زمان جاری : سه شنبه 16 اردیبهشت 1404 - 9:45 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 691
نویسنده پیام
kotlas آفلاین


ارسال‌ها : 31
عضویت: 16 /7 /1391


رمان زیبای افسونگر (فصل5 )

ای درد و قانونه! اینم منو کشت با این قانوناش! بردارم بشقاب سوپم رو بکوبم تو سرش! دنیل برای اینکه از هر اتفاقی جلوگیری کنه سرشو آورد بالا ، لبخند کوچیکی زد و گفت:

- بعد از ناهار در موردش حرف می زنیم.

نفس عمیقی کشیدم و مشغول خوردن سوپم شدم، خیلی گرسنه بودم. آخرین باری که غذا خوردم رو اصلاً یادم نمی یومد. بعد از خوردن سوپ، خوراک مرغ و چیپس و یه سری چیز دیگه که تا حالا نخورده بودم روی میز چیده شد. یه کم از رون مرغ برداشتم و مشغول شدم، اما زیاد نتونستم بخورم، معده م خیلی کوچیک شده بود. بعد از سیر شدنم به تقلید از دایه با دستمال کاغذی دور دهنم رو پاک کردم و اومدم بلند بشم که باز صدای دایه عین چکش کوبیده شد فرق سرم:

- بشین، تا وقتی که دنیل از جا بلند نشده تو نباید ...

اینبار دیگه علناً چپ چپ نگاش کردم. زنیکه عقده ای ترشیده! چه القابی هم بهش نسبت دادم، عقده ای و ترشیده! خنده ام گرفت ولی جلوی خودم رو گرفتم، دنیل هم دور دهنش رو پاک کرد و گفت:

- سیر شدم، افسون بیا اتاق من.

بله؟ چشم حتما! فکر کنم از نگاهم پی به افکارم برد که سریع گفت:

- توی نشیمن با هم حرف می زنیم.

از جا بلند شد و در حالی که سالن غذا خوری رو ترک می کرد رو به خدمتکار گفت:

- قهوه بیار توی نشیمن.

خدمتکار سری تکون داد و رفت، منم از جا بلند شدم و بدون نگاه کردن به دایه راهی نشمین شدم. دنیل روی مبل یه نفره ای نشست به مبل روبروش اشاره کرد و گفت:

- بشین فکر کنم فاصله مون به قدری باشه که احساس راحتی کنی.

بدون توجه به طعنه توی کلامش نشستم و مشغول ضربه زدن با پام روی زمین شدم. با مهربونی پرسید:

- خوبی؟ دیشب نگرانم کردی.

پوزخندی زدم و گفتم:

- خوبم ...

پا روی پا انداخت و گفت:

- خوب ، چی بشنوی خوشحال می شی؟

- می کشنش؟

خندید و گفت:

- بکشنش؟ به چه جرمی؟

با خشم گفت:

- جرم بدتر از کارایی که اون کرده؟

خدمتکار با چرخ گردان وارد شد ، سینی محتوی فنجان ها و قوری قهوه رو روی میز چید و رفت دنیل دو فنجون قهوه ریخت و گفت:

- جرمش سنگین بود، چون وکیل این پرونده من بودم، قاضی همه حرفام رو با استناد به مدارکم پذیرفت، حکم هفته اینده صادر می شه. مطمئن باش به سزای عملش می رسه.

- مثلاً چی؟

- مثلاً چیزی در حدود سی سال زندان و هزاران پوند غرامت ...

یه کم دلم خنک شد، اما سریع گفتم:

- لئونارد چی؟

نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و گفت:

- متاسفانه بر علیه لئونارد هیچ مدرکی ...

با ترس پریدم وسط حرفش، رنگم پرید:

- آزاد شد؟

لب زیرینش رو کشید توی دهنش، فنجون قهوه اش رو بالا برد، چند جرعه داغ و داغ نوشید و گفت:

- آزاد که نه، چون در هر صورت من اون شب اونجا بودم و دیدم چطور از پسرش دفاع می کرد و مصر بود حتما تو کشته بشی، همین براش دردسر شد ...

- خب؟

- دو سال براش تعیین شد ...

- فقط دو سال؟

- کمه؟

- اون بیاد بیرون منو می کشه!

فنجونش رو گذاشت روی میز ، دستاشو تو هم قفل کرد و کمی به جلو خم شد:

- افسون، تو توی خونه من هیچ گزندی بهت نمی رسه! اینو باور کن ...

- تو ... تو چرا می خوای از من محافظت کنی؟ چرا باید حرفاتو باور کنم؟

- فعلاً مجبوری !

- تو مگه وکیل نیستی؟

- درسته!

افکار آزار دهنده ام رو ریختم بیرون:

- تو باید به عالم و آدم مشکوک باشی، پس چطور اینقدر راحت به من اعتماد کردی؟ شاید اینا همه اش یه نقشه باشه!

خندید و گفت:

- نگران نباش! من خیلی تیزم، خیلی چیزا می دونم که تو نمی دونی، برای نمونه، حضور من اون شب، اونجا، توی اون رستوران، اتفاقی نبود! من دنبالت بودم ...

با بهت نگاش کردم ... این چی می گفت؟ سرش رو تکون داد و گفت:

- فعلاً در این مورد کنجکاوی نکن، کم کم همه چیز رو می فهمی.

به فارسی گفتم:

- انگار این وسط من خنگم! یه نیم کاسه ای زیر کاسه ...

درست گفتم؟ مامان یه چیزایی می گفت ... توی فکر بودم که گفت:

- فارسی حرف نزن که متوجه نشم! چاره اش رفتن کلاس زبان فارسیه! اصلاً شاید بهتر باشه خودت بهم آموزش بدی ... هان؟

این از کجا فهمید من دارم فارسی حرف می زنم؟!!! خدایا! اینجا چه خبره؟ از دیدن قیافه متعجبم خنده اش گرفت و گفت:

- گفتم که من خیلی چیزا رو می دونم.

- اگه می دونی من ایرانی هستم، پس چرا اون روز تو بیمارستان ازم پرسیدی خارجی هستم یا نه؟

از جیب کناری کتش جعبه سیگارش رو خارج کرد، خونسردانه سیگاری گوشه لبش گذاشت و با فندکش روشنش کرد، اینقدر نگاش کردم تا از رو رفت، بعد از پک محکمی که به سیگارش زد گفت:

- می خواستم رد گم کنم، اون لحظه نمی خواستم چیزی بفهمی، چون ممکن بود چموش بشی و همراهم نیای!

با عصبانیت از جا بلند شدم و گفتم:

- من گیج شدم، تو داری از عمد با اعصاب من بازی می کنی، چرا رک بهم نمی گی کی هستی و چی از جونم می خوای؟

- الان هر کاری هم که بکنی چیزی نمی شنوی، چون زمان شنیدنش نرسیده.

داد کشیدم:

- اینو من تعیین می کنم نه شما!

هنوز جوابمو نداده بود که صدای ملوسی پشت سرم بلند شد:

- دنی ، عزیزم ...

سریع چرخیدم، دوروثی بود! الان دقیق تر می تونستم ببینمش، دیشب که اینقدر ترسیده بودم چیزی ندیدم. یه دختر قد بلند و خیلی خوش هیکل، قوس کمر و برآمدگی باسنش منو هم محوش کرده بود! یه دامن کوتاه تا بالای زانو پوشیده بود و پاهای خوش تراش سفیدش رو توی دید گذاشته بود، یه تاپ صورتی کم رنگ هم تنش بود که یقه خیلی بازی داشت، مدل موهاش رو ولی دوست نداشتم. خیلی کوتاه بود، عین پسرا! چشمای درشت آبی رنگش به چهره اش جذابیتی غربی و خاص داده بود. روی هم رفته خوشگل بود، ابروهاش کمرنگ و نازک بودن، دماغش قلمی و سر بالا، لبهاش هم نازک و بی حالت، می شد گفت که تنها عضو گیرای چهره اش همون چشماش بودن. بی توجه به من رفت سمت دنیل دست گذاشت سر شونه اش و خم شد روی لبهاشو بوسید، با نفرت صورتم رو بگردوندم، دنیل با تعجب گفت:

- دوروثی! کی اومدی؟

- همین الان! خونه بیکار بودم، گفتم بیام پیش تو ، خسته ای عزیزم؟

- آره خیلی، نیاز به استراحت دارم.

- پس بلند شو بریم اتاقت با هم بخوابیم.

به دنبال این حرف چشمکی زد و صاف ایستاد. دنیل هم بهش لبخندی و گفت:

- دوروثی جان، معرفی می کنم، افسون، همون دختر خونده من که بهت گفته بودم.

دوروثی با قیافه ای جدی نگام کرد، چشماش عین دو تا گوی یخی بودن، هیچ حسی رو به آدم منتقل نمی کردن. اومد جلوم ایستاد ، کاملا به اجبار دستش رو گرفت جلوم و گفت:

- خوشبختم افسون!

منم از اون بدتر به زور دستشو فشردم و گفتم:

- منم ...

دنیل گفت:

- افسون، دوروثی دوست دختر من و دختر یکی از دوستان چندین ساله خونواده من ...

سعی کردم لبخند بزنم، اما انگار نشد. بی اراده از این دختر خوشم نمی یومد. شاید اونم از من ... بی توجه به من دوباره سیریش دنیل شد چسبید بهش و گفت:

- بریم اتاقت عزیزم؟

دنیل هم با لبخند گفت:

- بریم عسلم ...

اه اه اه! حالم رو به هم زدن، زودتر از اونا راه افتادم سمت اتاقم و بلند گفتم:

- به زودی مزاحمتون می شم جناب آقای دنیل مجستیک، حرفای زیادی برای گفتن داریم!

نشنیدم دنیل چی گفت، شاید هم هیچی نگفت. راهمو کج کردم سمت اتاقم و رفتم توی اتاق، یکی از کتاب هایی که از توی کتابخونه کش رفته بودم، یعنی در اصل امانت برداشته بودم رو برداشتم، خودمو انداختم روی تخت و مشغول مطالعه شدم، اما هر کاری می کردم ذهنم متمرکز نمی شد. حرفای دنیل توی گوشم زنگ می زدن، اعصابم به هم ریخته بود. دنیل کی بود؟ منو از کجا می شناخت؟ روی تخت غلت زدم، کتاب رو بستم و دستم رو گذاشتم روی پیشونیم. نکنه من گذشته ای دارم که خودم ازش خبر ندارم؟ اگه مطمئن نبودم هفت جد مامان همه ایرانی بودن، الان شک می کردم که شاید دنیل یکی از فک و فامیل مادریم باشه. نکنه؟!! سریع سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:

- نه ... نه! محاله!

اما فکر خبیث اومده بود تو ذهنم و بیرون هم نمی رفت! نکنه لئونارد و فردریک راست می گن؟ نکنه مامان با یه مرد دیگه رابطه داشته؟ نکنه من دختر واقعی دنیل باشم؟! یا مثلاً خواهرش؟ وای! خدایا توبه ... این فکرا چیه؟ مامان من از گل پاک تر بود. من مامانمو خوب می شناسم. باز غلت زدم، باید سر در می آوردم این مرد کیه! اینقدر فکر کردم که مغزم خواب رفت و به دنبالش خودم هم به خواب فرو رفتم ...

با تکون دستی بی حوصله غلت زدم، صداش بلند شد:

- خانوم، عصرانه حاضره! بهتره بیدار بشید.

دوست داشتم بالشمو بردارم و فرو کنم تو حلق کرولاین! خوابم می یومد ولی این دختر نمی خواست بفهمه! با تکون دست بعدیش کلافه نشستم روی تخت و گفتم:

- چیه؟

صاف ایستاد و گفت:

- آقا فرمودن بیدارتون کنم، باید توی سالن حاضر بشین.

- من عصرونه نمی خورم، می شه راحتم بذاری؟

- حتی اگه میل هم ندارین باید تشریف بیارین. دستور دادن ...

از جا بلند شدم و اداشو در آوردم:

- دستور دادن، دستور دادن! به چه حقی برای من تصمیم می گیرن؟ من اگه بخوام بخوابم ...

یه دفعه یاد دنیل و حرفایی که می خواستم باهاش بزنم افتادم. از جا پریدم و رفتم سمت در، صدای کرولاین بلند شد:

- خانوم! باید اول لباستون رو ...

بی توجه بهش در رو باز کردم و رفتم بیرون. می دونستم که عصرونه توی نشمین صرف می شه. نشیمن هم که آخر راهروی اتاق های هزار رنگ بود. دویدم سمت نشمین ، در رو باز کردم و رفتم تو. دایه و دنیل روی مبل ها نشسته و در حالی که اخبار تماشا می کردن با هم گپ می زدن. خبری از دوروثی نبود! با شنیدن صدای پای من هر دو به طرفم چرخیدن و دایه با پوزخند گفت:

- چه عجب!

بی توجه بهش خودمو انداختم روی مبل ها، دنیل اومد حرفی بزنه که دایه سریع تر از اون گفت:

- دو تا قانون شکستی و به خاطرش باید تنبیه بشی، اولاً لباست رو عوض نکردی! دوماً دیر حاضر شدی ... الان دیگه وقت خوردن عصرانه نیست! کرولاین، خواهشاً میز رو جمع کن.

روی میز جلوشون، یه قوری و چند فنجان و برشی کیک شکلاتی قرار داشت. کرولاین خم شد وسایل رو برداره که دنیل با تحکم گفت:

- بذار باشه!

دایه اعتراض کرد:

- دنیل!

- دایه، افسون ضعیف شده، هر تنبیهی خواستی براش در نظر بگیر، اما اجازه نمی دم خوراکش کم بشه. باید بخوره ...

به دنبال این حرف خم شد و فنجونی قهوه برام ریخت و سُر داد جلوم. نا خودآگاه بهش لبخند زدم، نمی دونم چرا اما وقتی ازم دفاع می کرد، چه با منظور، چه بی منظور، من ته دلم شاد می شد. دایه که حسابی جلوی من ضایع شده بود از جا بلند شد و گفت:

- من می رم به کارام برسم، اینم تو و این دختر بی تربیت و بی اصل و نسبت!

همین که پشتش رو به ما کرد زبونم رو در آوردم و پشت سرش شکلک در آوردم. دنیل خنده اش گرفت و با صدای آروم، طوری که دایه نشنوه گفت:

- افســــون!

کاملاً خودمو به خنگی زدم و گفتم:

- بله؟

باز خنده اش گرفت اما جلوی خودش رو گرفت و گفت:

- خوب، حالا بگو ببینم چرا دیر اومدی؟

- خواب بودم ... در ضمن من از این قانونتون بدم می یاد. دوست ندارم همه کارام راس ساعت خاص باشه. حس خفه شدن بهم دست می ده ...

- فعلاً باید کنار بیای، دایه زن مهربونیه اگه به حرفش گوش کنی. یه مدت سرکشی نکن، تا اون روی خوبش رو هم ببینی!

موهامو از جلوی صورتم کنار زدم و گفتم:

- بیخیال دایه و این خونه و قانوناش! من می خوام واقعیت رو بدونم.

یه تای ابروش بالا پرید و گفت:

- واقعیت؟ منظورت چیه؟

- منظورم اینه که شما کی هستی؟

خندید و گفت:

- دختر، تو هنوز داری به اون مسئله فکر می کنی؟

- شما حق ندارین منو توی خماری بذارین.

- اصلاً چیز مهمی نیست...

- من می خوام همین چیز غیر مهم رو بدونم ...

- باشه بهت می گم، اما باید یه کم صبر کنی. اول باید خوب با من و خونواده ام آشنا بشی. الان برای دونستنش زوده! اصرار بیجا هم نکن، چون چیزی نمی شنوی.

با خشم گفتم:

- ولی ...

دستشو به نشونه سکوت آورد بالا و گفت:

- الآن می خوام در مورد یه چیز دیگه باهات صحبت کنم.

از جا بلند شدم و گفتم:

- وقتی جواب منو درست نمی دی، منم ترجیح می دم با شما صحبت نکنم.

سریع خم شد دستم رو گرفت و گفت:

- بشین افسون کارت دارم.

- و اگه نشینم؟

بلند شد ایستاد، دستاشو گذاشت سر شونه هام، با یه فشار خفیف مجبورم کرد بشینم و گفت:

- مجبورت می کنم!

با نفرت نگاش کردم، اونم اگه می خواست می تونست زور بگه و اذیت کنه. ناچاراً نشستم تا حرفاشو بزنه و بلند شم برم. خونسردانه گفت:

- می دونم که دبیرستانت رو با نمره های A پاس کردی ...

با تعجب نگاش کردم، این مرد همه چی رو می دونست! ولی از کجا؟ لبخندی به نگاه متعجبم زد و گفت:

- تعجب نکن! گفتم که خیلی چیزا می دونم! تو با سخت کوشی دوران دبیرستان رو تموم کردی و الآن واقعاً سر بلندی.

پوزخندی زدم و گفتم:

- آره واقعاً! اون مدرک به چه دردی می خوره؟ قاب کنم بذارم بالای سرم خودم بهش افتخار کنم؟ وقتی نذاشتن برم دانشگاه! همون دبیرستان رو هم با زور و گریه می رفتم، بیشترین دلیلی که اجازه می دادن برم این بود که تو رستوران جلوی دبیرستان کار می کردم و حقوق خوبی هم می گرفتم. به خاطر اون حقوق گذاشتن برم درس بخونم، وگرنه محال بود!

آهی کشید و گفت:

- همه اینا رو می دونم، اما بهت گفتم که دوران سختی زندگی تو تموم شده و من می خوام تو رو به آرامش برسونم، آرامشی که لیاقتش رو داری. دوست داری توی چه رشته ای درست رو ادامه بدی؟

پوزخندی زدم و گفتم:

- همیشه بزرگترین آرزوم این بود که برم دانشگاه کینگ ، اما می دونستم این یه حسرت می شه برام ...

ابروشو بالا انداخت و گفت:

- پس قصد داری هم دانشگاهی من بشی.

با بهت نگاش کردم و اون گفت:

- منم توی همون دانشگاه درس خوندم و مدرک گرفتم، می دونی که حقوق دانشگاه کینگ توی کل انگلستان حرف اول رو می زنه.

چند بار سرم رو تکون دادم، ادامه داد:

- حالا که این آرزو رو داری با توجه به نمره های عالی که گرفتی می تونم خیلی راحت تو رو به آرزوت برسونم.

باورم نمی شد! یعنی به این راحتی می خواست منو توی اون دانشگاه بزرگ ثبت نام کنه؟ یعنی جدی جدی قرار بود به آرزوم برسم؟ لبخندی زد و گفت:

- افسون ، اینو باور کن! هر چیزی که شادت کنه ، منو هم شاد می کنه! من می خوام تو رو به همه خواسته هات برسونم. می خوام خوشبخت باشی، میخوام لبخند واقعی و اعتماد رو توی زندگیت ببینم. باورم کن تا بتونم به آرامش برسم ...

این چی داشت می گفت؟ دستمو گرفت توی دستای داغش و گفت:

- من دوستت دارم، تو برای من خیلی عزیزی، دلیلش رو خودم هم نمی دونم! اما برام خیلی عزیزی ... اگه یه دختر داشتم، درست به اندازه تو دوسش داشتم!

پوزخند زدم و گفتم:

- فکر نکنم پسر کنت الکساندر مجستیک، راضی باشه توی سن هجده سالگی بچه دار بشه!

لبخند تلخی زد و گفت:

- چرا که نه؟ اگه می دونستم حاصل اون ازدواج دختر شیرینی مثل تو می شه، حتماً این کار رو می کردم.

اینبار من با ابروی بالا پریده نگاش کردم، اوه مامان! دارم کم کم بهت شک می کنم ، منو ببخش! راه افتاد سمت پنجره و گفت:

- داره بارون می یاد ...

- اینجا اگه بارون نباره مایه تعجبه! گاهی اوقات حس می کنم منم از جنس بارون و مه شدم و همیشه نم دارم!

خندید و گفت:

- تصور کن! تو از جنس مه باشی، وقتی دوری دیده بشی و از نزدیک ...

- چه کارا که نمی کردم!

- همین جوری خیلی کارا می تونی بکنی! فعلاً بهتره آماده بشی برای ثبت نام، آخر این هفته می ریم دانشگاه، من اونجا دوستای زیادی دارم و خیلی از اساتید رو می شناسم، فردا باهاشون صحبت می کنم، دو هفته از شروع کلاسا گذشته، شاید بتونم در این مورد کمی از نفوذم بهره ببرم. البته باید قبلش توی یه آزمون هم شرکت کنی که خوب ... یه کم سخته! اما نگران نباش کمکت می کنم.

از جا بلند شدم، در حالی که می رفتم سمت در سالن گفتم:

- شما پولدارها و قدرتمندا ، همه کاری می تونین بکنین! فقط کاش برای همه این کار رو می کردین، نه فقط اطرافیانتون!

بهش مهلت پاسخ گویی ندادم و راهی اتاقم شدم. شادی هام چندان با دوام نبودن برای هر چیز شادی بخشی فقط چند لحظه شوکه و خوشحال می شدم، اما بعد از اون دوباره به حالت قبل بر می گشتم! شاید این هم نوعی افسردگی بود ... شاید من افسرده شده بودم! بعید نبود


چهارشنبه 01 خرداد 1392 - 19:04
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :