زمان جاری : سه شنبه 16 اردیبهشت 1404 - 9:37 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 782
نویسنده پیام
kotlas آفلاین


ارسال‌ها : 31
عضویت: 16 /7 /1391


رمان لحظه های با شکوه عشق ( فصل دوم )

2-1

با صدای مهناز دست از نوشتن کشیدم و از اتاق خارج شدم. مهناز در حالی که اخم هایش را در هم بود با عصبانیت گفت:

-دختر تو که من را کشتی.نا سلامتی یک روز مهمان ما هستی ها!همه اش تو اتاقی و در حال نوشتن .

در حالی که ندا کوچولو را به آغوش می گرفتم گفتم:

-خب چکار کنم؟دوست دارم تمام خاطرم را بنویسم.

-آخر این همه نوشتن چه می شود بهاره؟فکر می کنی با کاغذ سیاه کردن ،سرنوشت عوض می شود؟

-در حالی که به نقطه نا معلومی خیره شده بودم زیر لب گفتم:

-نه به هیچ چیز عوض نمی شود.ولی لااقل به یادم می آید چقدر احمق بودم که همه چیز را با دستان خودم نابود کردم.خوشبختی که می توانستم خیلی راحت حفظش کنم از دست دادم و با غرور بی جایم ،باعث بدبختی خود شدم.

دیگر طاقت نیاوردم و گریستم. هنوز یاداوری آن دوران باعث عذاب وجدانم می شود.مهناز با دیدن اشکهایم در حالی که با مهربانی موهایم را نوازش می کرد گفت:

-تو هم تقصیری نداشتی بهاره، چرا این قدر خودخوری می کنی؟ هیچ می دانی که چند سال است داری به خاطر آن ماجرا زجر می کشی؟

Fبا حرص گفتم:

-هر بلایی سرم بیلد حقم است.

-حالا این قدر آبغوره نگیر .شیشه توی خانه ندارم.

با لحن شاد مهناز ،من هم لبخند زدم و سعی کردم لااقل ظاهر خود را خوشحال نشان بدهم .بنابراین سر گرم بازی با ند شدم.

ساعت 7شب مهناز را ترک کردم و به خانه خودمان رفتم.به محض ورود مادر هیجان زده به طرفم آمد .نمی دانم چرا آن شب این قدر خوشحال بود.در حالی که خودم را روی مبل ولو می کردم گفتم :

-چه خبر مامان؟

-سلامتی دخترم.تو بگو چه خبر؟بچه ها خوب بودند؟

-بله،سلام رساندند.

مادر با ذوق گفت:

-نوه عزیز من چه طور بود؟

-خوب خوب.نمی دانید چه قدر ناز شده.

مادر با تعجب گفت:

-یعنی در عرض یک شب این قدر تغییر کرده؟من که دیشب آن جا بودم.

در حالی که از جا بر می خاستم گفتم:

-خب،چکار کنم ؟باور کنید هر دقیقه که می گذرد او را زیباتر می بینم.

سپس به سمت اتاقم رفتم. اما هنوز وارد نشده بودم بوی خوشی به مشامم خورد. با تردید در را گشودم و وارد شدم.اما مسخ شده سر جایم ایستادم.

نه،هرگز در تشخیص این بو اشتباه نمی کنم. چون سال هاست با این بو زندگی می کنم. دیگر طاقت نیاوردم و هراسان از اتاقم خارج شدم و خود را به طبقه پایین رساندم. مادر به محض دیدنم نگران پرسید:

-جی شده بهاره؟ چرا می لرزی؟

با تردید پرسیدم :

-مامان امروز کی به این جا آمده بود؟

با این پرسش ساده من،رنگ از روی مادر پرید و با لحنی که سعی می کرد عادی باشد جواب داد:

-هیچ کس چه طور مگه؟

بی اختیار عصبانی شدم و با فریاد گفتم:

-مامان، خواهش می کنم جوابم را درست بدهید. امروز کی این جا بود؟

مادر با آشفتگی گفت:

-یک بار که گفتم هیچ کس ،چرا باور نمی کنی؟

-پس بوی این عطر چیست در اتاقم پیچیده؟این بو ...بوی ...

سکوت کردم ،چه باید می گفتم؟آیا باید می گفتم این بوی تن عطر محبوبم است؟آیا باید به آنها می گفتم که هنوز به یادش هستم و این یک ذره غرور را هم در وجودم نابود می کردم.

ولی نه، من نباید هیچ کس درباره احساسم صحبت می کردم.هیچ کس جز مهناز نباید بداند من چه احساسی دارم.احساسی که روز به روز باعث نابودی ام می شود.

مادر وقتی سکوتم را دید حرفی نزد و به آشپز خانه رفت.من هم دوباره به اتاقم باز گشتم .ولی این بار با احساسی دیگر پا گذاشتم.

به محض رسیدن به اتاقم،خود را روی تخت انداختم واین اشک بود که بی هیچ پروایی بر گونه هایم جاری می شد.

همان طور که با اندوه اشک می ریختم بی اختیار به چند سال قبل بر گشتم .سال هایی که اکنون حسرت یک لحظه آن را می خورم.سال هایی که ای کاش قدرش را می دانستم و با آن بچه بازی ها تلخش نمی کردم.

سال هایی که برای من تجلی عشق بود.عشقی که به سرعت در وجودم شکل گرفت. سال هایی که عاشق بودم و عشق می ورزیدم. سال هایی که معنی بی وفایی وهجر را نمی دانستم.

سال هایی که همه چیز من بود و من سر خوش از آن همه امکاناتی که در اختیارم بود ،سوار بر اسب غرور،با سرعت می تاختم بی آنکه توجه ای به موانع سر راهم داشته باشم، همه چیز را زیر پا له می کردم.ولی عاقبت همه چیز عوض شد و این بار من بودم که زیر پا له شدم،شکستم و نابود شدم.

بله ،آن سال ها را هنوز به یاد دارم.چرا که جز بهترین خاطرات زندگی ام می باشد.

با دستان لرزان کشوی میزم را بیرون کشیدم و قاب عکسی که جزء همان خاطرات بود را از درون آن بیرون آوردم و با چشمانی به اشک نشسته به آن خیره شدم. چقدر آن روزها شاد بودم. چهره دوست داشتنی مهرداد با آن خنده ملیح که بر زیبابب اش می افزود و در کنار این ها ،آن صلابت و غرور خاصی که در چهره اش نمایان بود بیشتر از همه عاشقم کرده بود.

بی اختیار یاد گذشته افتادم و مرغ خیالم در آن دوران به پرواز در آمد. دورانی که ای کاش هر گز به پایان نمی رسید.

چشم هایم را بستم و قاب عکس را روی قلبم گذاشتم .بله،باید آن دوران را مرور می کردم.دورانی که نوجوانی بیش نبودم و...

************************************************** **

امیدوارم خوشتون بیاد تشکر یادتون نره ...


یکشنبه 28 آبان 1391 - 20:37
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :