب نمی ره، برای همین تا حالا اقدامی نکرده که اونو ببره پیش خودش. البته باباش، بعد از مردن مادرش، ازدواج کرد که آب شیما با زن باباهه هم توی یه جوب نمی ره و همیشه با هم درگیرن.
_خب، کار این شیما چیه؟
_دیپلمش رو گرفته، مدتی کلاس آرایشگری رفته؛ اما راست راست راه می ره و خرجش رو از باباش می گیره.اینم بگم که با مامان خیلی رفیقه.
_آره، خودم چند بار از پشت پنجره دیدم که چطور دستشو انداخته بود گردن مامانت.
_شیطون زاغ سیای خونۀ ما رو چوب می زنی؟
_نه،نه... من اصلاً آدم فضولی نیستم؛ اتفاقی از پنجرۀ اتاقم چشمم به حیاط خونه تون افتاد.
_به هر حال، فکر تو از بابت اون اصلاً ناراحت نکن... من اون دختره رو اصلاً آدم حساب نمی کنم.خودتم دیدی که چه آرایش بدی می کنه و چه لباسهای جلفی می پوشه. یه تار موی دختری نجیب و با وقار مثل تو به صد تا از این دخترا می ارزه...
_شهریار جون من به تو کاملاً اطمینان دارم و می دونم آدم صادقی هستی؛ ولی...
_دیگه ولی ملی نداره، اگه اطمینان داری دیگه اما و اگر نیار. می دونی، همۀ کارهای دنیا رو این سه تا حرف خراب می کنه. یکی واو، یکی لام ، یکی هم ی، یعنی همین ولی. توی عالم عشق ما، ولی جایی نداره!
شیرینی گفت و شنودشان مانع از آن شد که متوجه رد شدن از خط قرمز شوند.
دو چهار راه مانده به خانه شان را خطی فرضی کشیده بودند که اجازه نداشتند از آن عبور کنند؛ چون امکان داشت با هم دیده شوند و به دردسر بیفتند. با هم قرار گذاشته بودند تا زمانی که بتوانند موضوع آشنایی خود را آشکارا به پدر و مادرهایشان بگویند، جانب احتیاط را رعایت کنند و با هم دیده نشوند.
_اوه،اوه، اوه، از خط قرمز رد شدیم! خداحافظ من رفتم. فردا محل همیشگی می بینمت.
_باشه شهریار جون... ببینم، از دست من که دلخور نیستی؟
_بابت چی؟
_بابت حرفهایی که زدم.
_می دونی از حرفات خیلی هم خوشم اومد؟
_چرا؟
_چون بوی حسادت می داد! و این نشون می ده منو دوست داری.
هر یک از آن دو به یکی از پیاده روهای دو طرف خیابان رفتند، در حالی که بهار زیر لب زمزمه می کرد؛«دوستت ندارم،دیوونته م!»_بهار، چرا دیر اومدی؟ کجا رفته بودی؟
_از مدرسه رفته بودم امامزاده صالح.
_تو که خیلی اهل زیارت و امامزاده نیستی،چطور شد رفتی زیارت، اون هم تنهایی؟!
_خب، زنگ بعد از ظهر معلم نداشتم، هوس کردم برم زیارت، آخه دلم خیلی گرفته بود.
_دلت گرفته بود؟ برای چی دخترم؟ الان خیلی زوده دچار دلتنگی بشی عزیزم، تو هنوز جوون تر از اونی که غم و غصۀ دنیا دلتنگت کنه، مگه اینکه...
_مگه اینکه عاشق شده باشی!
_عاشق...!
_توی چشمای من نگاه کن ببینم شیطون!... یه جوری گفتی عاشق که یعنی بله...
_مامان! سر به سرم نذار!
_مامان بی مامان! کور بشه بقالی که مشتریشو نشناسه! الان یه مدتیه بدجوری حواست پرته... خیال می کنی حالیم نیست!
_خب، گیریم این طور باشه، مگه بده؟
_نه، اصلاً بد نیست. عشق یه موهبت خداییه... اگه عشق نباشه باید فاتحۀ زندگی رو خوند... عشقه که خون رو توی رگهای ما به جریان می اندازه... من عشق رو با گوشت و پوستم حس کردم. من و بابات عاشق هم شدیم و عاشقانه ازدواج کردیم. به قول رند معروف، از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر... ولی... ولی شرط و شروط داره!
_یه نفرو می شناسم که می گه همۀ کارهای دنیارو سه حرف واو، لام و ی خراب می کنه... یعنی همین ولی.
_بارک الله، چه حرفا یاد گرفتی... ولی این ولی که من می گم کارها رو خراب که نمی کنه هیچ، درست هم می کنه. من می گم عشق خوب چیزیه؛ ولی به وقتش.
_مگه عشق و عاشقی هم وقت و ساعت داره؟ یعنی شما صبر کردین تا وقت عاشقی برسه، بعد عاشق بابا شدین؟
_نه...
_خب، پس چی؟
_امان از دست شما جوونا، برای همه چیز دلیل و علت و جواب می خواین.خب، دختر جون زمان ما وضع فرق داشت؛ ولی این روزها...
_این روزها چی؟ عشق هم باید برنامه ریزی شده باشه؟ نکنه باید مشخصاتمون رو بدیم به کامپیوتر تا صلاحیت عاشق شدن مارو تأیید کنه؟!
_نه عزیز دلم، امروز زندگی سخته، توقع ها از زندگی رفته بالا، آدم ها بیشتر افتادن تو خط مادیات، برای همین مشغلۀ فکری فقط شده پول در آوردن برای تهیۀ خونۀ بزرگ تر، ماشین آخرین مدل و این جور چیزها. خب، خودت بگو دیگه جایی برای فکر کردن به عشق و عاشق شدن می مونه؟
_مامان، چرا همه رو جمع می بندی؟ همه که این طوری نیستن، اگه بودن که دیگه هیچ کس عاشق نمی شد...
_مگه این روزها کسی عاشق هم می شه؟ اگه یه نگاه به بعضی روزنامه ها بندازی، می بینی که آمار طلاق چقدر بالا رفته، همین طور آمار خشونت و خلافکاری، می دونی چرا؟ چون مادیات جای همه چیز رو گرفته و محبت کردن و دوست داشتن، افتادن ته چاه غربت. به قول سهراب که می گه هیچ کس عاشقانه به زمین خیره نبود، توی نگاه آدم ها دیگه از عشق نشونه ای پیدا نمی شه و این چقدر بده...
_مامان باز هم می گم که این موضوع عمومیت نداره، باز هم خیلی ها هستن که به بهترین چیز می رسن، یعنی به قول همون جناب سهراب، یه نگاهی که از حادثۀ عشق تر است.من ،برعکس شما، عقیده دارم که عشق هنوز زنده س؛یعنی همیشه زنده بوده و خواهد بود...
_ای پدر سوخته، مثل عاشقا حرف می زنی! مولوی گفته، هر کسی از ظن خود شد یار من، تو هم حتماً عاشق شدی که همه رو عاشق می بینی! راستشو بگو، خبریه؟!
_خب... خب...
_این قدر خب، خب نگو، اگه خبریه به من بگو... به هر حال دختر باید راز دلش رو به مادرش بگه،مگه نه؟
_حق با شماست؛ ولی...
_ولی چی؟ چرا دست دست می کنی؟ ببین بهار جون، من هم از جنس خودت هستم، مضافاً اینکه عاشق هم شده م و مزۀ دوست داشتن رو چشیده م...
راستش، مدتیه رفتارت یه جور دیگه شده و ... غلط نکنم تو دلت خبرایی...آره، درسته؟
_ببین مامان، من عقیدۀ شما و بابا رو در مورد عشق و ازدواج می دونم، یعنی چند بار که بحث شده، چه اینجا، چه جاهای دیگه، شنیده م که شما و بابا در مورد ازدواج و عشق چه عقیده ای دارین... خب، برای همین هم گمان می کنم بحث با شما در این باره فایده ای نداشته باشه.
_به نظر تو عقیدۀ من و بابات غلطه؟ خوبه که دختر اسیر دست هوس بشه و وقتی شور و شوق روزهای اول آشنایی تموم شد، با چشم گریون برگرده و اظهار پشیمونی کنه؟
_ولی مامان ، اگه دو نفر همدیگه رو واقعاً دوست داشته باشن، هیچ وقت چنین اتفاقی نمی افته.
_اگه واقعاً همدیگه رو دوست داشته باشن... به نظر تو، کسی که بهت اظهار عشق کرده، واقعاً دوستت داره؟
_مگه شما می دونین کسی به من اظهار عشق کرده؟!
_عزیز دلم، گفتم که من هم زنم و حالات زنهارو خوب درک می کنم.حتی بابات هم متوجه شده که تو تغییری کردی، و چون اون هم اهل بخیه س، زود فهمید که باید خبری باشه.... ببین، بهتره همه چیز رو بگی... نکنه به من اعتماد نداری!
_این چه حرفیه مامان... من، من خیلی وقته می خواستم با شما در این باره حرف بزنم؛ ولی خجالت می کشیدم...
_خجالت نداره عزیزم، بهتره با من راحت باشی... مطمئن باش هر طور بتونم کمکت می کنم. من و بابات توی دنیا، تو یه دخترو داریم و دلمون می خواد خوشبخت و سعادتمند ببینیمت.خب، بیا بریم توی آشپزخونه در ضمنی که من کارهامو می کنم، تو هم همه چیزو برام تعریف کن.
_مامان الان کو تا شام، نمی خواد بری آشپزخونه.
_مگه خبر نداری عزیزم، امشب عموت اینا می آن اینجا، بابات رفته خرید، من هم باید بساط شام رو جور کنم. تو هم برو لباس عوض کن، بیا یه کم کمکم کن.
نسترن خانم، پس از شنیدن موضوع آشنایی بهار با شهریار که دانشجوی سال آخر رشتۀ کامپیوتر و همسایۀ روبه روی شان بود که در خانۀ شمالی آن سوی خیابان محل زندگی شان با پدر و مادر خود زندگی می کرد، در عین حال که به وجد آمده بود،کمی متفکر می نمود.
_مامان، مثل اینکه ناراحت شدین... می شه بگین چرا؟
نسترن خانم که نمی خواست حالت وجد و سروری که در بهار بود از بین برود، از گفتن آنچه مدتی بود قصد ابراز آن را داشت خودداری کرد و با تبسمی ساختگی اظهار داشت:«نه، نه، اصلاً ناراحت نشدم؛ بلکه برعکس خوشحال هم شدم. اما باید بگم شما دو تا خیلی ناقلا هستین که تا حالا نذاشتین کسی از رازتون آگاه بشه... در ضمن، باید بگم من این آقا... اسمش چی بود؟
_شهریار.
_آره، این آقا شهریار رو چند بار دیده م که داشته از خونه بیرون می رفته... البته تو چهره ش دقت نکردم، ولی قد و قامت خوبی داره، یعنی منظورم اینه که خوش تیپه. اما از نظر ما، یعنی من و بابات، ذات و سیرت آدم هاس که اهمیت داره، خوشگلی ظاهری و قد و قامت خیلی زود برای آدم عادی می شه، فقط خصوصیات فردیه که اگه خدای نکرده نقصی داشته باشه، نمی شه کاریش کرد.
_شهریار قیافه ای عادی داره، یعنی نه زشته و نه خوشگل و جذاب، ولی معصومیتی توی چهره ش هست که آدمو جذب می کنه. در ضمن، خیلی هم مؤدب و موقره که این هم مربوط می شه به تربیت خونوادگیش، پدرش، آقای مرادی، دبیر بازنشسته س که الان توی کلاسهای کنکور درس می ده و خیلی هم اهل کتاب و شعره.شهریار که ازش خیلی تعریف می کنه...
_شهریار از مادرش چی بهت گفته؟ معمولاً پسر ها از مادرشون خیلی تعریف می کنن که دختر از بابت مادر شوهر خیالش راحت باشه!
_شهریار راجع به مادرش چندان چیزی نگفته، فقط می دونم اسمش محبوبه خانمه...
صدای زنگ در خانه سبب قطع کلام بهار شد. نسترن خانم گوشی در باز کن را برداشت و پس از گفتن «بله» تکمۀ در باز کن را فشرد.
پس از چند لحظه آقای نادری با چند پلاستیک پر از میوه و جعبه ای شیرینی وارد شد و گفت:«ببخشید زنگ زدم، دستم پر بود حوصلۀ کلید در آوردن نداشتم.»
بهار هم به پیشواز پدرش رفت و پس از بوسیدن گونۀ او و سلام گفتن، پلاستیکها را از دستش گرفت و به آشپزخانه رفت. مهمانی آن شب با شام مفصلی که نسترن خانم پخته بود و پذیرایی گرم و صمیمانۀ آقای نادری و بهار و خوش صحبتی های عمو نادر، برادر بزرگ تر آقای ناصر نادری، و پسرش مازیار که لحظه ای از بهار چشم بر نمی داشت و پشت چشم نازک کردنهای فریده خانم ، زن عمو، و مستانه، دختر عمو، با خوشی و خرمی به پایان رسید. عمو نادر هنگام بیرون رفتن از در ، ناصر را به گوشه ای کشید و چیزی به او گفت که با سر تکان دادنهای وی همراه بود.
بهار از نگاه های زن عمو فریده و دخترش مستانه و نیز مادرش که جوّی مرموز پدید آورده بود، حدس زد باید رازی در میان باشد که او از آن بی اطلاع است. مازیار بدجوری نگاهش می کرد. _که این طور! پس بندو آب دادی؟!
_آره... یعنی نمی خواستم بگم؛ ولی حرف پیش اومد، منم همه چیز رو به مامان گفتم، به هر حال باید دیر یا زود به بابا و مامان می گفتم که ما تصمیم داریم با هم ازدواج کنیم.مگه نه؟
_خب بله؛ ولی با عقیده ای که گفتی پدر و مادرت دربارۀ ازدواج دارن، ممکنه مخالفت کنن و از این به بعد بِهِت سخت بگیرن و خدای نکرده نتونیم همدیگه رو ببینیم.
_نه، گمان نمی کنم. البته باید منتظر بشم ببینم وقتی مامان موضوع رو به بابا می گه، واکنش بابا چیه، امکان داره بابا نصیحتم کنه که فعلاً به درس و مشقم بچسبم و فکر دانشگاه رفتن باشم، اما با اطمینان می تونم بگم که از دعوا کردن و سختگیری خبری نیست. ما توی خانواده به احترام متقابل اهمیت می دیم و سعی می کنیم مشکلات و مسائلی رو که پیش می آد با منطق و گفت و گو حل کنیم.
_این روش خوبیه.ما هم توی خانواده برای احترام به بزرگها و عقاید همدیگه ارزش زیادی قایلیم و سعی می کنیم چیزی رو به همدیگه تحمیل نکنیم. البته مامان یه ذره جدی تره و بیشتر باید حرفش به کرسی بشینه و بابا هم، خیلی وقتها، تسلیم نظرهاش می شه!
بهار لحظه ای به فکر فرو رفت و در نتیجه ساکت ماند. شهریار که سکوت بهار نگرانش کرده بود، با لبخندی برای دلجویی از بهار گفت:«خیالت راحت باشه، مادر شوهر بدذاتی نداری که برات مادر شوهر گیری در بیاره، مادر من فقط توقع داره دیگران بهش احترام بذارن و به حرفاش گوش بدن، فقط همین!
بهار که به نظر می رسید قانع شده است، در پاسخ به شهریار لبخندی زد و گفت:«نه، نه مسئله ای نیست.به هر حال، مادره و انتظار داره بچه ش بهش احترام بذاره و حرفشو گوش بده. خب بگذریم، تو دربارۀ ما چیزی بهش گفتی؟»
_فعلاً که نه... می دونم که اون هم، مثل مامان و بابای تو، می گه بهتره اول درسمو تموم کنم، ولی حالا که تو گفتی، منم تصمیم دارم موضوع رو به بابا و مامان بگم و ازشون بخوام بیان خواستگاری.
بهار که گویا دستپاچه شده بود، بی درنگ گفت:«نه، نه، صبر کن اول من بابا و مامانو راضی کنم، وقتش که شد بهت می گم.»
_پس همۀ تلاشت رو بکن، چون دیگه طاقتم تموم شده، همش فکر می کنم نکنه یه رقیب برام پیدا بشه و تو رو از دستم بقّاپه.
_تا خود من نخوام، هیچ رقیبی نمی تونه منو از دست تو بقّاپه، منم که یه موی تو رو با صد تا رقیب عوض نمی کنم!
_من به تو اطمینان دارم؛ ولی خیالم از بابت دیگران ناراحته، اگه رقیبی پیدا بشه که پافشاری کنه و شرایط بهتر از من داشته باشه، شاید بابا و مامانت اونو ترجیح بدن.
_مطمئن باش که نظر من برای بابا و مامان خیلی مهمه و هیچ وقت به زور منو به کاری که دلم نمی خواد وادار نمی کنن.اما تو هم نباید دست دست کنی، منم که خیالم راحت بشه، امسال رو بهتر درس می خونم تا با موفقیت قبول بشم، اون هم با نمره های خوب که نگن این پسره حواستو پرت کرد؛که البته کرده!
_ببینم شهریار تو چی گفتی؟
_مامان، مثل اینکه به حرفای من هیچ توجهی نداری! گفتم که، وقتشه قاطی مرغا بشم!
_خب، خب، مبارک ایشالّا! آقا پسر من هوس زن کرده! اون هم الان که هنوز نه درسش تموم شده و نه درآمد درست و حسابی و نه شغل مشخص داره!
_مامان، یعنی شما مخالف ازدواج من هستین؟
_نه؛ ولی وقتش که شد!
_مثلاً کِی؟
_خب مادر جون بذار مدرک مهندسیتو بگیری، یه شغل پیدا کنی، پول دستت بیاد، بعدش... تو که نمی خوای وقتی می ری خواستگاری بگی نون خور باباتی، می خوای؟
_نه، نمی خوام؛ ولی می خوام اقدامهای اولیه رو انجام بدم، به اصطلاح زنبیل رو تو صف بذارم که کسی جامو نگیره.
_مگه توی صفِ کسی وایسادی؟
_اِی... تقریباً.
_خب، چشم من روشن! پسرم توی صف وایساده و ما بی خبریم! خب، این شازده خانوم کی هست؟
_شازده خانم نیست، یه دختر معمولیه از خونواده ای بسیار محترم.دختری که دین و ایمون برای من نذاشته!
_به به! آقا پسرمون عاشق شده! مبارکه! من دیدم یه مدتیه خیلی کیفوری، بعضی وقتها هم حسابی توی فکری، نگو خبراییه.خب، حالا طرف کی هست؟
شهریار موضوع آشنایی با بهار را به طور خلاصه برای مادرش تعریف کرد. او ، در ضمن شنیدن حرفهای شهریار، چند بار تغییر حالت چهره داد که سرانجام شهریار نفهمید موافق است یا مخالف؛ اما پس از پایان سخنان شهریار با حالتی که گویا بوی بدی به مشامش خورده است، گفت:«خیال کردم ببین طرف کسی هست؟دختر همین همسایۀ رو به رویی رو می گی؟»
_بله مامان، اسمش بهاره.
_واقعاً که پسر بی دست و پایی هستی! این روزا همه دنبال دخترای پولدار و خوشگل هستن، اون وقت تو، چسبیدی به این دخترۀ لاغر و ...
شهریار حرف مادرش را قطع کرد:«مادر، شما که این جوری نبودی! دربارۀ مردم این طوری حرف نمی زدی!
دخترۀ لاغر و، حتماً می خواستی بگی بی ریخت! ولی او قشنگ ترین دختر دنیاست که تا حالا دیده م!»
_من که سر و شکلش رو از نزدیک ندیدم، همین جوری از دور که دیدم چنگی به دلم نزد.
_ولی دل منو که تو چنگاش حسابی فشار داده!
_قضیۀ علف و بُزه... پسر جون، زن می خواستی به خودم می گفتی تا بهترینش رو برات پیدا کنم.
_مامان خانم من که زن سفارشی نمی خوام. از قبل هم فکرشو نکرده بودم.دیدمش، دلم رو برد و با هم قرار گذاشتیم که ازدواج کنیم.
_خب تو که قرار تو گذاشتی، دیگه چرا به من می گی؟ برو خودت کارهاتو بکن!
_مامان، مامان، چرا ناراحت شدی؟ منظورم اینه که به هم قول دادیم و عهد بستیم. نکنه اصلاً با زن گرفتن من مخالفی، هان؟
_گفتم که، برات یه خورده زوده... بعدشم، گمون نکنم این دختره به دردت بخوره!
_ببین مامان، از الان نه توی کار نیار، تو باید با این دختر آشنا بشی تا بفهمی چه فرشته ایه!
_خُبه،خُبه، اولش همه از همین حرفا می زنن. می گن عشقی که آتیشش تنده، زود عرقش در می آد. بذار یه چند وقتی بگذره، دختره خرش که از پل گذشت بعد معلوم می شه فرشته س یا شیطونی در قالب فرشته!
_مامان شما که این قدر نَرو نبودین! بنارو بر خوب بذارین تا عکسش بهتون ثابت بشه که می دونم نمی شه.بهار دختر رؤیاهای منه و مطمئنم خونواده ش هم نظر شما رو جلب می کنن.
_خدا کنه؛ ولی من چشمم آب نمی خوره! حالا تکلیف من چیه؟
_هیچی ، با بابا حرف بزنین، بعدشم منتظر می مونیم تا بهار به من بگه چه وقت بریم خواستگاری.
محبوبه که از حالت چهره و لحن کلامش پیدا بود رضایت ندارد، در حالی که بر می خواست تا به دنبال کار خود برود، گفت:«بابات طبق معمول می گه هر چی خانم بگن، من هم که چندان رضایت ندارم؛ ولی...»
شهریار که با اخلاق مادرش آشنا بود، دنبالۀ حرف را نگرفت و منتظر شنیدن حرفهای بهار ماند. از روزی که بهار موضوع دوست داشتن شهریار را به مادرش گفت، یک هفته می گذشت؛ اما آقای نادری هنوز حرفی به او نزده و رفتارش مانند گذشته بود. دل تو دل بهار نبود که بداند نظر پدرش چیست. در طی این یک هفته دلش هزار راه رفته بود و کم کم داشت نگران می شد و اطمینان می یافت که پدرش با این موضوع مخالف است و یا شاید مادرش قضیه را به نگفته بود.چند بار خواسته بود از مادرش بپرسد؛ اما شرم مانع شده بود. از سوی دیگر شهریار، هر روز که همدیگر را می دیدند، می پرسید که جواب پدر و مادرش چیست.
سرانجام انتظار بهار به سر رسید و یک روز جمعه که آقای نادری، برخلاف جمعه های دیگر، کلاس درس فوق العاده نداشت و در منزل بود و به علت باران شدیدی که می بارید از خانه هم بیرون نرفته بودند، در حال تماشای تلویزیون که برنامه ای اجتماعی پخش می کرد، رو به بهار گفت:« بهار جون، راستی چند روزیه که می خوام موضوعی رو با تو در میون بذارم.»
بهار که منتظر شنیدن این حرف بود، در حالی که ضربان قلبش رفته رفته شدت می یافت، پاسخ داد:«چه موضوعی بابا؟»
_موضوع مربوط می شه به عموت، عمو نادرت.
_خب، عمو نادر چه کاری داره که به من مربوط می شه؟
_در مورد پسرشه... مازیار.
بهار که ناگهان شستش خبردار شده بود امکان دارد مسئلۀ خواستگاری در میان باشد، با رنگ و روی پریده و کمی ترسیده گفت:«پسر عمو مازیار؟ چه ارتباطی با من داره، نکنه...»
_بله دخترم، درست حدس زدی... عمو نادر تو رو برای مازیار از من خواستگاری کرده!
بهار که گویی با پتک به سرش کوبیده بودند، هاج و واج به پدرش نگاه کرد؛ اما کلامی بر زبان نیاورد. در این لحظه، نسترن خانم که از این خبر یکه خورده بود، رو به آقای نادری گفت:«تقی، چرا این موضوع رو تا حالا به من نگفتی؟! تو که همیشه همۀ حرفهاتو به من می زدی!»
_عزیزم، راستش، هی دو دو تا می کردم که به تو بگم یا نه، از طرفی می دونم تو از فریده خوشت نمی آد، البته حق هم داری، با فیس و افاده ای که فریده خانم داره و خودخواهی مستانه، نباید هم از اونها خوشت بیاد، از طرفی برادرم که می دونی همۀ قوم و خویشها براش خیلی احترام قائلن، بر خلاف همیشه که به همه دستور می ده، چون خیال می کنه آدم پولدار اختیار همه چیز و همه کس رو داره، این بار از من خواهش کرد این قضیه رو یه جوری سر هم کنم تا اگر موافقت تو و بهار جلب شد، رسماً بیان خواستگاری. اون شبی هم که اومدن اینجا، می خواستن موضوع رو مطرح کنن؛ اما نمی دونم چرا چیزی نگفتن، البته داداشم، وقت رفتن از من خواست در این مورد حتماً اقدام کنم.
_من دیدم اون شب مادر و دختر، هی به بهار نگاه می کردن و با چشم حرفهایی به هم می زدن، نگو قضیه این بوده.
بهار که دریافته بود مادرش دربارۀ موضوع شهریار هنوز به پدرش حرفی نزده است، با دلخوری به مادرش نگاه کرد و سپس از پدرش پرسید:«خب، جواب شما چی بود؟»
_من هنوز جوابی ندادم. گفتم که... تردید دارم. اولاً از ازدواج فامیلی چندان خوشم نمی آد؛ چون غیر از حرف و حدیثی که توش در می آد، مسئلۀ ناقص شدن بچه ها هم هست. گذشته از اینها، برای من هم کنار اومدن با اخلاق فریده خانم مشکله، چه برسه به بهار که اگه عروسش بشه، بایستی عمری تحملش کنه.
بهار که احساس کرد خطر کمی رفع شده است، نفسی از سَرِ آسودگی کشید و پرسید:«خب، پس جواب شما معلومه دیگه»
_با همۀ این احوال جواب من بستگی به جواب مستقیم و صریح شما داره؛ تو و مامانت.البته این رو هم در نظر داشته باشین که من با برادر بزرگم رو در واسی دارم و دادن جواب منفی به اون برام خیلی سخته و ممکنه حتی روابط ما به هم بخوره و قطع بشه.
_به نظر تو قطع روابط، که شاید هم پیش نیاد، بهتره یا اینکه دخترمون یه عمر جنگ اعصاب داشته باشه؟
_شاید مازیار شوهر خوبی برای بهار بشه و اجازه نده که مادرش توی زندگیش دخالت کنه.
_من که بعید می دونم. میوه پای درختش می ریزه. خودت خوب می دونی که برادرت آدم مستبدیه و زن و بچه ش از دستش عذاب می کشن، برای همین هم سعی می کنن تلافی کارهای برادرت رو سر بقیۀ آدم ها در بیارن... بنابراین مازیار هم نمی تونه شوهر خوبی برای بهار باشه. غیر از این...
نسترن خانم ساکت شد. تپش قلب بهار شدت یافت. حدس زد که مادرش قصد دارد موضوع او و شهریار را به پدرش بگوید.
سکوت نسترن خانم، آقای نادری را کنجکاو کرد:«غیر از این، چی؟»
نسترن خانم بدون حاشیه رفتن گفت:«بهار یه نفر دیگه رو دوست داره!»
_یه نفر دیگه رو دوست داره؟! قضیه چیه؟
نسترن خانم ساکت ماند که این امر بر سردرگمی آقای نادری افزود.او که به بهار و لحظه ای بعد به نسترن نگاه می کرد، وقتی که نسترن را ساکت دید، از بهار پرسید:«بهار جون، قضیه چیه؟ خجالت نکش بابا، هر چی هست بگو!»
بهار خواست لب بگشاید؛ اما شرم باز هم مانع شد. سر به زیر انداخت و زیر چشمی به نسترن نگریست و با نگاهش از مادر خواست موضوع را مطرح کند. نسترن که دید بهار از پدرش خجالت می کشد، همۀ آنچه را از بهار شنیده بود برای آقای نادری بازگو کرد.
_خب، بهار جون چرا خودت قبلاً، یعنی قبل از مهمونی اون شب، موضوع رو به من نگفتی که جواب عموتو همون شب بدم و خلاص!
بهار که گونه هایش گل انداخته بود، با سری پایین افتاده و آهسته گفت:«خب باباجون، روم نمی شد.»
_ولی عزیزم ما که با هم این حرفهارو نداشتیم. از بچگی با هم ندار بودیم و همۀ حرفامونو به همدیگه می زدیم. به هر حال مسئله ای نیست، حالا که دلت جای دیگه س،باشه جواب عموت با خودم؛ هر چند خیلی سخته و نادرخان حسابی ترش می کنه.
بهار که تصور نمی کرد همه چیز به همین راحتی انجام پذیرد، در حالی که از شدت شرمش کمی کاسته و رویش بازتر شده بود، از آقای نادری پرسید:«پس، نظرتون در مورد ازدواج من مثبته؟»
_عزیزم، به قول معروف، نمی خوام که تو رو ترشی بندازم! تو دختری و آخرش باید یه روز ازدواج کنی؛ اما دربارۀ عشق و ازدواج قبلاً هم با هم بحث کردیم و تو می دونی که نظر من و مامانت در این باره چیه، گذشته از اینها، ما دربارۀ اون جوونی که دوستش داری و می خوای باهاش ازدواج کنی، چیزی نمی دونیم. نه دربارۀ خودش و نه خونواده ش.
_خب می شه ترتیبی داد که بیشتر آشنا بشید.اگه شما اجازه بدین، من دعوتش می کنم بیاد اینجا با هم حرف بزنیم و شما هر چی می خواین ازش بپرسین، یا درباره ش تحقیق کنین.
_باید ببینم نظر مادرت چیه... خب خانم، شما چی می گین؟
_من می گم، شما اول با برادرتون حرف بزنین و وضع اونو روشن کنین، بعد دربارۀ قضیه تصمیم می گیریم.البته، می دونین که در مورد موضوع بهار نبایستی چیزی بگین، چون پای رقابت می آد وسط و داداشتون می افته سر دندۀ لج که در این صورت کارها خیلی خراب می شه.
_باشه، پس فعلاً همه چیز مسکوت می مونه تا ببینیم در روی چه پاشنه ای می چرخه!
بهار که نامشخص بودن وضع کلافه اش کرده بود و از سویی می دانست عمویش آدم مستبد و خودخواهی است که به این سادگیها از تصمیم خود منصرف نمی شود، حال و روز خوشی نداشت.شهریار هم متوجه این قضیه شده بود و چون می دانست گفتن موضوع بحثی که با مادرش داشت او را بیشتر ناراحت می کند، در این باره حرفی نزد و در دیدارهایشان که بعد از تعطیل شدن مدرسۀ بهار و در راه خانه شان انجام می گرفت، بیشتر راجع به آینده و کارهایی که دوست داشتند انجام دهند صحبت می کردند. البته پدر شهریار، آقای مرادی، پس از شنیدن موضوع خیلی خوشحال شده و از این امر استقبال کرده بود؛ اما محبوبه خانم هنوز میل نداشت رضایت کامل خود را ابراز کند.قضیه یک هفته مسکوت ماند؛ اما سومین روز هفتۀ دوم بود که بهار متوجه شد پدرش خیلی گرفته و ناراحت است و حدس زد موضوع چیست. شب، سر میز شام بود که دیگر نتوانست تحمل کند و از پدرش پرسید:«بابا، چیزی شده؟ خیلی ناراحت به نظر می آین.»
آقای نادری با همان حالت، بدون تغییر حالت چهره گفت:«چیزی نیست، یک کم خسته م.»
_می بخشین بابا جون؛ولی گمان نمی کنم مال خستگی باشه... راستشو بگین، موضوع عمو ایناس؟
آقای نادری لحظاتی ساکت ماند.از خوردن غذا دست کشید و متفکر بر جا نشست. پس از دقایقی نسترن رو به بهار گفت:«آره دخترم، عموت وقتی دیده بابات مخالف ازدواج تو با مازیاره، بهش خیلی برخورده و کلی به بابات توپیده و گفته حالا که این طوره، اصلاً نمی ذاره بهار با هیچ کس دیگه ازدواج کنه!»
_می بخشید؛ ولی عمو جون حق ندارن دربارۀ زندگی من تصمیم بگیرن. خب، من پسر عموم رو دوست ندارم و این خیلی طبیعیه... خیلی آدم ها از خیلی ها خوششون نمی آد، مگه جُرمه؟
آقای نادری که هنوز متفکر می نمود، خطاب به بهار گفت:«تو خودتو ناراحت نکن دخترم، من قضیه رو یه جوری حلش می کنم. تو راست می گی، برادر من، چون پولداره، خیال می کنه همه بندۀ زر خریدشن و هر چی گفت باید بی برو برگرد گوش بدن. قبلاً هم گفتم که، من هم از مازیار خوشم نمی آد. بچۀ لوس و خودخواهیه که به ضرب پول برادرم مدرک تحصیلی گرفته و هی مهندس، مهندس به ناف خودش می بنده، در صورتی که اندازۀ خر نمی فهمه. دخترم، یه مدت به من مهلت بده تا این قضیه رو سر و سامون بدم، بعد نظرمو دربارۀ شهریار خان شما اعلام می کنم.باشه؟»
بهار که با شنیدن حرفهای پدر مجاب شده بود، به نشانۀ تأیید سر تکان داد و به خوردن شام مشغول شد؛ اما در دلش غوغایی برپا بود و خدا خدا می کرد این ماجرا بدون دردسر به پایان برسد تا مانعی بر سر راه ازدواج او و شهریار وجود نداشته باشد.
محبوبه خانم از روزی که شهریار موضوع بهار را مطرح کرده بود، همواره با نیش و کنایه حرف می زد و با شهریار سرسنگین بود. این موضوع تعجب آقای مرادی را برانگیخته بود، چون از ماجرا خبر نداشت. نه محبوبه به او حرفی زده بود، نه شهریار.اواخر آبان ماه بود و روز جمعه ای ابری که نم نم باران می بارید، آقای مرادی که آن روز احساس نشاط خاصی داشت، از محبوبه و شهریار خواست که حاضر شوند تا سه نفری به پارک جمشیدیه بروند. محبوبه که چهره اش نشان می داد حال خوشی ندارد، مخالفت کرد:«من امروز حال بیرون رفتن ندارم، خودتون دو تایی برین.»
شهریار که بدش نمی آمد از آن هوای عالی استفاده کند، گفت:«بابا، با پیشنهادت کاملاً موافقم.اگه صبر کنی، نیم ساعت با کامپیوتر کار دارم،بعدش با هم می ریم. این مامان همیشه ساز مخالف می زنه!»
محبوبه خانم که کمی حسودیش شده بود، با لحنی نیشدار گفت:«خب معلومه دیگه، آدمی که حواسشو پرت کرده باشن، مادر می خواد چه کار؟ برو با اونایی بگرد که ساز موافق می زنن!»
آقای مرادی که این حرف گوشش را تیز کرده بود، رو به محبوبه خانم گفت:«نفهمیدم، این موضوع ساز مخالف و موافق چیه؟ کی واسۀ کی ساز می زنه؟»
_من چه می دونم، از آقا پسرت بپرس!
_شهریار، مامانت چی می گه؟ اصلاً شما چرا یه مدتیه مرموز حرف می زنین؟ خبری شده که من ازش بی خبرم؟
وقتی شهریار و محبوبه خانم ساکت ماندند، آقای مرادی به ظاهر عصبانی شد و با صدای بلند گفت:«آخه بابا منم آدمم! به منم بگین توی این خونه چه خبره؟»
شهریار به محبوبه خانم نگاه کرد،سپس رو به پدرش گفت:«یعنی مامان به شما نگفته که من می خوام...»
محبوبه کلام او را قطع کرد:«تو هنوز چیزی نمی
خوای... یعنی، تا من اجازه ندادم، چیزی نمی خوای!»
آقای مرادی هاج و واج به شهریار و سپس به محبوبه نگاه کرد. شهریار نگاهی غضبناک به مادرش انداخت و گفت:«بابا، وقتی رفتیم بیرون، برات تعریف می کنم.»
محبوبه خانم که معلوم بود حسابی تو لب شده است، گفت:«خب آقا پسر، اگه قرار بود ایشون بدونه که خودم بهش گفته بودم!»
_مادر چه لزومی داره بابا از این موضوع بی اطلاع باشه. به هر حال، یه طرف قضیه ایشون هستن و به اندازۀ شما حق دارن که بدونن و اظهار نظر کنن.
_باشه، بفرمایین... هر کاری دوست دارین بکنین، از این لحظه به بعد بنده هیچ دخالتی در کار حضرت عالی نمی کنم، جناب آقای مهندس!
_باز هم که به حربۀ زنانه متوسل شدین مامان خانم... آخه نمی دونم این دختر که هنوز نه اونو دیدین و نه شناختین، چه هیزم تری به شما فروخته که هنوز هیچی نشده عَلَم مخالفت براش بلند کردین!
آقای مرادی که تازه فهمیده بود قضیه از چه قرار است، با شیطنت گفت:«به به! مادر شوهرگری از همین حالا! غلط نکنم پای عروسی و این جور چیزا وسطه، مگه نه شهریار جان!؟»
شهریار در حالی که به طبقۀ بالا می رفت تا به کار خود برسد، در راه پله ها گفت:«بابا، تو راه برات تعریف می کنم. فعلاً برم به کارم برسم. نیم ساعت دیگه حاضر باش!»
شهریار هنوز به طبقۀ بالا نرسیده بود که صدای زنگ آیفون را شنید و پس از آن صدای مادرش را که گوشی را برداشته بود و با لحنی بسیار مهربان گفت:«بفرما تو عزیزم!» شهریار می دانست که مادرش تنها با یک نفر است که آن گونه حرف می زند؛ یعنی شیما.
شهریار پس از نیم ساعت لباس پوشید و به طبقۀ پایین آمد و پدرش را دید که حاضر و
آماده در اتاق نشیمن بر روی کاناپه نشسته است.«بابا، من حاضرم، بریم.»
در همین لحظه صدای مادرش را شنید که از اتاق خودش فریاد زد:«کجا! صبر کنین، من و شیما هم می آییم!»
شهریار نگاهی به آقای مرادی انداخت که با چهره ای دمغ به تماشای تلویزیون مشغول بود. شهریار به او رو کرد:«بابا، مگه مامان نمی خواست خونه بمونه؟ حالا حتماً این دختره رو هم دنبالش راه می اندازه... اَه که چقدر از این آدم بدم می آد!»
در همین لحظه محبوبه خانم و شیما، آرایش کرده و خیلی آلامد به اتاق نشیمن آمدند. شیما، طبق معمول، آرایشی غیلظ داشت و لباسی جلف پوشیده بود که شهریار را بسیار برافروخته کرد. او در حال برگشتن به طبقۀ بالا بود که آقای مرادی به دنبالش رفت و گفت:«شهریار جان، به خاطر من بیا... جون بابا! وگرنه باید تا شب با مامانت اره بدم و تیشه بگیرم!»
شهریار به ناچار برگشت، به حیاط رفت، خودروی پدرش را که یک پژوی جدید بود روشن کرد و طبق معمول پشت فرمان نشست و پس از سوار شدن آقای مرادی، محبوبه خانم و شیما به راه افتاد. شهریار که از حضور شیما، آن هم با آن سر و وضع بی اندازه دلخور بود، به این می اندیشید که وقتی در پارک به اتفاق هم قدم بزنند، مردم چه نگاه هایی که به شیما خواهند کرد و چه حرفها که خواهند زد؛ حرفهایی که او اصلاً میل نداشت حتی یک کلمه اش را بشنود، چون او را عصبی می کرد.
وقتی به پارک رسیدند باران بند آمده و هوا پر بود از اکسیژن خالص. پارک هنوز شلوغ نشده بود، بنابراین قدم زنان به سمت بالا
رفتند. شهریار همراه آقای مرادی بود و محبوبه خانم با شیما راه می آمدند، چیزهایی درگوشی به یکدیگر می گفتند و می خندیدند.
آقای مرادی که دید میان آنان و محبوبه و شیما چند قدمی فاصله افتاده است، آهسته در گوش شهریار گفت:«ایشالله که مبارکه، می خوای زن بگیری؟»
_راستش بابا، این مامان یه جوری رفتار می کنه که آدم از غلط کردنش پشیمون می شه... هنوز هیچی نشده و به اصطلاح نه به داره، نه به باره، پاشو کرده توی یه کفش که این دختره به درد تو نمی خوره! آخه عزیز من اول طرفو ببین، بعد بگو نه.
_از هم کلاس هاته؟
_نه... دختر همسایۀ رو به رویی.
_اون طرف خیابونی؟
_بله.
_آقای شاکری، اون خونه آجر سه سانتیه؟
_نه.
_آقای صباحی، اون خونه دو طبقه سنگ سفیده؟
_نه باباجون، دختر آقای نادری، همون که درست رو به روی خونۀ ماست.
_به به! چه انتخابی! بارک الله پسرم... من یکی دو بار دیدمش. چه دختری... خانوم! موقر!... پدرشم مرد خیلی با فرهنگ و تحصیل کرده ایه.... شنیده م دبیر بازنشسته س و توی کلاسهای کنکور درس می ده. اکبر آقا سوپری از خودش و خانمش خیلی تعریف می کرد. خب حرفی چیزی هم زدین؟
_مگه این مامان امون می ده! وقتی بهش گفتم من اون دختر رو دوست دارم و قرار گذاشتم ازدواج کنیم، کم مونده بود کلۀ منو بکّنه! نمی دونم چرا با این دختر این قدر لجه!
_با اون دختر لج نیست، موضوع اینه که ...
_ببینم، شما دو تا دارین چی در گوش همدیگه پچ پچ می کنین؟ گفته باشم اگه بخواین خودتون ببرین و خودتون هم بدوزین، من یکی یک قدمم ور نمی دارم.خودتون می دونین و خودتون.
شیما که با شیطنت به شهریار نگاه می کرد، غش غش خندید و گفت:«مبارکه شهریار خان! مبارکه! شنیده م با دختر مدرسه ای ها می پری!»
شهریار که هیچ وقت شیما را جدی نگرفته بود و حتی جواب دادن به او را در شأن خود نمی دید، از این متلک او کفری شد و با نگاهی آکنده از خشم گفت:«این فضولیها به شما نیومده!»
اما شیما که دختری بی عار بود، بدون اینکه این حرف به او بر بخورد، با خنده ای ممتد گفت:«اما گمون نکنم بتونه لقمۀ به این بزرگی رو قورت بده! حتماً تو گلوش گیر می کنه!»
شهریار پوزخندی زد و گفت:«همه که مثل شما نیستن چند تا لقمۀ بزرگو یهو با هم قورت بدن و عین خیالشون هم نباشه!»
محبوبه خانم که از این حرف شهریار ناراحت شده بود، چهره در هم کشید:«قرار نیست با شیما بد حرف بزنی ها! حد خودتو رعایت کن!»
_مگه اون می کنه؟ اصلاً چه حقی داره به کار من دخالت کنه.شما پر روش کردین، وگرنه جرأت نمی کرد حرفهای بزرگ تر از دهنش بزنه!
آقای مرادی که دید بحث دارد بالا می گیرد، دست شهریار را گرفت و او را با خود برد.آنان با سرعت بیشتری بالا رفتند تا به کنار استخر بزرگ رسیدند و بالای صخرۀ قرار گرفته در ضلع شمالی استخر نشستند. محبوبه خانم و شیما بر روی یکی از نیمکتهای کنار استخر نشستند و گرم صحبت شدند. اواخر آذر ماه نخستین برف پیش از زمستان چادری سپید بر همه جا گسترده و ناپاکیها و آلودگیها را در زیر سفیدی خود پنهان کرد. بهار که همچنان در انتظار شنیدن پاسخ پدر به سر می برد، اسیر دست غم، حتی در ملاقاتهایش با شهریار نیز دل و دماغ درست و حسابی نداشت و ترس از ناکام شدن بر همۀ وجودش چنگ انداخته بود و رو