زمان جاری : سه شنبه 16 اردیبهشت 1404 - 9:42 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 469
نویسنده پیام
kotlas آفلاین


ارسال‌ها : 31
عضویت: 16 /7 /1391


رمان زیبا ی بهار یک نگاه( فصل 5و اخر )

علی گفت:

- تو دیگه ناشکری می کنی. کی از شوهر شوخ طبع بدش می آید؟ اما در مورد دروغ گویی اش امیدوارم دروغ های بدی نگوید.

فاطمه خندید و گفت:

- و الله چه عرض کنم. بزرگترین دروغی که می گوید این است که هرگز بی پولی خود را به رو نمی آورد، همیشه می گوید: وضعمان خوب است و مثل ریگ بیابان پول خرج می کند. علی با خنده گفت:

- شاید راست بگوید، از کجا می دانی که دروغ می گوید؟

فاطمه گفت: نخیر جانم، این طورها هم نیست. رفیقش محمود می گوید که بعضی وقت ها جواد بی پول می شود و به من دروغ می گوید. با این خرجی که او می کند محال است که یک ده شاهی پس انداز داشته باشد. کار هم معلوم نمی کند یک دفعه می آید و یک دفعه نمی آید. اما هیچ وقت ندیده ام جواد از بی پولی شکایت کند.

علی گفت:

- واقعا که شوهر خوبی داری. او می خواهد تو نگران نباشی. آن وقت تو از او بدگویی می کنی، چه زن بدی هستی تو فاطمه!

خواهر از حرف های برادر به خنده افتاد و بعد برای کمک کردن به مادرش به آشپزخانه رفت. علی پس از رفتن او لباس مرتبی پوشید و آماده ی بیرون رفتن شد. فاطمه مقصدش را پرسید. علی جواب داد:

- می روم کمی بگردم. خیلی وقته تهران را ندیده ام. می خواهم ببینم چقدر فرق کرده.

ملوک خانم با نگرانی گفت:

- مواظب خودت باش مادر، این جا خیلی شلوغه.

علی خندید و گفت:

- من می توانم از خودم مواطبت کنم. دو سال است که با این عصاها راه می روم.

ملوک خانم جلوی گریه اش را به سختی گرفت، با بغضی که گلویش را می فشرد گفت:

- الهی بمیرم مادر، کاش این بلا به سر خودم می آمد.

علی مادرش را نوازش کرد و گفت:

- دیگه گریه نکن مادر. مدت هاست که دیگر به این موضوع فکر نمی کنم.

ملوک خانم کفش هایش را به پایش کرد و علی به راه افتاد.

او تا ظهر خیابان ها را زیر پا گذاشت و ساعت یک و نیم بعد از ظهر خسته و کوفته به خانه برگشت. فاطمه و بچه هایش هنوز آن جا بودند و بوی خورش قورمه سبزی فضای خانه را پر کرده بود. به یاد وقتی افتاد که نازنین فراموش کرده بود لوبیا در خورش بریزد. چقدر دختر بیچاره از این موضوع خجالت کشیده بود. با این که فقط یک روز بود که او را ندیده بود اما گویی مدتهاست از شیراز خارج شده است.

فاطمه با شنیدن صدای در، از آشپزخانه بیرون آمد و به استقبال برادرش شتافت. پس از سلام پرسید:

- گردن خوش گذشت؟ خسته نباشی، تهران به نظرت چطور آمد؟

عله نفس عمیقی کشید و گفت:

- بزرگ، شلوغ و پر جنجال. من آرامش شیراز را به این سر و صداها ترجیح می دهم.

فاطمه لبخندی معنی دار بر لب آورد و چیزی نگفت. علی به خوبی منظور او را فهمید و از تصور این که او به هیچ وجه نمی تواند احساساتش را نسبت به نازنین از دید خواهرش پنهان کند، بسیار ناراحت شد. شرم و حیا به او حکم می کرد که تا حد ممکن از نشان دادن عشق و علاقه اش خودداری کند. اما افسوس که کاری دشوار بود و رنگ رخساره از سر ضمیرش گواهی می داد.

ملوک خانم داخل اتاق آمد و بس از این که سینی شربت را جلوی پسرش گذاشت، پرسید:

- به خانه ی عمویت سر زدی؟

آثار گرفتگی و خشم در چهره ی علی نمودار شد که فاطمه فورا متوجه آن شد. علی مکثی کرد و بالاخره گفت:

- نه فرصت نکردم.

ملوک خانم ملامت کنان گفت:

- این درست نیست، نباید فراموش می کردی. عمویت حق زیادی به گردن ما و به خصوص تو دارد. نمی دانی با چه محبتی راجع به تو و نازنین صحبت می کرد، من از تو انتظار دارم که حتما به دیدن عمویت بروی و به او احترام بگذاری.

علی نگاهی به فاطمه کرد و با لحنی مؤدبانه و آرام گفت:

- حق با شماست مادر جان، عمو حمزه به گردن همه ی ما حق دارد. او برای همه ی ما پدر بوده است و من هیچ وقت محبت های او را فراموش نمی کنم. مطمئن باش خیلی زود به او سر می زنم.

ملوک خانم دیگر حرفی نزد و برای آماده کردن سفره، به آشپزخانه برگشت. علی با خود اندیشید به خانه ی عمویم خواهم رفت و حسابم را با اکبر تسویه خواهم کرد اما نه حالا. هنوز خیلی زود است.

شب جواد به خانه آمد. او هم از دیدن برادر زنش بسیار خوشحال شد و وقتی که فاطمه نجواکنان دلیل آمدن علی را به تهران، برایش توضیح داد او قول داد هر چه زودتر و ظرف بیست و چهار ساعت، دکتری خوب و متخصص برای معالجه ی پاهای علی پیدا کند. فردای آن روز موقع غروب، جواد خسته اما راضی و خوش خبر به خانه آمد و بعد با همسر و دو فرزندش به منزل کمال میرزا رفتند.

از آن جا که موضوع محرمانه بود و می بایست از ملوک خانم پنهان بماند، جواد همسرش را برای سرگرم کردن مادرش به حیاط فرستاد و خود با علی به اتاق نشیمن رفتند. در حالی که جواد سیگاری روشن می کرد گفت:

- امروز اصلا به سر کار نرفتم و یک راست رفتم به سراغ دکتر امیدی، مشتری خودم. با او در مورد تو صحبت کردم و گفتم که حرکت مختصری در انگشتان پاهایت احساس می کنی. او گفت: به تازگی متخصصی از آلمان تحصیل کرده است و حالا برای یک ماه به ایران آمده. دکتر امیدی قول داد که یک وقت ملاقات برای تو بگیرد. من گفتم که مرتب با او تماس خواهم گرفت تا از موقع رفتن تو، به نزد این دکتر اطلاع پیدا کنم.

علی از محبت او تشکر کرد و جواد گفت:

- قابلی نداره علی آقا، آرزوی ما سلامتی شماست. امیدوارم این دکتر تازه وارد، شما را نا امید نکند.

علی به آرامی گفت:

- من به خدا توکل می کنم.

جواد با خنده گفت:

- مطمئنم که خداوند تو را نا امید نخواهد کرد.

با ورود ملوک خانم و فاطمه گفتگوی خصوصی بین علی و جواد قطع شد.

روز بعد دکتر امیدی به جواد گفت که برای علی وقت گرفته. روز سه شنبه بعد از ظهر، یعنی سه روز بعد. جواد این مژده را به علی داد. اما علی با افسردگی پرسید:

- یعنی زودتر نمی شود؟

جواد به قهقهه خندید و گفت:

- دیر آمده ای و زود می خواهی بروی، عجب کم طاقتی!

علی خندید و چیزی نگفت. چاره ای جز صبر و بردباری نبود.

در آن سه روز که به تهران آمده بود، هیچ یک از اعضای فامیل به او سر نزده بودند، فقط حمید پسر حسن میرزا، ساعتی به دیدنش آمد و رفت. ملوک خانم متحیر بود که چرا هیچ کس به دیدن علی نمی آید. فاطمه خوب می دانست و علی هم فهمیده بود که این قضیه از کجا آب می خورد. اما اهمیتی برایش نداشت. دوستی و توجه هیچ کس برای علی مهم نبود. او برای کاری به تهران آمده بود و پس از آن به شهر محبوب خود باز می گشت. بیگانگی اقوام تهرانی، برایش کوچکترین خطری نداشت و نمی توانست در سعادت و خوشبختی او تأثیری داشته باشد.

سرانجام روز موعود فرا رسید و علی به اتفاق جواد به نزد دکتر رفت. تمامی راه را ساکت مانده بود و قلبش در سینه آرام و قرار نداشت. جواد مرتب حرف زده و ابراز خوش بینی کرده بود، اما علی دلواپس بود و از نتیجه ی این معاینه نا مطمئن بود. جواد پرسید:

- چرا ساکتی یک چیزی بگو؟

علی با تبسمی اجباری گفت:

- می ترسم. جواد یعنی فکر می کنی امکان خوب شدن پاهایم هست؟

جواد با خوش قلبی تمام گفت:

- من که دلم روشنه. چون خیلی تعریف این دکتر را شنیده ام، خیلی ها نتیجه گرفته اند. اگر بدانی چقدر سرش شلوغه و اگر آشنایی دکتر امیدی نبود، حالا حالا نمی توانستیم وقت ملاقات از او بگیریم.

علی گفت:

- باید رفت و دید.

جواد نگاهی به او کرد و گفت:

- بهتره یک نذری هم بکنید.

بعد با خنده گفت:

- تو نذر کن بعد از خوب شدن پاهایت، با نامزدت به مشهد بروی.

علی خجل شد. همه سر به سر او می گذاشتند و به هر بهانه ای حرف را به نازنین می کشاندند و علی را شرمنده می کردند. این حالت ها برای او تجربه ی جدیدی بود. او در پیرامونش، هیچ دوستی به جز مادرش، فاطمه و جواد نمی دید. بقیه لبه ی تیز و برنده ی ملامت را متوجه او کرده بودند.

شب قبل حمزه میرزا شخضا به دیدن علی آمده و از رفتار زشت فرزندانش عذرخواهی کرده بود. اما علی دست عمویش را بوسید و به او اطمینان داد که هیچ کدورتی از او ندارد. با رسیدن به مطب دکتر، افکار علی پراکنده شد و او با جواد به اتاق رفت. مردی بلند قد و خاکستری موی، با چشمانی درشت و نافذ منتظرشان بود. جواد توضیح داد که به توصیه ی دکتر امیدی آمده اند. دکتر سری تکان داد و گفت:

- سلام مرا به دکتر امیدی برسانید.

بعد به علی کمک کرد تا روی تخت دراز بکشد. او شروع به معاینه ی پاهای علی کرد و در حین این کارها، سوالاتی در مورد چگونگی فلج شدن پاهایش، از او کرد و علی نیز برایش توضیح داد که از کوه سقوط کرده و از آن وقت تاکنون پاهایش ناتوان شده اند. دکتر پرسید:

- ورزشکاری؟

علی سری به علامت تصدیق تکان داد. دکتر گفت:

- از هیکلت معلومه.

علی پرسید:

- امیدی هست آقای دکتر؟

دکتر جواب داد:

- همیشه امید هست، شاید بتونم کاری برای پاهایش انجام بدهم.

دل در سینه ی علی تپید. هم از شوق و هم از اضطراب و هیجان. دکتر چند ضربه به پاهای علی زد و عکس العمل ضعیفی از آن ها دید. سری تکان داد و بعد پشت میزش نشست. چند سطری روی کاغذ نوشت و بعد به دست جواد داد و گفت:

- این نسخه را به بخش رادیولوژی بیمارستان می بری، لازم است چند عکس مختلف از پاهای دوستت گرفته شود تا بتوانم دلیل فلج شدن پاهایش را بفهمم.

علی و جواد پس از تشکر خداحافظی کردند و برای گرفتن عکس از پاهای علی به بیمارستان رفتند. دو روز طول کشید تا همه ی عکس ها آماده شد و بعد از آن دوباره از دکتر وقت ملاقات گرفتند. دکتر عکس ها را با دقت نگاه کرد و گفت:

- اعصاب پایت در بعضی از قسمت ها ترمیم شده است البته دلیل آن مشخص نیست، اما بهر حال عکس العمل نشان می دید. امکان سلامتی هست اما راه دشواری را تا بهبودی کامل باید طی کنی.

علی از شدت خوشحالی نزدیک بود دیوانه شود. با صدای بلندی گفت:

- من برای همه چیز آماده ام.

دکتر سری تکان داد و گفت: اول یک عمل مهم باید روی پاهایت انجام انجام شود. اگر این عمل موفقیت آمیز باشد می توان بقیه ی کارها را انجام داد و دنباله ی معالجات را پیگیری کرد. پس از عمل، ورزش و نرمش مداوم لازم است و همین طور وارد کردن شوک به مدت یک ماه.

علی آمادگی خود را اعلام کز و از دکتر خواست روز عمل را همان وقت تعیین کند. دکتر با خنده گفت:

- این همه عجله برای چیست؟ تو که دو سال صبر کرده ای، یقینا می توانی دو سه ماه دیگر هم تحمل کنی.

علی فورا گفت:

- آه نه، خواهش می کنم آقای دکتر، این واقعا بی رحمانه است که این قدر مرا در انتظار بگذارید.

دکتر خندید و گفت:

- شوخی کردم، وقت عمل را بیست روز دیگر تعیین می کنم.

علی باز هم خواهش کرد و گفت که مسافر است و باید هر چه زودتر به شیراز برگردد. دکتر بالاخره راضی شد و با لحنی جدی گفت:

- بسیار خوب، تاریخ عمل را ده روز دیگر می گذارم و این کار را فقط به خاطر دوستی قدیمی که با دکتر امیدی داشتم، می کنم. من باید از بیماران زیادی دیدن کنم. عده ای مدت هاست که در انتظار ویریت هستند و نمی توانم بیشتر از این ها به شما آوانس بدهم.

جواد فورا تشکر کرد و علی را با خود کشان کشان بیرون آورد. علی ابتدا از مدت ناراحت بود ولی بعد آرام شد و گفت:

- من خیلی خودخواهم، دکتر تنها به خاطر من به ایران نیامده، دیگران هم حق دارند از او استفاده کنند. باید روابط خیلی خوبی با این دکتر امیدی داشته باشد که این قدر با ما همراهی کرده.

جواد حرف او را تأکید کرد. علی از او پرسید:

- تو چطور؟ تو هم باید بهای سنگینی برای این کار، به دکتر امیدی پرداخته باشی.

جواد خندید و گفت:

- نه زیاد، فقط قول داده ام هیچ وقت از او برای تعمیر ماشینش دستمزد نگیرم.

دهان علی از تعجب باز ماند. فروتنی و ایثار جواد در حق او بیش از حد تصور بود و علی شرمنده شد. سعی کرد با کلمات، نهایت تشکر خود را نشان دهد اما جواد با خنده گفت:

- قابلی نداره علی آقا، پای شما خوب بشه، این بهترین تشکر است. اگر خوب شدن پاهای شما، باعث خوشحالی فاطمه بشود من بیشتر از این ها مایه می گذارم.

لبخندی جذاب و دوست داشتنی بر لب های علی جا گرفت. او می توانست به خوبی شدت علاقه ی جواد را نسبت به فاطمه حس کند و از این همه فداکاری و محبت عشاق، شگفت زده شد.

روزهای انتظار به زحمت سپری می شد و جواد و فاطمه سعی می کردند به طرق مختلف علی را سرگرم کنند تا کمتر متوجه گذر زمان بشود. اما حالت صبر و انتظار در چهره و رفتار علی نمایان بود. آن چنان که ملوک خانم هم فهمید و دلیل آن را پرسید. اما علی از جواب دادن طفره رفت، او نمی خواست پیش از نتیجه دادن عمل، چیزی به مادرش بگوید.

فاطمه بیشتر اوقاتش را در خانه ی مادرش می گذارند و بعضی روزها، هنگام عصر با جواد به سراغ علی می رفتند و او را به گردش می بردند. بقیه ی اوقات روز را هم علی به مطالعه می گذراند و شب ها را با نگاه کردن به آسمان و یادآوردن نازنین و مادربزرگ، سپری می کرد.

در یکی از همین روزها بود که زنی به خانه ی ملوک خانم آمد. علی با کنجکاوی آن زن را که وارد خانه می شد نگاه کرد و از صدایش او را شناخت. این زن زهره بود. نفرت و کنجکاوی در درون علی به نبرد پرداختند. زهره لباسی بسیار شیک و گرانقیمت به تن داشت و چهره اش را به بهترین وجهی آرایش کرده بود. قیافه اش آرام و سرد می نمود و چشمانش که مردان زیادی را اسیر خود کرده بود، در پشت عینک دودی پنهان شده بود و علی نمی توانست احساس او را از پشت این عینک حدس بزند.

سلام و احوال پرسی مودبانه ای با زن عمویش کرد و ملوک خانم که به سختی می توانست با او مهربان باشد، به او تعارف کرد که داخل شود. آن زن نمی توانست فراموش کند که زهره درست وقتی که پسرش در بیمارستان بستری بوده است با پسردایی اش نامرد شده. او نمی دانست چه دلیلی این زن زیبا اما مکار را به خانه کشانده است.

برای درست کردن چای به آشپزخانه رفت و زهره وارد اتاق شد. به طنازی سلام کرد و علی با خونسردی و تنها به خاطر رعایت ادب جوابش را داد. زهره پرسید:

- کی آمده ای؟

علی گفت:

- چند روز بیشتر نیست.

زهره با حالتی که گویی از نشستن روی زمین اکراه دارد نگاهی به دور و برش کرد و به دنبال یک صندلی گشت. علی منظور او را فهمید و نیشخندی زد و گفت:

- این جا صندلی نداریم.

زهره تبسمی اجباری کرد و گفت:

- آه مهم نیست، زیاد نمی مانم. می خواهم زودتر بروم، از این جا رد می شدم گفتم سری هم به زن عمو بزنم.

دروغ و ریا از سخنانش می بارید و علی می دانست که او هیچ اهمیتی به مادرش نمی دهد و صرفا از روی کنجکاوی و به خاطر دیدن او، به آن جا آمده است. اما چیزی نگفت و با خونسردی منتظر صحبت های او نشست تا دلیل آمدنش را از زبانش بشنود. در این موقع ملوک خانم با سینی چای وارد اتاق شد. اما زهره گفت:

- آه متشکرم، هوا خیلی گرم است و من میل به چای ندارم.

خودپسندی و بی ادبی زهره، علی را خشمگین کرد اما باز هم چیزی نگفت. رو به مادرش کرد و با مهربانی گفت:

- من چای می خواهم مادر، سینی را به من بده.

ملوک خانم سینی را جلوی علی گذاشت و برای درست کردن شربت، دوباره بیرون رفت. زهره بالاجبار روی زمین نشست و کیف ظریف و زیبایش را روی دامنش گذاشت و گفت:

- این طور که شنیده ام تو با نازنین نامزد شده ای؟

علی بی اختیار تبسم کرد و به خود گفت:

- پس بالاخره معلوم شد خانم به چه دلیل سرافرازمان کرده است.

سرش را بلند کرد و گفت:

- بله درست شنیده ای!

زهره برای یک لحظه دست و پایش را گم کرد اما خیلی زود بر خود مسلط شد و گفت:

- آه صحیح، البته باورم نمی کردم که تو دختری مثل نازنین را به همسری قبول کنی.

علی با خونسردی پرسید:

- چرا نه؟

زهره دوباره نیش زد و گفت:

- نمی دانم، بهر حال تعجب کردم. این طور که شنیده ام دختر قشنگی شده و حتما به تو خیلی خوش گذشته که در عرض این دو سال یک بار هم هوس نکردی به تهران سر بزنی.

توهین زهره کاملا آشکار و بسیار زننده بود و علی فهمید که او تحت تأثیر حرف های صدیقه و اکبر قرار گرفته است. سوزش خشم را در سینه احساس کز. اما باز بر خشم خود چیره شد. می دانست که زهره به قصد آزردن او به این جا آمده و می خواهد نیشش را به روح رنجدیده اش، فرو کند. نگاه زهره با آن چشم های درشت روشن به او دوخته شده بود اما آرامش علی، او را نا امید کز. او با خونسردی گفت:

- شیراز شهر قشنگی است و مردمانش مهربان و با مروت هستند و به من در این دو سال، واقعا خوش گذشته است.

آثار رنجش و حسادت در نگاه زهره نمایان شد و باز دروازه ی دیگری را برای حمله گشود. او گفت:

- این طور که صدیقه و اکبر می گفتند نازنین دیپلم گرفته، من که نمی توانم باور کنم.

علی گفت:

- راست گفته اند او حالا دیپلمه است و من از نمرات درخشان و موفقیت های او در این دو سال آخر، با خبرم.

زهره خنده ی توهین آمیزی کرد و گفت:

- من همیشه خیال می کردم او یک دختر غیر طبیعی و عقب مانده است و چهره اش هم بسیار زشت و بد ترکیب است. تعجب می کنم که تو چطور توانستی چنین دختر خرفت و کودنی را به همسری قبول کنی.

زهره دیگر نمی توانست روشن تر و علنی تر از این صحبت کند. علی دیگر سکوت را جایز ندید، با چهره ای برافروخته از خشم گفت:

- این ها تصورات توست، اما بگذار من نظر خودم را در مورد او برایت توضیح بدهم. نازنین با هوش ترین، انسان ترین و فهمیده ترین دختری است که من تا به حال دیده ام و باید بگویم او تنها زنی است که مرا شیفته ی خود کرده و من در عمرم دختری به زیبایی و جذابیت او ندیده ام!

زهره وحشت زده و هراسان از جایش پرید و با غروری جریحه دار شده فریاد زد:

- تو . . . تو چطور جرأت می کنی این حرف ها را به من بگویی؟

علی با خنده ای دیوانه وار گفت:

- و اما تو، بگذار عقیده ی خودم را در مورد تو هم بگویم. به نظر من وحشی ترین، حیوان ترین و پست ترین زنی هستی که در تمام عمرم دیده ام.

زهره نالان و اشک ریزان فریاد زد:

- تو . . . تو به چه حقی به من توهین می کنی، هیچ می دانی با چه کسی حرف می زنی؟

ملوک خانم نگران و متحیر وارد اتاق شد و سینی شربت را زمین گذاشت و پرسید:

- معلوم هست این جا چه خبره؟ چرا داد می زنید؟ همه ی همسایه ها را خبر کرده اید! برای چی دعوا می کنید؟

زهره گریان و نالان رو به زن عمویش کرد و گفت:

- علی پاک دیوانه شده! میگه من حیوونم، من پستم.

علی با لحنی عصبی فریاد زد:

- یک کاره، بلند شدی اومدی این جا که چی بگی؟ اومدی یک مشت تهمت نابه جا و چرندیات اکبر و صدیقه را برای من تکرار کنی؟ لعنت به شما. جز شر و نکبت حاصل دیگری برای انسان ندارید. همین رفتارهای نابه جا و این شایعات زننده است که مرا از آمدن به تهران بیزار کرده است. به جای حمایت از نازنین و محبت کردن به آن دختر یتیم و به جای تبریک گفتن به من، مسخره مان می کنید، نیش می زنید، تهمت می زنید. شما خودتان را انسان می دانید؟ تو فکر می کنی با این رفتارهای بی رحمانه ات انسانی؟

زهره با بغضی که گلویش را به شدت می فشرد و چشمانی پر از اشک، فریاد زد:

- تو چطور می توانی این حرف ها را بزنی و مرا با آن دختر عقب مانده مقایسه کنی؟

رنگ از چهره ی علی پرید. از شدت خشم، صدایش از گلو درنمی آمد. زهره با دیدن چهره ی او قدمی به عقب گذاشت و پشت سر زن عمویش ایستاد. فهمید که ضربه ی مهلکی به علی وارد کرده است. تصور این همه عشق و محبت علی به نازنین، قلب زهره را سرشار از نفرت و حسادت می کرد. زخم دل او هنوز تازه بود و جایش می سوخت. اما جواب علی آتش دیگری در سینه ی او شعله ور کرد.

علی با لحنی آرام اما نافذ گفت:

- درسته، حق با توست! من اصلا نباید او را با شما مقایسه کنم. این توهین به نازنین است. شما اصلا وجود ندارید! هیچ و پوچ و بی خاصیت هستید و نازنین چیزی بالاتر از همه ی شماست.

همه ی وقار و متانت زهره که هنگام ورود به خود گرفته بود با این گفت و شنود بی پرده از بین رفت و او بی هیچ کلامی، خانه ی عمویش را ترک کرد. علی آزرده و خشمگین به حیاط رفت و زیر تنها درخت موجود، در آن خانه نشست. غرور، خودخواهی و تکبر زهره آن چنان زیاد شده بود که به هیچ وجه تحمل شنیدن زیبایی و محبوبیت کس دیگری را نداشت. او با کمال بی شرمی به نازنین تاخته بود و او را عقب مانده و کودن خطاب کرده بود. رنجش علی از شنیدن این کلمات بیش از حد تصور بود. کم کم طاقت او به پایان می رسید و شروع به شمردن روزهایی کرد که هرچه زودتر تمام شوند و او را به محبوب برسانند.

ملوک خانم به حیاط آمد و دلیل بگو مگوی او و زهره را پرسید. علی با ناراحتی گفت:

- اصلا حرفش را هم نزنید، او دیوانه شده. آمده بود مرا اذیت کند! همان بلایی که به سرم آورد کافی نبود! حالا می خواست شکنجه ام نیز بکند!

ملوک خانم سری تکان داد و گفت:

- به حق چیزهای نشنیده، حالا چه کار داشت؟

علی سری تکان داد و گفت:

- فراموش کن مادر، حرف مهمی نداشت بزند، چرند می گفت.

ملوک خانم نفس عمیقی کشید و گفت:

- خدا ما را از شر بدگویان محافظت کند.

این را گفت و برای جمع کردن استکان چای و لیوان شربت به اتاق نشیمن برگشت. هیجان و التهاب علی کم کم فروکش نمود و جایش را به حیرت و بهت زدگی داد. واقعا نمی دانست دلیل اصلی آمدن زهره به خانه ی آن ها چیست؟ آیا هنوز زهره به او توجه داشت؟ آیا هنوز قصد شکار او را داشت؟ ولی چطور ممکن بود زنی با داشتن شوهر و بچه، باز در پی چنین مسایلی باشد؟ اگر چنین چیزی بود آیا نشان دهنده ی سقوط فکری زهره و انحطاط اخلاقی او نبود؟ شاید هم غرور و خودخواهی و این بور که او زیباترین دختر خانواده است باعث به جوش آمدن دیگ حسادتش شده و از نامزدی علی با نازنین خشمگین شده است؟ اما این تصورات همگی احمقانه و دور از ذهن می نمود. علی نمی توانست قبول کند که زهره هنوز شیفته ی او باشد؟ رفتار ظالمانه ی او درست بعد از سقوط علی از کوه و فلج شدن پاهایش، یعنی نامزد شدن با جمشید، تصور علی را در مورد عاشق بودن زهره، ضعیف می کرد.

به هر حال هر دلیلی هم که داشت، تغییری در افکار و احساسات علی نمی داد. او هرگز توجهی به زهره نداشت، حتی وقتی که جوانتر بود و هنوز ازدواج نکرده بود. رفتارهای ناهنجار او را نیز ناشی از تربیت غلط و فرهنگ فاسد خانواده ی مادر زهره می دانست.

ملوک خانم علی را صدا کرد و او ناچار از جا بلند شد. نفس عمیقی کشید و عصا زنان به طرف اتاق رفت و با خود اندیشید چه وقت معالجات پاهایم تمام می شود و از این محیط سراسر فریب و نیرنگ خارج خواهم شد و دوباره به شهر عشق و سکوت حافظ باز خواهم گشت؟

ملوک خانم سری تکان داد و گفت:

- به حق چیزهای نشنیده، حالا چه کار داشت؟

علی سری تکان داد و گفت:

- فراموش کن مادر، حرف مهمی نداشت بزند، چرند می گفت.

ملوک خانم نفس عمیقی کشید و گفت:

- خدا ما را از شر بدگویان محافظت کند.

این را گفت و برای جمع کردن استکان چای و لیوان شربت به اتاق نشیمن برگشت. هیجان و التهاب علی کم کم فروکش نمود و جایش را به حیرت و بهت زدگی داد. واقعا نمی دانست دلیل اصلی آمدن زهره به خانه ی آن ها چیست؟ آیا هنوز زهره به او توجه داشت؟ آیا هنوز قصد شکار او را داشت؟ ولی چطور ممکن بود زنی با داشتن شوهر و بچه، باز در پی چنین مسایلی باشد؟ اگر چنین چیزی بود آیا نشان دهنده ی سقوط فکری زهره و انحطاط اخلاقی او نبود؟ شاید هم غرور و خودخواهی و این بور که او زیباترین دختر خانواده است باعث به جوش آمدن دیگ حسادتش شده و از نامزدی علی با نازنین خشمگین شده است؟ اما این تصورات همگی احمقانه و دور از ذهن می نمود. علی نمی توانست قبول کند که زهره هنوز شیفته ی او باشد؟ رفتار ظالمانه ی او درست بعد از سقوط علی از کوه و فلج شدن پاهایش، یعنی نامزد شدن با جمشید، تصور علی را در مورد عاشق بودن زهره، ضعیف می کرد.

به هر حال هر دلیلی هم که داشت، تغییری در افکار و احساسات علی نمی داد. او هرگز توجهی به زهره نداشت، حتی وقتی که جوانتر بود و هنوز ازدواج نکرده بود. رفتارهای ناهنجار او را نیز ناشی از تربیت غلط و فرهنگ فاسد خانواده ی مادر زهره می دانست.

ملوک خانم علی را صدا کرد و او ناچار از جا بلند شد. نفس عمیقی کشید و عصا زنان به طرف اتاق رفت و با خود اندیشید چه وقت معالجات پاهایم تمام می شود و از این محیط سراسر فریب و نیرنگ خارج خواهم شد و دوباره به شهر عشق و سکوت حافظ باز خواهم گشت؟

سرانجام ده روز سپری شد و زمان عمل فرا رسید. طبق قرار قبلی جواد صبح زود با ماشین به دنبال علی آمد و او را به بیمارستان برد. پرونده ی پزشکی علی کامل شده بود و جواد برای ثبت پرونده و آماده کردن علی برای رفتن به اتاق عمل به بخش جراحی رفت. دکتر منتظر علی بود. او با دیدن بیمارش تبسمی کرد و گفت:

- دوستت همه چیز را آماده کرده است و همه چیز برای تو حاضر است.

علی از دکتر تشکر کرد. یک ساعت بعد، علی با لباس مخصوص و با بدرقه ی جواد و فاطمه وارد اتاق عمل شد و دکتر قبل از بیهوش شدن علی، گفت:

- من که خیلی امیدوارم، تو چطور؟

علی خندید و گفت:

- امید که نه، ولی برای موفقیت شما و سلامتی پاهایم دعا می کنم.

دکتر خندید و جواب داد:

- همه ی ما محتاج دعاییم.

علی دیگر چیزی نشنید و خواب عمیقی او را ربود. وقتی چشمانش را گشود در یک اتاق معمولی روی تختخواب خوابیده بود. او خیلی زود آن جا را شناخت. عمل به پایان رسیده و او در حال استراحت بعد از عمل بود. هیچ احساسی نداشت. چشمانش را به زحمت باز کرد کرد و به دور و برش نگاه کرد. چهره ی نگران فاطمه و جواد را در دو سوی تختخواب شناخت.

جواد وقتی او را به هوش دید. با لبخند پرسید:

- حالت چطور است؟

علی آهسته گفت:

- خوبم، عمل چطور بود؟

جواد گفت:

- تا سه روز دیگر معلوم می شود اما دکتر نود درصد احتمال بهبودی می داد.

علی دوباره پرسید:

- مادرم کجاست؟ آیا او خبر دارد؟

فاطمه جواب داد:

- نه، هنوز نمی داند. آیا حالا می توانم به او بگویم؟

علی گفت:

- بله بهتر است به او خبر بدهی. ممکن است نگران شود، چون نمی داند صبح برای چه کاری بیرون آمده ام.

فاطمه برای دادن این خبر به مادرش از بیمارستان خارج شد و جواد نزد علی ماند.

علی پرسید:

- حالا چه وقت است؟

جواد گفت:

- ساعت چهار بعد از ظهر است.

علی پرسید:

- عمل چند ساعت طول کشید؟

جواد گفت:

- تقریبا سه ساعت.

علی هنوز خسته و خواب آلود به نظر می آمد و اثر داروی بیهوشی، هنوز از بدنش خارج نشده بود. لذا چشمانش را بست تا بخوابد.

فاطمه با عجله خود را به خانه رساند. مادرش با دیدن او فریاد زد:

- علی کجاست؟ از صبح که با شما بیرون رفته، هنوز نیامده. من نگرانم!

فاطمه اول یک لیوان آب نوشید و بعد در حالی که نفسی تازه می کرد گفت:

- نگران نشو مادر، حال علی خوب است. هول نکن او در بیمارستان است.

رنگ از چهره ی ملوک خانم پس رفت وحشت زده پرسید:

- بیمارستان؟ چه بلایی سرش آورده اید؟

فاطمه او را به سکوت دعوت کرد و بعد برایش توضیح داد که علی به خاطر معالجه ی پاهایش به تهران آمده و امروز موعد عمل پاهایش بوده است. حالا عمل کرده و در حال استراحت است. اما ملوک خانم به جای شادی، غوغا به پا کرد. فاطمه را به خاطر پنهان کاری اش نفرین کرد و فریاد زد:

- چرا امید بی خودی به بچه ام دادید؟ اگر پایش خوب نشود چه؟ او دیوانه خواهد شد، بچه ام را از من گرفتید! آخر چرا چیزی به من نگفتید؟

فاطمه تندی گفت:

- علی خودش نخواست شما بفهمید. او از هر دوی ما قول گرفت که چیزی در مورد این عمل به شما نگوییم.

ملوک خانم با لحن برنده گفت:

- اگر مویی از سر علی کم شود، شیرم را حرامت می کنم دختر. دیگه تا آخر عمر به صورتت نگاه نمی کنم، تو همیشه خودمختار و سر بزرگ بوده ای. چرا این موضوع را از من پنهان کردی؟

فاطمه از نفرین ها و تهدیدهای مادرش، رنگ و روی خود را باخت. اما اندیشید که اگر مادرش را به بیمارستان ببرد و علی با او صحت کند، از سرزنش های مادرش نجات خواهد یافت. لذا گفت:

- همین حالا تو را پیش علی می برم، چادرت را بپوش.

ملوک خانم دستپاچه و سراسیمه چادرش را پوشید و جوراب هایش را نیز به پایش کرد و چون دیوانگان از پی فاطمه روان شد. وقتی به بیمارستان رسید و به اتاق علی رفت، او همچنان در خواب بود و ملوک خانم نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرد.

صدای هق هق او علی را بیدار کرد. چند لحظه ای به مادرش خیره شد و بعد تبسم کرد و گفت:

- چرا گریه می کنی مادر؟ من حالم خوب است.

ملوک خانم با خاطری رنجیده گفت:

- این همه مدت در خانه بودی و موضوع را از من پنهان کردی، آخر چرا؟ چرا چیزی به من نگفتی؟

و بعد ناگهان رو به جواد کرد و گفت:

- تو چرا به من نگفتی؟

علی گفت:

- تقصیر جواد نیست. من خودم گفتم به شما حرفی نزنند. نمی خواستم باعث نگرانی شما بشوم. اما ملوک خانم باز هم پافشاری کرد و گفت:

- باید به من می گفتی! من می بایست خودم این را می فهمیدم که آمدن تو به تهران بی علت نیست.

علی تبسمی کرد و گفت:

- حالا که دیگر فهمیدید.

ملوک خانم با دلخوری گفت:

- اما کار درستی نکردی پسرم.

ورود پرستار، جلوی ادامه ی بحث آن ها را گرفت و به دستور او مجبور شدند اتاق علی را ترک کنند و به خانه برگردند. با غروب آفتاب و آغار شب، دردی عجیب و کشنده سراسر وجود علی را در برگرفت. شبی طولانی و خسته کننده بود. این درد از پاهایش شروع می شد و سراسر رگ هایش را می پیمود. عرق ناشی از تحمل درد، از بدن علی جاری بود. اما شرم از ابراز این مسأله، مانع صدا کردن مسئول بخش می شد. او در سکوت مطلق شبانه، ناراحتی خود را تحمل می کرد و دم نمی زد.

پرستار دو سه بار به او سر زد و حالش را پرسید. اما علی ابدا شکایتی از درد نکرد. او امیدوار بود دردش هر چه زودتر تمام شود. اما ساعت ها از پی هم می گذشت و درد نه تنها کمتر نمی شد، بلکه شدت هم می یافت. وضعیتش درست مانند زمان سقوطش از کوه بود. آن موقع هم پس از به هوش آمدن، همین درد طاقت فرسا را احساس کرده بود با این تفاوت که در آن زمان با تزریق آمپول های مسکن، سعی در آرام کردن درد داشتند. اما این بار پرستار حتی یک قرص هم به او نمی داد. روز بعد جواد با روشن شدن هوا، به بیمارستان آمد. تعمیرگاه را به شاگردانش سپرد و خود در پی انجام خواسته های علی بود. وقتی وارد اتاق شد و علی را دید، سخت حیرت کرد. چهره ی علی از شدت درد، لاغر و تکیده شده بود و پیچ و تاب خوردنش را به وضوح می دید.

جواد گفت:

- مثل این که حالت خوب نیست.

علی با شرمندگی گفت:

- راستش را بخواهی از دیشب تا به حال نتوانسته ام بخوابم. این درد واقعا کشنده است.

جواد گفت:

- از قیافه ات پیداست که نتوانسته ای بخوابی. چرا به پرستار حرفی نزدی؟ لااقل چند تا قرص مسکن از او می گرفتی. علی گفت:

- خجالت کشیدم اظهار درد کنم.

جواد به تندی گفت:

- این چه حرفی ست! درد که خجالت نداره. وظیفه ی پرستار رسیدگی به ناراحتی بیماران است. صبر کن من الان صدایش می کنم.

جواد از اتاق بیرون رفت و پرستار را صدا کرد و خود پیش علی برگشت. پرستار وارد شد و پرسید:

- چی شده؟ چه کار دارید؟

جواد مودبانه گفت:

- خانم این رفیق ما خیلی درد می کشد. قرصی، کپسولی، آمپولی چیزی بهش نمی دید که مقداری دردش آرام بشه؟

پرستار نگاهی به ورقه ی یادداشت روزانه انداخت و گفت:

- آقای علی قاجار، درسته؟

جواد تأیید کرد و آن زن گفت:

- متأسفانه اجازه نداریم به شما هیچ گونه مسکنی ولو حتی یک عدد قرص آسپرین بدهیم. دکتر اکیدا ممنوع کرده و گفته باید درد را تحمل کنید.

جواد دهانش از تعجب باز ماند. خواست اعتراض کند که علی جلویش را گرفت و گفت:

- حتما دستور دکتر دلیلی داشته.

بعد رو به پرستار کرد و گفت:

- مزاحمت مرا ببخشید خانم.

پرستار با تبسم از اتاق خارج شد و جواد نیز مجبور شد اتاق را ترک کند. زیرا وقت ملاقات برای او تمام شده بود. آن روز را هم علی، با درد سپری کرد.

نزدیک ظهر دکتر به بخش آمد و به اتاق علی هم سر زد. حالش را پرسید. علی به زحمت اظهار رضایت کرد. دکتر با دقت نگاهش کرد و پرسید:

- خیلی درد داری؟

علی جواب داد:

- بله.

دکتر گفت:

- مجبوری طاقت بیاوری، نمی توانی از هیچ گونه داروی مسکنی استفاده کنی. این کار می تواند پاهای تو را برای همیشه بی حس کند. تو که نمی خواهی این طور بشود؟

علی با صدایی شبیه فریاد گفت:

- آه نه، ابدا !

دکتر لبخندی زد و گفت:

- مطمئنم که نمی خواهی. دو روز دیگر باید این درد را تحمل کنی. بعد از آن می شود نتیجه ای گرفت.

علی با هیجان گفت:

- سه روز که سهل است حاضرم یک ماه دیگر هم این درد را تحمل کنم تا بتوانم دوباره راه بیفتم.

دکتر گفت:

- ناراحت نباش دوست من، لازم نیست یک ماه درد بکشی، دو شب دیگر طاقت بیاوری درد خود به خود آرام می شود و آن وقت تو می توانی آثار حیات و حرکت را در پاهایت حس کنی. من حالا می روم و شما آقا جواد، اما راستی نگفتید چه نسبتی با هم دارید؟ آیا واقعا با هم رفیقید؟

جواد نگاهی به علی انداخت و با خنده گفت:

- ایشان برادر زن من هستند.

دکتر با خنده گفت:

- صحیح! چنین رفاقتی بین داماد و برادر زن به نظرم خیلی بعید است.

شوخی دکتر همه را به خنده انداخت و دکتر ادامه داد:

- شما بهتر است پیش برادر زنتان بمانید. او به به هم صحبت نیازمند است.

جواد اطاعت کرد و دکتر از اتاق خارج شد. پرستار نتوانست جواد را بیرون کند چون حالا از طرف خود دکتر اجازه داشت. او پیش علی ماند و سعی کرد با صحبت های مختلف و تعریف کردن لطیفه های خنده دار، او را سرگرم کند. اما درد با هیچ چیز فراموش نمی شد و علی در سکوت پیچ و تاب می خورد و ناله اش را در گلو خفه می کرد. ریزش عرق را در پشت ستون فقراتش حس می کرد.

روز به پایان رسید و دوباره شب شد. شبی طولانی همراه با دردی سوزاننده که گویی تمام تنش را به آتش می کشد. او با خود اندیشید که حالا نازنین آرام و آسوده و با اندوهی ملایم در سینه اش، به خواب خوشی فرو رفته و نسیم خنک بامدادی گونه های گلگونش را نوازش می دهد. فارغ از هر گونه درد جسمانی و شکنجه های روحی، با امید به آینده ای شیرین. اما او در تهران در بیمارستان و در یک اتاق، غوطه ور در آزار جسمانی، شب ها را به صبح می رساند. وضعیتش به گونه ای بود که جواد اجازه ی ملاقات را به فاطمه و مادرش نمی داد، زیرا می دانست که آن ها شهامت دیدن ناراحتی علی را ندارند.

اما سرانجام همه چیز تمام شد و علی زار و نزار با چشمانی که در عمق کاسه ها فرو رفته بودند به خواب عمیقی فرو رفت. در اواخر شب سوم، درد کم کم تخفیف پیدا کرد و با روشن شدن هوا، به کلی قطع شد و همین کافی بود جوانی را که سه روز تمام بی خوابی کشیده بود از پای درآورد و به خواب عمیقی فرو ببرد. جواد وقتی او را در خواب دید خیالش راحت شد. علی رنگ پریده به نظر می آمد اما تنفسش آرام و منظم بود و همین جواد را به سلامتی او مطمئن کرد. او می دانست که علی به این زودی ها بیدار نخواهد شد. لذا فرصت داشت که سری به خانه بزند. لباسش را عوض کند و مقداری هم استراحت کند. چون او هم نتوانسته بود در این سه شب راحت بخوابد.

علی بیست و چهار ساعت خوابید اما معده ی خالی و گرسنگی، او را بیدار کرد و پیش از این که پرستار را صدا کند جواد را سر حال و مرتب با چهره ای شاداب بالای سر خود دید. جواد حالش را پرسید. علی گفت:

- حالم خوب است فقط خیلی گرسنه ام.

جواد فورا به سراغ پرستار رفت و وضعیت علی را با او در میان گذاشت و پرسید:

- چه غذایی باید بخورد؟

پرستار نگاهی به پرونده ی علی کرد و گفت:

- هر چه بخواهد می تواند بخورد، برای غذا دکتر دستور خاصی نداده است.

جواد سری تکان داد و به سراغ علی رفت و گفت:

- منتظرم باش تا برایت غذا بیاورم. ساعت ده صبح است و هنوز غذای بیمارستان حاضر نشده باید از بیرون تهیه کنم.

علی گفت:

- صبر می کنم فقط زود برگرد.

جواد بیرون رفت تا برای اشتهای مردی که سه روز لب به غذا نزده بود طعامی شایسته فراهم کند. او با سه پرس چلوکباب و مقداری نان و سبزی برگشت و مثل یک پیشخدمت خوب میز روی تخت را آماده کرد و غذا را جلوی علی گذاشت.

علی بدون درنگ شروع به خوردن کرد و حتی تعارف را هم از یاد برد و جواد با خنده و شوخی سعی می کرد محیط را برای علی دلپذیر سازد. علی در حین غذا خوردن، حال مادرش و فاطمه را پرسید. جواد گفت:

- حسابی کلافه شده اند. چون اجازه ندادم این سه روزه به بیمارستان بیایند و تو را در آن حال ببینند. می ترسیدم مادرت غش کند. این سه روز بدترین روزهای زندگی من بود و جز سیگار کشیدن و چای خوردن کار دیگری نداشتم.

علی از محبت او تشکر کرد و به خوردن ادامه داد. پیش از تمام شدن محتویات قابلمه، پرستار بخش داخل شد و با تبسمی دلنواز پرسید:

- حالتان چطور است آقای قاجار؟ این سه روز خیلی خوب تحمل کردید. بهتون تبریک میگم!

علی محجوبانه تشکر کرد و دست از غذا کشید. جواد پرسید:

- دوست ما این مرحله ی سخت را پشت سر گذاشت. برنامه ی بعدی چیست؟

پرستار گفت:

- امشب ساعت هشت دکتر می آید و به شما می گوید که چه باید بگویید.

جواد با بی میلی پذیرفت و به علی گفت:

- باید تا امشب صبر کنی. حالا تو استراحت کن تا من به خانه بروم و مادرت و فاطمه را برای بعد از ظهر، به ملاقات بیاورم.

علی گفت:

- بسیار خوب!

و پس از نوشیدن یک لیوان آب، دراز کشید و چند دقیقه بعد دوباره به خواب رفت.

بعد از ظهر آن روز، علاوه بر فاطمه و ملوک خانم، دو خواهر بزرگتر علی و همچنین عمویش حمزه برای ملاقات او به بیمارستان آمدند. علی از دیدن آن ها تعجب کرد اما چیزی به روی خود نیاورد و با برخوردی محبت آمیز، آن ها را پذیرفت. مریم و زهار موضع پیشین را رها کرده و از در آشتی درآمده بودند. آن ها برادرشان را دوست داشتند و ستایش می کردند هر چند که او را به خاطر شایعات ناخوشایندی که در اطراف نامزدی اش با نازنین جریان داشت، سرزنش می کردند اما نمی توانستند نسبت به او و بیماری اش بی اعتنا باشند و به دیدنش نیایند.

حمزه نیز سعی داشت با رفتار محبت آمیزش، اعمال زشت فرزندانش را خنثی کند. او به راستی علی را دوست می داشت و علی وضعیت او را کاملا درک می کرد. عمویش پیر شده بود و دیگر نمی توانست بر فرزندانش فائق شود و آن ها را کنترل کند و علی حس می کرد که حمزه در موضع ضعیفی قرار گرفته و جزء اقلیت است. بهر حال هم عمویش و هم خواهرانش را مسرور دید. آن ها مقصر نبودند، مسئول این ناراحتی ها اکبر بود که با کینه ورزی خود، آبروی او و نازنین را از بین برده بود. علی همه ی این اتفاقات و پیامدها را پیش بینی کرده بود و انتظارش را داشت. او تیغ ملامتش را تنها متوجه اکبر کرده بود. بالاخره انتقام خود و نازنین را از او می گرفت. با بی صبری در انتظار روزی بود که بتواند روی پاهایش بایستد و به سراغ اکبر برود و همه ی حساب هایش را با او تسویه کند.

اما تا آن روز هنوز خیلی وقت مانده بود. مریم و زهرا می خواستند بدانند که چه وقت علی خواهد توانست روی پاهایش بایستد و حمزه با لحنی دلسوزانه می گفت:

- امیدوارم این عمل نتیجه داشته باشد!

جواد به آن ها گفت که باید تا شب صبر کنند. دکتر امشب خواهد گفت که چه باید کرد.

غروب وقت ملاقات تمام شد و همه به جز جواد به منزل رفتند. ساعت هشت شب، دکتر وارد اتاق علی شد. علی روی تخت نشست و با خوشرویی به دکتر خوشامد گفت. دکتر ضمن جواب دادن به او، از جواد پرسید:

- آیا شام خورده است؟

جواد گفت:

- بله و حالا منتظر باز شدن زخم هایش است.

دکتر سری تکان داد و به پرستار گفت:

- لوازم باز کردن زخم را بیاور.

پرستار فورا بیرون رفت و با یک سینی محتوی قیچی، باند و الکل برگشت. دکتر با حوصله ی عجیبی که مایه ی خشم جواد شده بود شروع به قیچی کردن و باز نمودن باندهای دور پای علی کرد. دکتر بالاخره کار قیچی کردن باندها را تمام کرد و بعد سرش را بلند کرد و گفت:

- حالا وقتشه، سعی کن سر پا بایستی!

علی ناباورانه به دکتر نگاه کرد و پرسید:

- یعنی ممکنه؟!

دکتر جواب داد:

- بله حتما! من کار خودم را خیلی خوب انجام داده ام، حالا نوبت توست که تلاش خودت را بکنی. حداقل باید بتوانی سر پا بایستی.

علی به کمک جواد و پرستار از جایش بلند شد و دست هایش را روی شانه های جواد گذاشت. اما به دستور دکتر، او را رها کردند. علی لرزشی در پاهایش احساس کرد، نزدیک بود روی زمین بغلطد. اما نگاه نافذ دکتر و تشویق های او، علی را سر جایش میخکوب کرد. چند لحظه روی پاهایش ایستاد و بعد دکتر به جواد دستور داد زیر بغلش را بگیرد تا چند قدمی راه برود.

جواد فورا پیش آمد و علی دستش را دور شانه ی او حلقه کرد بعد پاهایش را به آرامی روی زمین کشید. آن گاه چون طفلی که تازه به راه افتاده است چند قدم لرزان و نامطمئن برداشت. تنش از شدت شوق و شعف می لرزید. گویی خواب می دید و فکر می کرد به زودی از این خواب شیرین و رویای دلپذیر، بیدار خواهد شد. جواد با خوشحالی فریاد زد:

- آفرین، آفرین!

باز هم یک قدم دیگر. و به این ترتیب به کمک جواد، چند قدمی راه رفت.

دکتر پس از این کار دستور داد، به تنهایی و بدون کمک جواد راه برود. علی نزدیک بود از شدت خوشحالی دیوانه شود. یعنی ممکن بود به تنهایی و بدون همراهی کسی راه برند؟! آری باید راه می رفت. دکتر چنین چیزی از او می خواست و علی هم چند قدمی راه رفت. دکتر با دیدن این منظره گفت:

- به زودی خواهی توانست به تنهایی و بدون کمک عصا راه بروی، اما از حالا به بعد دیگر حق استراحت نداری. باید مدام تمرین کنی و با پاهایت راه بروی، باید از این پاها کار بکشی، وگرنه تنبل می شوند.

گیجی مطبوعی علی را دربرگرفته بود. تبریکات صمیمانه ی دکتر، جواد و پرستار را نتوانست به درستی جواب بدهد. اما یک فکر در ذهنش می درخشید و آن این که اگر نازنین او را با پاهای سالم ببیند چه خواهد گفت؟ تقریبا بیست روزی بود که از شیراز خارج شده ولی هنوز معالجات تمام نشده بود و علی برای رفتن به شیراز بی قرار بود.

آن شب علی آسوده خفت. تنها شبی بود که بدون دلهره و نگرانی و اندوه به خواب رفته بود. جواد شادان و سرافراز به سوی خانه ی مادر زنش رفت تا خبر خوش راه رفتن علی را، به مادر و خواهران نگرانش بدهد. مریم و زهرا با بچه ها و شوهرهایشان آن جا بودند. شوهر مریم راننده کامیون بود و بیشتر وقت ها در بیابان ها و در جاده ها بود و شوهر زهرا یک عمده فروش بازاری بود و این دو داماد هر یک به فراخور حال خویش، شیرینی و میوه برای تبریک گفتن به ملوک خانم آورده و آن شب در خانه ی کمال میرزا جمع شده بودند.

جواد مژده ی خود را به آن ها داد و اشک شوق را از چشمان مادر و خواهران آرزومند علی، جاری ساخت. علی باز هم می توانست راه برود و این تنها آرزوی خانواده ی کمال بود. ملوک خانم نذر کرد که در صورت خوب شدن پاهای علی، اطعام مساکین کند و گوسفند بکشد و حالا با شنیدن این خبر زمان ادای نذر را نزدیک می دید.

یک هفته بعد علی از بیمارستان مرخص شد. دکتر در آخرین روز بستری بودن علی در بیمارستان، پس از ویزیت و معاینه ی مجدد پاهای او، نسخه ی جدیدی نوشت. او دستور داد که علی به مدت یک ماه، هر روز به کلینیک مخصوصی برود تا پاهایش را نرمش و ورزش بدهند و گفت این کار لازم و ضروری است. علی که دیگر به دکتر ایمان پیدا کرده بود قول داد حتما به آن کلینیک برود و دمی از ورزش غافل نشود.

وقتی به خانه آمد شوهر مریم گوسفندی را جلوی پایش قربانی کرد و ملوک خانم که نمی توانست جلوی اشک های خود را بگیرد با منقل کوچکی جلوی در آمد و برای پسرش اسفند دود کرد. همه ی فامیل به جز خانواده ی حمزه، آن شب مهمان ملوک خانم بودند. زهره و مادرش نیز در این جشن شرکت داشتند. اما حمزه میرزا آن جا بود و میزبانی می کرد. حمید، برادر زهره هم آمده بود. او به علی احترام می گذاشت و توجهی به مادر و خواهرش نداشت.

ملوک خانم نذر خود را هم ادا کرد و علی هر روز برای ورزش و نرمش پاهایش به کلنیک می رفت و جالب این که بعد از ده روز توانست با گام های لرزانی در خانه راه برود و کارهایش را شخصا انجام دهد. مادر رنج کشیده اش، از شادی روی پایش بند نبود و مرتب و گاه و بی گاه اسفند دود می کرد تا مبادا کسی پسر رشیدش را چشم بزند.

علی یک نامه ی مفصل برای حسن نوشت و او را از سلامتی خود آگاه کرد و خواست بدون مشورت او کاری نکند. اما برای نازنین چیزی ننوشت. چون می خواست او را غافلگیر کند. می توانست او را مجسم کند در حالی که از انتظار خسته شده، مدام توی باغ و در خانه قدم می زند. چشمان مورب و خواب آلود، موهای سیاه و پر پشت، با اندام چابک و زیبایش در نظر علی چون رویایی دلپذیر می نمود. علی بی تابانه از خود می پرسید: چه وقت خواهد توانست از این زندان پر بکشد و به بهشت خود باز گردد؟

تابستان با ورزش های مداوم، مصرف دارو، خوردن غذاهای مقوی و پیاده روی های طولانی به پایان رسید و علی تبدیل به همان جوان زیبا، آراسته و قابل احترام دو سال قبل شد. چهره اش بار دیگر طراوت و شادابی را از سر گرفت و برق زندگی از چشمانش ساطع می شد. حالا قلبش سرشار از عشق به زندگی بود و سایه های نومیدی و غم از چهره اش عقب نشسته بودند.

پاییز از راه رسید. معالجات علی تقریبا تمام شده بود و او خود را آماده ی بازگشت به شیراز می کرد هرچه که لازم داشت، از کتاب و اثاثیه، جمع و بسته بندی کرد. ملوک خانم زمان عقد و عروسی را پرسید. می خواست بداند چه وقت باید برای مجلس عروسی او به شیراز بیاید. علی گفت:

- اول باید خودم به شیران بروم. بعد خبرتان می کنم که شما کی بیایید.

ملوک خانم با اندوه پرسید:

- یعنی تو خیال نداری به تهران برگردی؟

علی با لحنی جدی گفت:

- نه مادر اگر شما مرا می خواهید، بهتر است به شیراز بیایید. من از تهران سیر شده ام.

ملوک خانم دیگر حرفی نزد. او هم از شایعاتی که در مورد نامزدی پسرش رواج پیدا کرده بود، کم و بیش با اطلاع بود و


چهارشنبه 01 خرداد 1392 - 01:27
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :