زمان جاری : سه شنبه 16 اردیبهشت 1404 - 7:15 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 885
نویسنده پیام
kotlas آفلاین


ارسال‌ها : 31
عضویت: 16 /7 /1391


لحظه با شکوه عشق ( رمان فصل اول )

لحظه با شکوه عشق

نویسنده :مریم قلعه گل

انتشارات کتاب نغمه

چاپ اول :سال 85

1-1

-بهاره جان، دخترم یک لحظه بیا پایین کارت دارم.

این صدای مادرم بود که مرا فرا می خواند .با خستگی کتابم را بسنم و به حیاط رفتم.

-بله مامان.

مادر در حالی که همراه خاله میترا سبزی ها را پاک می کرد گفت:

-دخترم،یک لحظه برو خانه شوکت خانم ،لباس خاله ات را بگیر .

به آرامی گفتم:

-ولی مادر من درس دارم.

مادر در حالی که چشم غره می رفت گفت:

-چند دقیقه که مساله ای نیست؛یاا...عجله کن.

در این میان خاله به حرف آمد و خطاب به مادر گفت:

-چه کارش داری؟شاید کاری داشته باشد.

-نه هیچ کاری ندارد .فقط تنبلی می کند.

خاله صدایش را آرامتر کرد و گفت:

-تقصیر خودت است این قدر لی لی به لالاش می گذاری. این دختر اگر فردا به خانه شوهر برود آبروی همه را می برد.

و مادر مثل همیشه در حالی که آه می کشید گفت:

-من چه کار کنم ؟همه اش تقصیر این مرد است . هر چه ...

ناگهان متوجه من شد و به تندی گفت:

-تو هنوز اینجایی ؟بدو برو دیگه.

ومن غرغر کنان چادر گلدار سفیدم را به سر کردم و از خانه خارج شدم .

شوکت خانم خیاط محله امان بود و همه زنان و دختران آن محله سفارش لباسهایشان را به او می دادند.الحق کارش هم عالی بود!

با رسیدن به در خانه اشان زنگ را فشردم و دقایقی بعد صدای شوکت خانم آمد:

-کیه؟

با دست پاچگی جواب دادم :

-منم.

وقتی در باز شد در حالی که چادرم را سفت گرفته بودم سلام کردم.

و شوکت خانم مثل همیشه با روی خوش گفت:

-سلام دختر خوشگلم ،مامان اینا چطورند؟

-خوبند .سلام رساندند . راستش آمده ام پیراهن خاله ام را بگیرم .

-الان برایت می آورم .چند لحظه صبر کن.

و دوباره داخل خانه بازگشت. من هم در حالی که چادرم را روی سرم مرتب می کردم منتر شدم. در همان حال صدایی از پشت سر شنیدم که گفت:

-ببخشید.

متجعت به عقب برگشتم و پسر جوانی را دیدم که سوار ماشین مدل بالایی بود.پسر به محض دیدنم گفت:

-خانم کوچولو،می دانید که کوچه ... کجاست؟

من که از لحنش بدم آمده بود و کلمه کوچولو را توهینی به خودم می دیدم اخم هایم را در هم کردم و گفتم:

-اما من کوچولو نیستم.

با گفتن این حرف پسر عینک را از روی چشمانش برداشت ودر حالی که لبخند شیطنت باری گوشه لبانش جای گرفته بود گفت:

-ببخشید خانم بزرگ حالا می فرمایید کوچه ....کجاست؟

-نمی دانم.

و رویم را بر گرداندم .چند ثانیه بعد ماشین از مقابلم دور شد.قلبم به خاطر این برخورد به شدت می تپید.اصلا نفهمیدم چه طور توانستم این حرف ها را بزنم. من که تا به حال به چشمان هیچ پسری مستقیم نگاه نکرده بودم، حالا چه طور خیره در چشمان او نگریستم؟

در همین افکار بودم که شوکت خانم آمد و بسته نایلونی را به طرفم گرفت و گفت:

-بفرما،این هم لباس میترا خانم .

در حالی که تشکر می کردم بسته را گرفتم و خیلی سریع به طرف خانه رفتم.

وقتی بسته را به خاله د ادم، منتظر تشکرش نشدم و خود را به اتاقم رساندم. نمی دانم چرا رنگم پریده بود و دستانم به شدت می لرزید.

حالا که فکر می کردم می دیدم چه برخورد خنده دار و جالبی با هم داشتیم.پیش خودم زمزمه کردم:

"خانم کوچولو"و بی جهت شروع کردم به خنده.

************************************************** *******

2-1

با صدای مهناز دست از نوشتن کشیدم و از اتاق خارج شدم. مهناز در حالی که اخم هایش را در هم بود با عصبانیت گفت:

-دختر تو که من را کشتی.نا سلامتی یک روز مهمان ما هستی ها!همه اش تو اتاقی و در حال نوشتن .

در حالی که ندا کوچولو را به آغوش می گرفتم گفتم:

-خب چکار کنم؟دوست دارم تمام خاطرم را بنویسم.

-آخر این همه نوشتن چه می شود بهاره؟فکر می کنی با کاغذ سیاه کردن ،سرنوشت عوض می شود؟

-در حالی که به نقطه نا معلومی خیره شده بودم زیر لب گفتم:

-نه به هیچ چیز عوض نمی شود.ولی لااقل به یادم می آید چقدر احمق بودم که همه چیز را با دستان خودم نابود کردم.خوشبختی که می توانستم خیلی راحت حفظش کنم از دست دادم و با غرور بی جایم ،باعث بدبختی خود شدم.

دیگر طاقت نیاوردم و گریستم. هنوز یاداوری آن دوران باعث عذاب وجدانم می شود.مهناز با دیدن اشکهایم در حالی که با مهربانی موهایم را نوازش می کرد گفت:

-تو هم تقصیری نداشتی بهاره، چرا این قدر خودخوری می کنی؟ هیچ می دانی که چند سال است داری به خاطر آن ماجرا زجر می کشی؟

Fبا حرص گفتم:

-هر بلایی سرم بیلد حقم است.

-حالا این قدر آبغوره نگیر .شیشه توی خانه ندارم.

با لحن شاد مهناز ،من هم لبخند زدم و سعی کردم لااقل ظاهر خود را خوشحال نشان بدهم .بنابراین سر گرم بازی با ند شدم.

ساعت 7شب مهناز را ترک کردم و به خانه خودمان رفتم.به محض ورود مادر هیجان زده به طرفم آمد .نمی دانم چرا آن شب این قدر خوشحال بود.در حالی که خودم را روی مبل ولو می کردم گفتم :

-چه خبر مامان؟

-سلامتی دخترم.تو بگو چه خبر؟بچه ها خوب بودند؟

-بله،سلام رساندند.

مادر با ذوق گفت:

-نوه عزیز من چه طور بود؟

-خوب خوب.نمی دانید چه قدر ناز شده.

مادر با تعجب گفت:

-یعنی در عرض یک شب این قدر تغییر کرده؟من که دیشب آن جا بودم.

در حالی که از جا بر می خاستم گفتم:

-خب،چکار کنم ؟باور کنید هر دقیقه که می گذرد او را زیباتر می بینم.

سپس به سمت اتاقم رفتم. اما هنوز وارد نشده بودم بوی خوشی به مشامم خورد. با تردید در را گشودم و وارد شدم.اما مسخ شده سر جایم ایستادم.

نه،هرگز در تشخیص این بو اشتباه نمی کنم. چون سال هاست با این بو زندگی می کنم. دیگر طاقت نیاوردم و هراسان از اتاقم خارج شدم و خود را به طبقه پایین رساندم. مادر به محض دیدنم نگران پرسید:

-جی شده بهاره؟ چرا می لرزی؟

با تردید پرسیدم :

-مامان امروز کی به این جا آمده بود؟

با این پرسش ساده من،رنگ از روی مادر پرید و با لحنی که سعی می کرد عادی باشد جواب داد:

-هیچ کس چه طور مگه؟

بی اختیار عصبانی شدم و با فریاد گفتم:

-مامان، خواهش می کنم جوابم را درست بدهید. امروز کی این جا بود؟

مادر با آشفتگی گفت:

-یک بار که گفتم هیچ کس ،چرا باور نمی کنی؟

-پس بوی این عطر چیست در اتاقم پیچیده؟این بو ...بوی ...

سکوت کردم ،چه باید می گفتم؟آیا باید می گفتم این بوی تن عطر محبوبم است؟آیا باید به آنها می گفتم که هنوز به یادش هستم و این یک ذره غرور را هم در وجودم نابود می کردم.

ولی نه، من نباید هیچ کس درباره احساسم صحبت می کردم.هیچ کس جز مهناز نباید بداند من چه احساسی دارم.احساسی که روز به روز باعث نابودی ام می شود.

مادر وقتی سکوتم را دید حرفی نزد و به آشپز خانه رفت.من هم دوباره به اتاقم باز گشتم .ولی این بار با احساسی دیگر پا گذاشتم.

به محض رسیدن به اتاقم،خود را روی تخت انداختم واین اشک بود که بی هیچ پروایی بر گونه هایم جاری می شد.

همان طور که با اندوه اشک می ریختم بی اختیار به چند سال قبل بر گشتم .سال هایی که اکنون حسرت یک لحظه آن را می خورم.سال هایی که ای کاش قدرش را می دانستم و با آن بچه بازی ها تلخش نمی کردم.

سال هایی که برای من تجلی عشق بود.عشقی که به سرعت در وجودم شکل گرفت. سال هایی که عاشق بودم و عشق می ورزیدم. سال هایی که معنی بی وفایی وهجر را نمی دانستم.

سال هایی که همه چیز من بود و من سر خوش از آن همه امکاناتی که در اختیارم بود ،سوار بر اسب غرور،با سرعت می تاختم بی آنکه توجه ای به موانع سر راهم داشته باشم، همه چیز را زیر پا له می کردم.ولی عاقبت همه چیز عوض شد و این بار من بودم که زیر پا له شدم،شکستم و نابود شدم.

بله ،آن سال ها را هنوز به یاد دارم.چرا که جز بهترین خاطرات زندگی ام می باشد.

با دستان لرزان کشوی میزم را بیرون کشیدم و قاب عکسی که جزء همان خاطرات بود را از درون آن بیرون آوردم و با چشمانی به اشک نشسته به آن خیره شدم. چقدر آن روزها شاد بودم. چهره دوست داشتنی مهرداد با آن خنده ملیح که بر زیبابب اش می افزود و در کنار این ها ،آن صلابت و غرور خاصی که در چهره اش نمایان بود بیشتر از همه عاشقم کرده بود.

بی اختیار یاد گذشته افتادم و مرغ خیالم در آن دوران به پرواز در آمد. دورانی که ای کاش هر گز به پایان نمی رسید.

چشم هایم را بستم و قاب عکس را روی قلبم گذاشتم .بله،باید آن دوران را مرور می کردم.دورانی که نوجوانی بیش نبودم و...

************************************************** *****

2-1

با صدای مهناز دست از نوشتن کشیدم و از اتاق خارج شدم. مهناز در حالی که اخم هایش را در هم بود با عصبانیت گفت:

-دختر تو که من را کشتی.نا سلامتی یک روز مهمان ما هستی ها!همه اش تو اتاقی و در حال نوشتن .

در حالی که ندا کوچولو را به آغوش می گرفتم گفتم:

-خب چکار کنم؟دوست دارم تمام خاطرم را بنویسم.

-آخر این همه نوشتن چه می شود بهاره؟فکر می کنی با کاغذ سیاه کردن ،سرنوشت عوض می شود؟

-در حالی که به نقطه نا معلومی خیره شده بودم زیر لب گفتم:

-نه به هیچ چیز عوض نمی شود.ولی لااقل به یادم می آید چقدر احمق بودم که همه چیز را با دستان خودم نابود کردم.خوشبختی که می توانستم خیلی راحت حفظش کنم از دست دادم و با غرور بی جایم ،باعث بدبختی خود شدم.

دیگر طاقت نیاوردم و گریستم. هنوز یاداوری آن دوران باعث عذاب وجدانم می شود.مهناز با دیدن اشکهایم در حالی که با مهربانی موهایم را نوازش می کرد گفت:

-تو هم تقصیری نداشتی بهاره، چرا این قدر خودخوری می کنی؟ هیچ می دانی که چند سال است داری به خاطر آن ماجرا زجر می کشی؟

Fبا حرص گفتم:

-هر بلایی سرم بیلد حقم است.

-حالا این قدر آبغوره نگیر .شیشه توی خانه ندارم.

با لحن شاد مهناز ،من هم لبخند زدم و سعی کردم لااقل ظاهر خود را خوشحال نشان بدهم .بنابراین سر گرم بازی با ند شدم.

ساعت 7شب مهناز را ترک کردم و به خانه خودمان رفتم.به محض ورود مادر هیجان زده به طرفم آمد .نمی دانم چرا آن شب این قدر خوشحال بود.در حالی که خودم را روی مبل ولو می کردم گفتم :

-چه خبر مامان؟

-سلامتی دخترم.تو بگو چه خبر؟بچه ها خوب بودند؟

-بله،سلام رساندند.

مادر با ذوق گفت:

-نوه عزیز من چه طور بود؟

-خوب خوب.نمی دانید چه قدر ناز شده.

مادر با تعجب گفت:

-یعنی در عرض یک شب این قدر تغییر کرده؟من که دیشب آن جا بودم.

در حالی که از جا بر می خاستم گفتم:

-خب،چکار کنم ؟باور کنید هر دقیقه که می گذرد او را زیباتر می بینم.

سپس به سمت اتاقم رفتم. اما هنوز وارد نشده بودم بوی خوشی به مشامم خورد. با تردید در را گشودم و وارد شدم.اما مسخ شده سر جایم ایستادم.

نه،هرگز در تشخیص این بو اشتباه نمی کنم. چون سال هاست با این بو زندگی می کنم. دیگر طاقت نیاوردم و هراسان از اتاقم خارج شدم و خود را به طبقه پایین رساندم. مادر به محض دیدنم نگران پرسید:

-جی شده بهاره؟ چرا می لرزی؟

با تردید پرسیدم :

-مامان امروز کی به این جا آمده بود؟

با این پرسش ساده من،رنگ از روی مادر پرید و با لحنی که سعی می کرد عادی باشد جواب داد:

-هیچ کس چه طور مگه؟

بی اختیار عصبانی شدم و با فریاد گفتم:

-مامان، خواهش می کنم جوابم را درست بدهید. امروز کی این جا بود؟

مادر با آشفتگی گفت:

-یک بار که گفتم هیچ کس ،چرا باور نمی کنی؟

-پس بوی این عطر چیست در اتاقم پیچیده؟این بو ...بوی ...

سکوت کردم ،چه باید می گفتم؟آیا باید می گفتم این بوی تن عطر محبوبم است؟آیا باید به آنها می گفتم که هنوز به یادش هستم و این یک ذره غرور را هم در وجودم نابود می کردم.

ولی نه، من نباید هیچ کس درباره احساسم صحبت می کردم.هیچ کس جز مهناز نباید بداند من چه احساسی دارم.احساسی که روز به روز باعث نابودی ام می شود.

مادر وقتی سکوتم را دید حرفی نزد و به آشپز خانه رفت.من هم دوباره به اتاقم باز گشتم .ولی این بار با احساسی دیگر پا گذاشتم.

به محض رسیدن به اتاقم،خود را روی تخت انداختم واین اشک بود که بی هیچ پروایی بر گونه هایم جاری می شد.

همان طور که با اندوه اشک می ریختم بی اختیار به چند سال قبل بر گشتم .سال هایی که اکنون حسرت یک لحظه آن را می خورم.سال هایی که ای کاش قدرش را می دانستم و با آن بچه بازی ها تلخش نمی کردم.

سال هایی که برای من تجلی عشق بود.عشقی که به سرعت در وجودم شکل گرفت. سال هایی که عاشق بودم و عشق می ورزیدم. سال هایی که معنی بی وفایی وهجر را نمی دانستم.

سال هایی که همه چیز من بود و من سر خوش از آن همه امکاناتی که در اختیارم بود ،سوار بر اسب غرور،با سرعت می تاختم بی آنکه توجه ای به موانع سر راهم داشته باشم، همه چیز را زیر پا له می کردم.ولی عاقبت همه چیز عوض شد و این بار من بودم که زیر پا له شدم،شکستم و نابود شدم.

بله ،آن سال ها را هنوز به یاد دارم.چرا که جز بهترین خاطرات زندگی ام می باشد.

با دستان لرزان کشوی میزم را بیرون کشیدم و قاب عکسی که جزء همان خاطرات بود را از درون آن بیرون آوردم و با چشمانی به اشک نشسته به آن خیره شدم. چقدر آن روزها شاد بودم. چهره دوست داشتنی مهرداد با آن خنده ملیح که بر زیبابب اش می افزود و در کنار این ها ،آن صلابت و غرور خاصی که در چهره اش نمایان بود بیشتر از همه عاشقم کرده بود.

بی اختیار یاد گذشته افتادم و مرغ خیالم در آن دوران به پرواز در آمد. دورانی که ای کاش هر گز به پایان نمی رسید.

چشم هایم را بستم و قاب عکس را روی قلبم گذاشتم .بله،باید آن دوران را مرور می کردم.دورانی که نوجوانی بیش نبودم و...

************************************************** *****


یکشنبه 16 مهر 1391 - 22:01
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :