6
نگاهی به کارت توی دستم انداختم و باز نیشم باز شد، صدای دنیل کنار گوشم بلند شد:
- وقت برای شادی کردن زیاد داری، فعلاً باید بریم خرید.
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- خرید؟ خرید چی؟
- خرید لباس، ما خیلی چیزا نتونستیم برای تو بخریم.
یهو یاد لباس زیر افتادم، واقعاً لباس زیرم از رنگ و رو افتاده بود. از پوشیدنش حالت تهوع بهم دست می داد، برای همین هم مخالفتی نکردم و سوار ماشینش شدم. نشست پشت فرمان و راه افتاد، با کنجکاوی گفتم:
- تو ، نیاز به بادیگاردی، چیزی نداری؟
خندید و گفت:
- برای چی؟ من که به کسی ظلمی نکردم ... دشمن تراشی هم نکردم. زندگی من خیلی آرومه!
- بالاخره تو وکیلی، پسر کنت هم هستی، چند تا دشمن و حسود و از این حرفا که باید داشته باشی ...
گوشیش داشت زنگ می خورد، گوشیشو از داخل جیب کتش در آورد و گفت:
- شاید حق با تو باشه، اما من از این چیزا بدم می یاد، بادیگارد و راننده شخصی و ...
گوشیشو آورد بالا دکمه اتصال رو فشار داد و گفت:
- یه لحظه!
سرم رو تکون دادم و مشغول تماشای مناظر اطراف شدم، خیلی وقت بود لندن رو ندیده بودم. منی که عادت به پیاده روی هر روزه توی خیابونای کثیف پایین شهر داشتم، حالا نزدیک دو هفته ای می شد که اون قسمت شهر رو ندیده بودم، الآن هم داشتم همراه دنیل توی خیابونای بالا شهر با ماشین چرخ می زدم. نا خودآگاه حواسم معطوف حرفای دنیل و موبایلش شد:
- سلام عزیزم ... آره تو راهیم ... تو رسیدی؟ .... همونجا منتظر بمون ما هم زود می رسیم. این خریدا خانومانه است، دوست دارم تو با سلیقه منحصر به فردت بهش کمک کنی.
به اینجا که رسید خندید و گفت:
- می بینمت ... خداحافظ ...
گوشی رو قطع کرد و به من لبخند زد. با کنجکاوی گفتم:
- دوروثی بود؟
این فقط یه حدس بود اما از قضا درست در اومد:
- آره ... خواستم بیاد که تو خرید کمکت کنه. من توی ماشین می مونم، با دوروثی برو و هر چی نیاز داری بخر. کارتون که تموم شد با من تماس بگیرین. موبایلت همراهته؟
سرم رو تکون دادم. خیلی حرصم گرفته بود! دوروثی میخواست با سلیقه منحصر به فردش به من کمک کنه؟!!! نشونش می دم. خدایا چرا من اینقدر از این دختر بدم می یومد؟ شاید چون من همه عمرم رو زجر کشیده بودم و اون توی ناز و نعمت بزرگ شده بود. شاید حس می کردم حق منو خورده! بدتر از اون اینکه برام پشت چشم نازک می کرد و از بالا بهم نگاه می کرد. ماشین که متوقف شد نگاهی به پاساژ پیش روم انداختم و برق از سرم پرید. لباس زیرهای مغازه های این پاساژ تو کل لندن معروف بود. نامی ترین برند ها دور هم جمع شده بودن. سعی کردم خونسردانه پیاده بشم، انگار نه انگار که چیز خاصی دیدم. همون لحظه دوروثی اومد سمتمون. با اون پالتوی پوست قهوه ای رنگ و چکمه های تا روی زانوی همرنگ با کلاه بافتنی کرم قهوه ای خدایی جذاب و نفس گیر شده بود. کاملاً بی توجه به من از شیشه سمت دنیل خم شد تو و بدون سلام و حرفی، لبهای دنیل رو بوسید، اونم چه بوسه طولانی! با نفرت صورتم رو برگردوندم، یه دقیقه که گذشت دیدم نخیر، ول کن نیستن! با پروگی رفتم نشستم تو ماشین و در رو محکم به هم کوبیدم. دنیل یه دفعه متوجه من شد، چشماش باز شد و به نرمی خودش رو کنار کشید. دوروثی هم با ابروی بالا پریده به من نگاه کرد. دنیل گفت:
- چرا سوار شدی عزیزم؟ باید برین دنبال خریداتون.
