چراغهاي ماشین را روشن کرد .انتهاي کوچه دو سه تایی مرد بودند که انگار زن
یا دختري را می کشیدند .به سرعت ماشین را روشن کرد و به سمت آنان حرکت نمود .
مردها با دیدن ماشین پا به فرار گذاشتند ،فرزاد باور نمی کرد آن بیچاره آي ناز بود
که گرفتار یک مشت بی سر وپا گشته بود .
بی حال وبی هوش روي زمین افتاده بود .گردنش غرق خون بود .
فرزاد به سرعت آي ناز را به بیمارستان رساند .تنها کاري که می توانست انجام بدهد
التماس و استغاثه ازدر گاه خداوند بود .سلامتی آي ناز بزرگترین آرزوي قلبی فرزاد بود.
پشت در بسته ي اتاق عمل گریان ونگران قدم بر می داشت و زیر لب دعایش میکرد.
بعد از یک ساعت و نیم دلهره آور دکتر از اتاق خارج شد و گفت:
ضربه ي مهلک و عمل بسیار خطرناك و ظریفی بود اما به یاري خداوند بیمار جان
سالم از این مهلکه بدر برد.
دکتر میتوانم براي چند لحظه او را ببینم؟
الان؟
اگر شما اجازه بدهید.
راستی چه کسی این بلا را سر این دختر بیچاره آورده بود ؟
چند تا اوباش ولگرد.
با شما چه نسبتی داره ؟!
با،با،با، من ؟!
بله با شما.
نامزدمه.
جدي!؟
نه ، یعنی قراره نامزد بشه البته اگر قبول کند.
معلومه خیلی دوستش داري ؟!
میتونم نداشته باشم؟
دکتر کمی مکث کرد و با رضایت گفت:
نه حق با توست.
راستی دکتر تا چند وقت تو بیمارستان بستریه ؟
بستگی با جوش خوردن بخیه هاش داره.
کی بهوش میاد؟
ربع ساعت دیگر.
آن وقت می تونم ببینمش؟
بله با پرستارها هماهنگی کن تا رسیدگی کنن.
ربع ساعت بعد فرزاد با اجازه ي پزشک و پرستارها داخل اتاق شد . آي ناز هنوز حال
خود را نیافته بود رنگ به رونداشت بی حال وتکیده روي تخت دراز کشیده بود
فرزاد نزدیک تختش ایستاد . احساسات پاکی بد جور احاطه اش کرده بود
بی اختیار اشکش فرو چکید و قطره هاي اشک روي دست آي ناز افتاد .آي ناز تکانی
به دستش داد و سپس به آرامی چشمهایش را به روي صورت گریان و زیباي فرزاد از هم
گشود و با دیدن فرزاد انگار جان تازه اي گرفته بود
با صدایی که به سختی شنیده می شد پرسید:
من کجام ؟!
فرزاد سعی کرد او را به آرامش دعوت کند.
خواهش می کنم حرف نزن برات خوب نیست.
باورم نمیشه زنده باشم.
خدا بهت خیلی رحم کرد.
زن داییم کجاس ؟!
زنداییت خبر نداره.
خبرش کن.
چشم.
سپس اشکهاي آي ناز رااز روي گونه هایش پاك کرد و از اتاق خارج شد.
ساعت نزدیک دوازده شب بود ماشین را به سختی روبه روي خانه ي دایی مرحوم
آي ناز پارك نمود .زن هاج و واجی به طرفش آمد و بی امان سراغ آي ناز را گرفت.
آقا خواهش می کنم شما از آي ناز خبري ندارین ؟
فرزاد به زحمت سرش را تکان داد.
چه بلایی سرش آمده کجاس ؟!
شما زن داییش هستید ؟!
آره خبر مر گم.
خواهش می کنم با من بیایید بیمارستان.
واي یا زینب زهرا خودت کمک کن.
نگران نباشید آي ناز حالش خوبه.
زن با گریه و زاري گفت:
پس بیمارستان چکار میکنه ؟
شما سوار ماشین بشوید من توي راه همه ي ماجرا را برایتان تعریف می کنم.
آقا تورا به خدا دخترم حالش خوبه ؟
بله ،به خدا راست می گم اصلا جاي نگرانی نیست.
از صبح دلم شور میزد مثل سیر وسرکه .از همان اول صبح بهش گفتم مواظب
خودت باش انگار می دونستم قرار ه اتفاقی برایش بیفته شهر نا امنه مردم گرگ شده اند .
به پیر وجوان ناموس و غیر ناموس رحم نمی کنند ، این دختره هم هر چی من بگم
به خرجش نمیره .
به خدا من خیر وصلاحش را میخوام من خوبیش رو می خوام.
می دانم مادر ،نگران نباشید.
با تو تصادف کرده ؟
کی ؟!
آي ناز
نه
پس شما اینجا چکار می کنید.
والا داستانش مفصله.
آقا شما را به خدا حرف بزنید جان به لب شدم.
اولاً مطمئن باشید آي ناز حالش خوب است.
بعد از اینکه چند تا از همین بچه هاي لات و بی سر وپا ي محله خودتان او را مورد ضرب
وشتم قرار دادند.
فرزاد وقتی نگاهش به زن افتاد دید چهره ي زن غرق در اشک وماتم است.
می دونستم آخرش چنین بلایی سرش میارن .آقا آي ناز دختر زیبا و نجیبیه ،به خدا روزي
سه چهار تا خواستگار داره ولی خودش نمی خواد ازدواج بکنه .
چه می دونم انگار بختش بر گشته . همش میگه پدر و مادرم چه خیري دیدند که
من ببینم .آره آقا بچم می ترسه . به خدا من راضی نیستم او کار بکنه ،من خودم کار
می کنم از خدا پنهون نیست ازشما هم پنهون نباشه ما آنقدر بد بختیم که با جون کندن
و زحمت یک تومن دو تومن در میاریم .با این حال شکربالاخره شکممون سیره .
ولی نمی دونم چرا این قدر این دختره مغروره.
سپس دستهایش را به سرش زد انگار که نمی داند با او در این اوضاع چه کار کند.
ماشین ها به سرعت از چپ و راست رد می شدند و کسی اهمیت نمی داد که در دل آي ناز
و فرزاد و زنداییش چه می گذرد .
دو ساعت از شب رفته ،فرزاد جلوي بیمارستان توقف کرد . چند تا ماشین دیگر هم
آنجا بود .فرزاد از زندایی جلوتر قدم بر می داشت .گفت:
زن دایی خونسرد باش زیاد خودت و جلوش ناراحت نکن.
به خدا نمی تونم همین چند قدم هم به زوره.
اون الان فقط به آرامش نیاز داره.
آي ناز جان عزیزم الهی زندایی برات بمیره.
خواهش می کنم آرام باشید.
فرزاد رو به پرستار بخش کرد و گفت:
خانم ایشان از بستگان آي ناز هستند.
پرستار با تعجب پرسید:
آي ناز کیه ؟
آي ناز کاشانی.
زن دایی با حیرت گفت:
ولی فامیلیش کاشانی نیست.
می دانم چون فامیل او را نمی دانستم مجبور شدم کاشانی بگویم.
پرستار پرسید:
خوب چه کاري از دست من براي شما ساخته است ؟
زن دایی گریه کرد وگفت:
خانم می خوام ببینمش.
این وقت شب اصلا نمی شه.
چرا ؟
آخه بیمار خواب است ،بروید فردا صبح.
نه ،خانم جان تا نبینمش نمیرم یعنی دلم آروم نمی گیره وصله ي تنم پیشتان است.
فرزاد از پرستار خواهش کرد اجازه بدهد فقط چند لحظه او را از پپشت شیشه ي
در ببیند تا خیالش از سلامتی اوراحت شود .پرستار وقتی با اصرارهاي فرزاد مواجه شد گفت:
باید با پزشک در میان بگذارم اگر موافقت کردند حتما .
حدود دو بامداد آن دو موفق به دیدار آي ناز گشتند آي ناز با تزریق چند مسکن به خواب
آرامی فرو رفته بود .در آن وقت شب زیر نور مهتابی بسیار زیبا می نمود
گویی فرشته اي نورانی در خلوت شب به آرامش دلنشینی رسیده بود .
زن بالاي سرش در حالیکه به زحمت جلوي خودش را گرفته بود یکریز اشک می ریخت
و قربان صدقه ي دختر می رفت سپس با بوسه اي بر پیشانی اش از اتاق خارج شد .
فرزاد رو به زن دایی گفت:
حالا خیالتان راحت شد ؟
زن دایی زد زیر گریه و گفت:
دختر بیچاره عیب دار شد.
فرزاد خندید وگفت:
غصه نخورید آن هم درست می شود.
چه جوري حالا دیگر تا قیام قیامت این نشون بیخ گلوش است.
خوب شما نمی خواهید تشریف ببرید ؟
نه همین جا می مونم.
شما خسته می شوید من خودم اینجا میمونم.
واي خدا مرگم بده شما چرا ؟!
فرزاد دستپاچه جواب داد:
پایان فصل ۵
فصل ۶ رمان آی ناز :
خوب چون شما فردا باید بروید سرکار.
آره ،ولی دخترم تنهاست.
گفتم که من هستم شما نگران نباشید.
زن دایی نالید و گفت:
حالا خرج بیمارستان را چه جوري بدهیم؟
شما نگران نباشید من حساب کرده ام.
شما چرا ؟
خوب ،خوب ،چون بدون پول نمی ذاشتن بیمار بستري بشه حالا اجازه میدین شمارا
برسانم ؟
نه ،من همین جا میمونم ،تا چشمان قشنگش را نبینم از این جا جم نمی خورم.
شما که شنیدید دکتر گفت جاي هیچ گونه نگرانی نیست . گفتم من میمونم.
خوب تو مگه چکاره شی ؟من زن داییشم من باید پیششش بمونم اون دختره
با من راحت تره.
فرزاد سر افکنده گوشه اي ایستاد و گفت:
بله حق با شماست ببخشید ،پس منم پیش شما میمانم.
مگر تو خانه و زندگی نداري ؟
چرا ولی من نگران حالشم.
چرا ؟
چی ؟!
پرسیدم چرا ؟!
خو،خو،خوب من نجاتش دادم البته ببخشید از دست اون مرداي نامرد.
ببینم نکنه تو هم گلوت پیش آي ناز گیر کرده.
چی ؟نه ،نه ،به هیچ وجه
دروغ نگو ،نگام کن ببینم پس روي چه حسابی تو پول بیمارستان را حساب کردي ؟
فرزاد که از فرط خجالت سرخ شده بود ساکت شد . زن دایی که پی به علاقه ي فرزاد
به آي ناز برده بود گفت:
دوستش داري ؟
فرزاد آب دهانش را به زحمت قورت داد سپس نگاهی از روي عجز به زن انداخت.
نگاهی که می گفت :قادر به تکلم نیستم .
زن آهی کشید:
اگر دوستش داري باهاش ازدواج کن .البته اگر بتونی راضیش کنی.
دم دمهاي سحر فرزاد به طرف اتاق آي ناز رفت از پشت در بسته تا مدتها او را نگریست
اولین پرتوهاي گسترده ي عشق در جانش می درخشید .
گهگاه پرنده ي دلش می پرید و بالهایش را در میان نسیم ملایمی که از سوي آي ناز
می وزید به آرامی نوازش می داد .
هوا تازه روشن شده بود زن دایی هم تازه از خواب بیدار شده بود دنبال فرزاد می گشت
با دیدن او گفت:
تو این جایی من همه جا را دنبالت گشتم.
فرزاد لبخندي زد:
صبح به خیر.
سلام صبح شما هم بخیر
سپس با نگرانی گفت:
میشه آي ناز را ببینم.
تا یکی دو ساعت دیگر بله.
تا یکی دو ساعت دیگه دلم طاقت نمیاره.
تا ما صبحانه بخوریم وگشتی توي شهر بزنیم یکی دو ساعت هم گذشته.
ولی آي ناز تنها می ماند.
اشکال نداره پرستارها از او مراقبت می کنند.
من نمیام.
چرا ؟! یه صبحانه ي مختصر می خوریم و زود بر می گردیم.
باشه من نمیام .اصلاً سیرم.
خیلی خوب شما بمانید من یه چیزي می آورم.
حدود ساعت هشت با اجازه ي پزشک فرزاد به اتفاق زندایی وارد اتاق شدند .
به نظر آي ناز حالش کمی بهتر شده بود.
شاد و سرحال می نمود ولی نمی خندید .فقط سرش را تکان تکان می داد .زن دایی
هم گریه می کرد و حرف میزد یاحرف نمی زد و گریه می کرد.
این آقا میگه ،چند تا مرد این بلا را سرت آوردند.
آي ناز سرش را تکان داد.
خدا از سرشان نگذرد .شناختیشان؟
آي ناز سرش را به علامت نه تکان داد.
خدا خیلی بهت رحم کرد . الهی من بمیرم برات.
فرزاد همچنان زیر چشمی نگاهی به آي ناز داشت .اما آي ناز اصلاً توجهش به او نبود
یا اگر بود آن قدر سطحی و زودگذر بود که نمی توانست عشق را از چشمان تشنه ي
فرزاد بفهمد . درد یک مرتبه بر او مستولی شد . دیگر قدرت نشستن و صحبت کردن نداشت
پرستار به سرعت آن دو را از اتاق خارج نمود و از هر دو خواست هر چه سریعتر
بیمارستان را ترك کنند و هر وقت روز ملاقات بود سر ساعت تشریف بیاورند.
فرزاد زندایی را نزدیک خانه اشان پیاده کرد سپس از او خداحافظی کرد اما قبل از رفتن
به او گفت:
من با اجازه ي شما هر وقت فرصت کردم به او سر می زنم.
آي ناز تنها و آرام در سکوت اتاقی تمیز ومرتب با هوایی مطبوع زیر نور کمرنگ مهتابی
دراز کشیده بود و حرفهاي فرزاد را به خاطر می آورد.
چشمان آي ناز یک لحظه از وحشت و درد گشاد شدند .نگاه خیره اي به نقطه اي
نامعلوم انداخت . دختر جوان با آن چشمان زیتونی ،بینی کوچک و لبهاي خوش ترکیب
و پوست سفیدي که انگار رنگ آفتاب ندیده .سرسختانه با آینده ي خود ستیزي کرد .
او نمی توانست باور کند روزي مردي بتواند دل وجانش را تسخیر کند . خوب می دانست پشت
در بسته ي این اتاق پسري به انتظار نگاههاي خیره کننده او نشسته که یک دل بلکه
نه صد دل عاشقش شده .به گمانش پسر بدي نمی آمد خانواده دار و با آبرو است
ولی آیا می توانست به همین راحتی تسلیم عشق او بشود او که تا دیروز از هرچه نام مرد
و خود مرد نفرت داشت حالا احساس می کرد خود او هم بی میل به فرزاد نیست .
او آرزو داشت فرزاد قلبی پاك ونیتی صاف داشته باشد.
ساعت حدود چهار بعد از ظهر روز یکشنبه بود .فرزاد سکوت را شکست و به سخن
در آمد . صدایش اندوهگین وملایم بود .بیچاره بود ،مستاصل بود ،به ملایمت پرسید:
پس تصمیم خودت را گرفته اي می خواهی دیگر من به دیدنت نیام.
آي ناز با لجبازي گفت:
بله همین را می خواهم.
ولی من به تو قول می دهم ما در کنار هم خوشبخت می شویم.
آي ناز با خشم وعصبانیت پاسخ داد:
بله ،بله خوشبخت می شویم .کی ؟من و تو ؟ منی که از اول بچگی تا حالا براي یک دفعه
تنها براي یک دفعه رنگ خوشبختی را ندیده ام اصلاً نمی دانم چیست و چه شکلیه...
سپس مکثی کرد وپوزخندي زد.
ببین فرزاد من از تو خواهش می کنم فکر مرا از سرت بیرون کنی فراموشم کنی .
دیگر حرفش را هم نزنی .مگر نمی گویی مرا دوست داري؟
مگر نمی گویی عاشقم هستی ؟حاضري به خاطر من از همه چیز بگذري ؟فکر می کنی
من ارزشش را دارم
آیا بعد تو پشیمان نخواهی شد که چرا پافشاري کردي و مرا به همسري خودت
انتخاب کردي ؟
نه .چرا بگویم .من خودم میخوامت من خودم دوست دارم براي همیشه و براي همه وقت.
خوب بیا قرار بگذاریم هر چه زن دایی بگوید همان باشد .اگر گفت : من می توانم ترا
خوشبخت بکنم که زن تو می شوم.
اگر گفت : نه . تو بخیر و مارا به سلامت .چطوره ؟
فرزاد مکث کرد و به فکر فرو رفت .یک لحظه سر خود را بلند کرد و با شک وتردید
به آي ناز گفت:
به شرط اینکه از قبل با زن داییت هماهنگی نکرده باشی ؟
یعنی چه ؟
یعنی اینکه بهش نگفته باشی دختر خوبی براي ازدواج با من نیستی.
آي ناز خندید.
خوب است که زن دایی ام را می شناسی .حتماً نشسته از من کلی واست تعریف کرده .
او همیشه دلش می خواهد من هرچه زوتر ازدواج بکنم .
ولی من به تو اطمینان خاطر می دهم که چیزي به او نگفته ام به شرط این که تو هم
هر چه او گفت قبول داشته باشی.
فرزاد از جا برخاست تا از اتاق خارج شود .آي ناز درد مند و ناراحت با لحن سردي پرسید:
ناراحت شدي ؟
نه عزیزم ،می روم کمی آب بخورم.
آي ناز لبها را به هم فشرد و منتظر ماند تا زن دایی براي سرنوشت او قضاوت کند.