- من این قصدو داشتم، اما بیرون سرده خواستم منتظر بشم کارتون تموم بشه، انگار خیلی خوشمزه بود!
این من بودم! با جسارت داشتم شوخی هم می کردم در این مورد حال به هم زن؟!! واقعا که فردریک و لئونارد با من چه کرده بودن که زبون به این درازی رو سالها مخفی کرده بودم! دنیل خنده اش گرفت، ولی برای جلوگیری از خندیدن لبش رو گاز گرفت و گفت:
- برو عزیزم، برو تا دیر نشده.
بعد رو به دوروثی که مغرورانه به من خیره شده بود گفت:
- می خوام برای دخترم سنگ تموم بذاری عزیز دلم.
دوروثی پشت چشمی نازک کرد و با عشوه گفت:
- تو که دیگه سلیقه منو می دونی عسلم ... حواسم هست!
و چشمکی زد و کمی از ماشین فاصله گرفت، دنیل چرخید سمت من و گفت:
- همراهش برو، اون تو رو جای بد نمی بره.
کلاه بافتنی نارنجی رنگم رو که منگوله های قهوه ای داشت کشیدم روی سرم، ایشی گفتم و رفتم پایین. انگار خودم بلد نیستم خرید کنم! نشونش می دم سلیقه چیه. داشتم می رفتم سمت پاساژ که دوباره دوروثی از شیشه خم شد تو و گفت:
- دنی! اینبار توام بیا، می خوام سلیقه تو رو به کار بگیرم. یه لباس خواب می خوام بخرم ... می شه بیای؟
دنیل کمی چونه اش رو خاروند و گفت:
- باشه هانی، اجازه بده ماشین رو پارک کنم، جاش مناسب نیست!
لعنتی! خوب می دونستم فقط می خواد بهم ثابت کنه مالک دنیل خودشه! خوب باش! حالا انگار من می خواستم دنیل رو ازش بدزدم. دنیل ماشین رو پارک کرد و اومد سمتمون. دوروثی دستش رو دور بازوی دنیل حلقه کرد و هر سه وارد فروشگاه شدیم. یه جورایی داشتیم دنبال دوروثی کشیده می شدیم. یه راست رفت طبقه سوم و وارد یکی از مغازه های خیلی بزرگ شد. عجب آدمی بود! انگار نه انگار منم دنبالشونم. تقریباً داشتم دنبالشون می دویدم. دنیل هم مجبور بود دوست دخترش رو دو دستی بچسبه! وارد مغازه که شد همه فروشنده ها جلوش صف کشیدن! گویا خیلی سرشناس بود. همونطور مغرورانه سری براشون تکون داد و بی توجه به رگال های داخل مغازه جدید ترین مدل لباس ها رو خواست. یکی از دخترها سریع اونو به سمت اتاقی همراهی کرد و شروع کرد به ور ور کردن یا همون تبلیغ کردن. بعدم چند تا ست خیلی خوشگل جلومون باز کرد. چشمای دوروثی برق زد و یکی از ست های زرشکی رنگ رو کشید سمت خودش و رو به دنیل گفت:
- این چطوره؟
دنیل ابرویی بالا انداخت و گفت:
- محشره! می خوایش؟
دوروثی سری تکون داد و گفت سایزش رو از اون ست براش بیارن، دختره رفت و دوروثی رو به من گفت:
- من اینو می خوام، توام هر کدوم رو که می خوای بردار.
دنیل هم کنجکاوانه نگام کرد. حقیقتاً هیچ کدوم رو دوست نداشتم! گذاشتم اون فروشنده هه برگرده ، تا چیزی بگم. مثلا مثل دوروثی کلاس بذارم و بگم چند تا مدل جدید تر برام بیاره.
=================
دوروثی با تمسخر در حالی که چشمکی به دنیل می زد رو به من گفت:
- هرچند که فکر کنم اینا سایزشون به تو نخوره، باید بگم لباسای سایز کوچیک رو برای تو بیارن!
خوش خیال بدبخت! می خواست با این حرفا منو از چشم دنیل بندازه، دیگه خبر نداشت اگه دنیل بخواد منو به دید بدی نگاه کنه خودم چشماشو در می یارم و نیازی به این بی شرمی ها نیست. فروشنده وارد شد سفارش دوروثی رو گذاشت جلوش گفتم:
- خانوم، به جز اینا لباس دیگه ای ندارین؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- چرا مدل های جدید زیاد برامون اومده! من اونایی رو آوردم که می دونستم با سلیقه خانوم و سایزشون هماهنگه!
سعی کردم عین دوروثی با اعتماد به نفس برخورد کنم:
- می شه مدل های دیگه رو ببینم؟ لباس خواب هم می خوام ، ترجیحاً حریر!
- بله حتماً!
اینو و گفت و رفت، تو دلم گفتم لباس خواب حریر می خوای گورتو باهاش بکنی؟! آخه تو که نمی پوشی برای چی زر می زنی؟ در جواب خودم گفتم: برای اینکه روی این بشر کم بشه فکر نکنه فقط خودش حالیشه. هر چی هم که عقب افتاده باشم یه تلویزیون تو اون خونه بود که چهار تا ترفند ازش یاد بگیرم. بدتر از اون فاحشه خونه بغل خونه مون بود! دوروثی پا روی پا انداخت و گفت:
- زیاد هول نشو! هر موقع بخوای می تونی بیای اینجا خرید کنی.
می خواست تحقیرم کنه، نمی دونم دنیل در موردم بهش چی گفته بود! اما هر چی هم که گفته بود بهش اجازه نمی دادم با من بد حرف بزنه. نگاهم به دنیل افتاد که با اخم خواست حرفی به دوروثی بزنه، اما پیش دستی کردم. پوزخندی زدم و گفتم:
- با وجود دنیل حتماً!
فعلاً تنها راه چزوندن این دختر خودخواه و مغرور استفاده از محبتی بود که دنیل نسبت به من داشت. باز لبخند نشست روی لب دنیل و باز اخمای دوروثی در هم تر شد. دختر فروشنده با چند جعبه داخل شد و یکی یکی جلوی من بازشون کرد! خداییش لباس زیراشون محشر بود! همه رنگ های جیغ، مدل ها جلف! دنیل با لبخند یکی از مدل های عروسکی رو برداشت و گفت:
- این قشنگه!
اینا منو چی فرض کرده بودن؟! بچه کوچولو؟ اخمی کردم و بی توجه به سلیقه دنیل و پوزخندای دوروثی، چند مدل خیلی جینگولی برداشتم برای لب ساحل و استخر! البته اینو جلوی دوروثی گفتم، وگرنه خودم خوب می دونستم آدم این حرفا نیستم که برم لب ساحل لخت بشم یا اینکه هوس شنا به سرم بزنه چون اصلاً بلد نبودم. چند مدل هم س.ک.س.ی برداشتم برای خالی نبودن عریضه! چند تا هم معمولی اما ساده و شیک برای پوشیدن مداوم. فکر کنم روی هم رفته بیست دست شد! همچین عین ندید بدید ها داشتم خودمو خفه می کردم. قانع بزرگ شده بودم ولی قناعت رو بلد نبودم. سه چهار تا هم لباس خواب برداشتم. قیافه دنیل دیدنی شده بود! داشت با تعجب به من و اعتماد به نفسم و انتخابام نگاه می کرد. مطمئن بودم لباسایی که من برداشتم خیلی قشنگ تر از ست های دوروثی جونشه! از چشماش می فهمیدم. متاسفانه یا خوشبختانه تو این مورد تجربه زیاد داشتم و خیلی چیزا رو می تونستم از چشمای مردا بخونم. داشتم هنوز لباسا رو زیر و رو می کردم تا یه موقع چیزی جا نمونه، که دنیل یکی از لباس ها رو که یه ست توری مشکی رنگ بود رو برداشت و رو به دورثی گفت:
- عزیزم این خیلی شیکه! با اون لباس خواب حریر مشکیه دیوونه کننده می شه!
دوروثی سریع به فروشنده گفت از اون لباس سایزش رو براش بیارن، فروشنده با شرمندگی گفت:
- متاسفم، اون لباس سایز شما رو نداره! و با لباس خوابش هم ست شده، نمی تونم لباسش رو تک بهتون بدم.
بیچاره دوروثی! دلم براش سوخت، اما از رو نرفتم و گفتم:
- سایز من چطور؟
لبخندی زد و گفت:
- سایز شما چنده؟
جالبی اون فروشگاه این بود که اول انتخاب می کردی بعد سایزت رو می پرسیدن! خواستم سایزم رو بگم که دوروثی پیش دستی کرد و سایزی که حدس می زد رو گفت. بیچاره الان باز ضایع می شد! چون سایز من رو دقیقاً دو سایز از خودش کوچیکتر تخمین زده بود در حالی که من یه سایز بزرگ تر بودم. چپ چپی نگاش کردم و سایز اصلی رو گفتم، اگه بگم چشماش چهار تا شد بیراه نگفتم. دنیل هم داشت نگام میکرد، اما اینبار از نگاش چیزی نمی شد بخونم. فروشنده سری تکون داد و گفت:
- بله سایز شما رو داریم.
خوشحال و خندون گفتم:
- پس اینو هم برام بذارین لطفا!
کارد می زدی خون دوروثی در نمی یومد! داشت منفجر می شد. دنیل سعی می کرد با جمله های کوتاه حواسش رو پرت کنه، اما چندان موفق نبود. فروشنده کد لباس های انتخابی منو یادداشت کرد و رفت که سفارش های منو آماده کنه. دوروثی که داشت منفجر می شد گفت:
- خودتو خفه کردی؟! یعنی اینقدر بی لباس مونده بودی؟
پا روی پا انداختم و گفتم:
- دنیل نذاشت از خونه قبلی چیزی با خودم بیارم، اینه که واقعاً بی لباس شدم.
دهنش بسته شد، می دونست اگه یه کلمه دیگه حرف بزنه باز به وسیله دنیل جزش می دم. جالبی کار اینجا بود که دنیل هم هیچی نمی گفت. بدجور رفته بود تو فکر، یه جورایی حس می کردم نگرانه. شاید به خاطر حرفای من، وقتی گفتم لباس س.ک.س.ی نیاز دارم، یا لباس خوابای حریر! نکنه پیش خودش فکری ... به درک! بذار هر فکری می خواد بکنه، بکنه! من که کاری نمی خوام بکنم، فقط خواستم دوست دختر محترمش رو بچزونم که چزوندم. اونقدر که یادش رفت اومده لباس خواب بخره و قصد داشته از سلیقه دنیل استفاده کنه! خود دنیل یاداوری کرد بهش. بیچاره! فروشنده با چند باکس خوشگل که همه سفارش های من توش چیده شده بود اومد تو و گرفتشون سمت ما! همه از جا بلند شدیم و دنیل رفت صندوق که همه رو حساب کنه. دوروثی دیگه منتظر نموند و از مغازه زد بیرون.
منم همراه دنیل رفتیم بیرون، دنیل پرسید:
- دیگه چیزی نیاز نداری؟
- نه ممنون!
- لباس برای دانشگاه؟
- نه کمدم به اندازه کافی پر هست.
- اما حس می کنم پالتو به اندازه کافی نداشته باشی، هوا روز به روز سردتر می شه. نمی خوام سرما بخوری.
دوروثی که از ما جلوتر می رفت با غیظ برگشت و گفت:
- می شه یه کم تند تر راه بیاین؟ من عجله دارم!
دنیل با تعجب گفت:
- مگه جایی کار داری؟
- آره باید برم خونه ...
- خیلی خب عزیزم، پس تو برو!
دوروثی با حیرت گفت:
- چی ؟ من برم؟ پس تو چی؟ مگه با من نمی یای خونه مون؟
- نه، من که بهت گفتم امروز نمی تونم بیام خونه تون چون افسون همراهمه. الان هم می خوام براش چند تا پالتو بخرم. تو برو، بعداً می بینمت ...
دوروثی که دیگه طاقت موندن نداشت، خداحافظی سردی کرد و رفت. نه به بوسه گرم هنگام سلامش، نه به سردی خداحافظیش. دنیل هم زیر لب گفت:
- انگار ناراحت شد!
به من ربطی نداشت، مشکل خودشون بود! من در حدی دوروثی رو جز می دادم که به خودم مربوط می شد به رابطه اون دو نفر کاری نداشتم. همراه دنیل وارد پاساژ دیگه ای شدیم و دنیل به سلیقه خودش چند تا پالتوی کوتاه و بلند و چند جفت چکمه و شال و کلاه برام خرید. وقی از خرید فارغ شدیم به پیشنهاد اون رفتیم جایی ناهار بخوریم. از حق نگذریم روز خوبی رو سپری کرده بودم! ثبت نام توی دانشگاه، خرید لباس های آنچنانی، حرص دادن یه دختر از خود راضی، و خوردن ناهار با مردی که کم کم داشتم باور می کردم می خواد جای پدرم باشه!
**************************
نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت! بیست و هشت سال زندانی برای فردریک! خودش یه عمر بود، فردریک بیست و سه ساله، تا بیست و هشت سال آینده پنجاه و یک ساله می شد. همه جوونیشو پای خودخواهی و هوسش باخت! دلم خنک شده بود، اما نگرانی من بابت لئونارد بود که فقط دو سال و نیم زندانی براش بریده شده بود، در اصل مدت زندانی فردریک بیست و پنج سال و لئونارد یک سال بود، اما چون پولی برای پرداخت غرامت نداشتند مدت بیشتری باید توی زندان می موندن. دنیل کنجکاوانه به من خیره شده بود تا ببینه خوشحال شدم یا ناراحت، می دونستم که از قیافه ام هیچی نمی تونه بفهمه، چون خودم هم نمی فهمیدم الآن دقیقاً چه مرگمه! صداش بلند شد:
- خب؟
- خب که خب!
- خوشحال نیستی؟ فردریک به سزای عملش رسید.
- چرا ... هستم!
- پس چرا به نظر پکر می یای؟
- شاید هم خونسرد!
- بهت نمی یاد خونسرد باشی.
- لئونارد چی؟
متوجه دلیل ناراحتیم شد و گفت:
- از الآن می خوای تا دو سال و نیم دیگه که لئونارد آزاد می شه نگرانش باشی؟ افسون، فکر کردی من حکم چیو دارم توی زندگیت؟
فقط نگاش کردم، شونه ای بالا انداخت و گفت:
- مثلاً می خوام پدرت باشم! می شه اینقدر نگران نباشی و همه چیز رو بسپری به من؟
- به تو؟ وقتی حتی حاضر نیستی هویتت رو برای من فاش کنی؟
با کلافگی چنگی توی موهاش زد و گفت:
- مطمئن باش من هیولا نیستم! قصدم هم فقط و فقط کمک کردن به توئه!
- می دونم ... البته اگه دوست دخترت بذاره!
خنده اش گرفت و گفت:
- دوروثی کمی حسوده! عادت داره خودش در صدر همه چیز باشه! دختر سِر بودن این بدی ها رو هم داره! بهش عادت می کنی، دختر بدی نیست!
- از نظر تو که همه خوبن!
خندید و گفت:
- تو خیلی بدبینی دختر!
- توام خیلی خوش بینی پسر!
- فکر نمی کنی برای پسر بودن سنی ازم گذشته باشه؟ دیگه بهتره بهم بگی پیرمرد!
نگاهی به سر تا پاش کردم و گفتم:
- روزی که دیدمت با خودم گفتم خیلی سن داشته باشی سی و یک سال داری! به نظرت مرد سی و یه ساله پیره؟
- اعتماد به نفس خوبی بود.
- تعریف نکردم، حقیقت رو گفتم ...
- بگذریم، دانشگاهت چطور بود؟
- برای روز اول خوب بود ... بهترین خوبیش اینه که همه هم سن و سالیم! اما بچه ها هنوز خیلی خشکن! دوست دارم چند تا دوست داشته باشم ...
دنیل با کنجکاوی گفت:
- پسر؟
- اونو که اصلاً حرفشو نزن! مرد جماعت قابل اعتماد نیست.
- منم ترجیح می دم دوستیت با پسرا در حد سلام و علیک باشه، نمی خوام بابتت نگرانی داشته باشم.
- بهت نمی یاد دیدت اینقدر محدود باشه.
- که چی؟
- که دوستی با پسرا رو غدقن کنی.
- غدقن نکردم! من فقط می گم الآن به صلاح نیست که دوست پسر داشته باشی و وارد روابط احساسی بشی. وگرنه دوست داشتن از هر جنسی حق توئه!
یه تای ابروم رو بالا انداختم و با تمسخر گفتم:
- چشم بابا جون!
اخم بامزه ای کرد و گفت:
- حالا دیگه بابا رو تنها بذار، می خواد استراحت کنه.
از جا بلند شدم و بدون هیچ حرف اضافه ای رفتم از اتاقش بیرون. فعلاً باید به همین چند سال آرامش دل خوش می کردم. وقتی درسم تموم بشه یه کاری برای خودم دست و پا می کنم و از اینجا می رم. بعضی وقتا می زد به سرم یه کم دنیل رو تیغ بزنم و پولامو جمع کنم برای روز مبادا! اما بعدش وجدان درد می گرفتم! باید انصاف به خرج می دادم، بیچاره دنیل جز مرد بودنش هیچ جرمی مرتکب نشده بود. پس سزاوار نامردی نبود.