زمان جاری : سه شنبه 16 اردیبهشت 1404 - 9:43 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 509
نویسنده پیام
kotlas آفلاین


ارسال‌ها : 31
عضویت: 16 /7 /1391


رمان زیبای بهار یک نگاه ( فصل 4)

- نه، نه، نگران نشوید پسرعمو، حال همه خوب است. قضیه مربوط به منه!

قلب علی را نگرانی تازه ای فشرد، پرسید:

- عمو حمزه در نامه اش چه نوشته؟

نازنین خجالت کشید از برداشت خود و حدسی که زده، حرفی بزند. لذا سرش را پایین انداخت و گفت:

- او نوشته برای امر خیری، خیال دارد با خانواده اش به شیراز بیاید.

چشمان علی، درخشش غریبی یافت. لبش را به دندان گزید و نامه ای که نازنین به طرفش دراز کرده بود گرفت و خواند. مقصود عمو حمزه کاملا روشن بود و علی هیچ شکی در آن نداشت. آن ها می آمدند تا نازنین را خواستگاری کنند و چراغ امید و آب حیات را از او بگیرند. نازنین پرسید:

- حالا می خواهید به تهران بروید؟

علی از نگاه ملتمس او گریخت و آهسته گفت:

- حالا نه، بهتره مسافرتمو کمی عقب بیندازم تا عمو حمزه و بچه هایش بیایند و برگردند.

نازنین نفس راحتی کشید، سری تکان داد و به عمارت برگشت و علی عصا به دست در باغچه تنها ماند. هزاران فکر به مغز او هجوم آورد. او به مرحله ی تصمیم گیری نهایی نزدیک می شد. او عید دیده بود که اکبر با چه هیجانی به نازنین نگاه می کند و چشمان آرزومندش هر لحظه به سوی دخترعمویش کشیده می شود و علی چه زجری کشیده بود و چه مشکل توانسته بود بر آتش حسادتش سرپوش بگذارد. او عید فهمیده بود که اکبر رقیب او شده. اما تصور نمی کرد که اکبر علی رغم بی اعتنایی آشکار نازنین، باز هم به خواستگاری بیاید و حالا نازنین به او پناه آورده و می خواست رقیب را از میدان به در کند. اما آیا این کار از علی ساخته بود؟ آیا می توانست همه ی آن قید و بندهایی را که پیش از این، برای خود می دید از میان بردارد و محبوبش را برای خود حفظ و دست دیگران را کوتاه کند؟ چطور می توانست به مادربزرگ بگوید؟ به چه طریق نازنین را از او خواستگاری کند؟ به یاد بلیطی که گرفته بود

در آن لحظه نازنین برایش مهمتر از رفتن به پیش دکتر و معالجه ی پاهایش بود. عصا زنان به عمارت رفت و به دنبال نازنین گشت. او را در آشپزخانه یافت. پرسید:

- چیزی احتیاج نداری؟ کم و کسری نداری؟

نازنین با عجله گفت:

- اوه چرا، برنجمان دارد تمام می شود . . . لپه و لیمو هم نداریم.

علی سری تکان داد و گفت:

- بسیار خوب، به اکبر آقا می گویم این چیزها را به خانه بیاورد.

نازنین با دلبری دسته ای از موهایش را به پشت انداخت و گفت:

- امروز و فردا، عمو اینا می آیند باید آماده باشیم.

علی بی توجه سرش را تکان داد و به طبقه ی بالا رفت. او چنان به نازنین خو گرفته بود که به اندازه ی نفس هایی که می کشید برایش مهم و با ارزش بود. دیدن چهره ی زیبای او و اندام لغزان و چابکش و دست های ظریف و کوچکی که با هر تماس، خون را در رگ های علی می جوشاند، برای او عادت شده بود و آن خانه با وجود آن حوری، گوشه ای از بهشت بود و حالا پسرعمویش به قصد ویران کردن این بهشت، به شیراز می آمد.

به سختی می توانست خشم و نفرت خود را نسبت به اکبر، سرکوب کند. علی وقتی که به مزیت ها و برتری های اکبر نسبت به خودش، می اندیشید موقعیتش را نزد مادربزرگ ضعیف می دید. تنها امیدش محبت بی شائبه و وفاداری و صداقت نازنین بود و فقط به همین حربه می توانست تکیه کند. نازنین استواری و قاطعیت خود را تا آن زمان بو خوبی نشان داده بود و علی کافی بود که لب تر کند تا نازنین با هم بجنگند و بگوید که فقط او را می خواهد. اما یک مسأله ی دیگر هم بود که وجدان علی را می آورد. آیا او شوهر شایسته ای برای نازنین بود. او جز عشق چیز دیگری نداشت که به دخترعمویش تقدیم کند. اما اکبر، مقام و موقعیت برتری داشت. مهندس بود. زندگی مستقل داشت و مردی سالم و از او هم نسبتا کوچکتر بود. اما علی بیست و هشت ساله با دو پای چوبین و یک شغل هنری اما کم درآمد. البته اگر سالم بود کارهای پر درآمدتری می توانست داشته باشد. در موقعیت او خاتم کاری شغلی مناسب بود و نازنین می بایست انتخاب خود را بکند. او می دانست که نازنین او را انتخاب می کند اما آیا به صلاح او بود که عمری را با یک مرد معلول سپری کند؟

علی بین کار دل و عقل، سرگردان مانده بود. جوانمردی، او را به فراموش کردن خویش و در نظر گرفتن خوشبختی نازنین وا می داشت. ولی با دل دیوانه ی خود و عشق صمیمانه ی نازنین چه کند؟ صدای بال زدن کبوتری بر لبه ی پنجره، علی را از عالم خود بیرون آورد. نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت: باید منتظر حوادث بعدی بود.

سه روز پس از رسیدن نامه، یک روز غروب حمزه میرزا با اکبر و اصغر و صدیقه و همسرش به شیراز آمدند. هیچ کس را به جز افراد خانواده ی خویش، نیاورده بود. علی مقصود عمویش را خوب می فهمید. نمی خواست حضور کسی دیگر، بر مقصودی که داشت تأثیر بگذارد. این مسلما فکر اکبر بود نه حمزه میرزا. علی شکی نداشت. بهر حال با روی خوش از آن ها استقبال کرد و از آمدنشان ابراز خوشحالی کرد. مادربزرگ هم تک تک نوه هایش را بوسید. اما نازنین کاملا آشفته بود و به زحمت ظاهر خود را حفظ می کرد. دزدانه به اکبر نگاه کرد. نزد خود اعتراف کرد که جوان زیبا و برازنده ایست. سبیل های باریکش، جذابیت خاصی به او می بخشید. سینه ی برآمده و بازوان نیرومندی که از پشت پیراهن نمایان بود، زیبایی اندام او را به خوبی نشان می داد و نازنین با خود اندیشید: پسرعموهایم همه زیبا و نیرومندند، ما خانواده ی جذابی هستیم. چشمان شوخ و خندان اکبر تا عمق وجود نازنین، رخنه می کرد و باعث شرمندگی او می شد. اما با نگاهی که به چهره ی علی انداخت همه ی جذابیت و و زیبایی اکبر در زیر، اندیشه ای یگانه محو شد. علی از این ها برتر بود و نازنین او را دوست داشت.

برخورد دو رقیب کاملا مودبانه و دوستانه بود. علی برای یک آن خود را باخت. اما فورا خود را جمع و جور کرد و با محبت و خوشرویی مبالغه آمیزی، اکبر را در آغوش گرفت و چهره ی خیس از عرقش را بوسید. هوا کاملا گرم بود و مسافران تهرانی، تحمل گرمای شدید شیراز را نداشتند. به تعارف علی، همه داخل عمارت شدند و نازنین با عجله به آشپزخانه رفت تا شامی تهیه کند. چند لحظه بعد، صدیقه و مادرش به بهانه ی کمک، به آشپزخانه آمدند و با حرف هایشان سعی کردند نازنین را به آن چه که تصمیم گرفته اند، نزدیک کنند.

آن شب به خاطر خستگی راه، همه خوابیدند و صبح روز بعد، علی زودتر از همیشه به بازار رفت تا شاهد رفتار عاشقانه ی اکبر نباشد و نازنین هم از حضور او خجالت نکشد. حسن از دیدن علی تعجب کرد. فکر می کرد او حالا باید در تهران باشد و وقتی دلیل آمدنش را پرسید، علی مختصرا ماجرا را برایش تعریف کرد. حسن مات و مبهوت به او نگاه کرد و با حیرت فریاد زد:

- و تو آن ها را تنها گذاشته و به این جا آمده ای؟

علی با عصبانیت پرسید:

- انتظار داشتی چه کنم؟ مثل سگ، نگهبانی بدم؟

حسن خم شد و در حالی که دندان هایش را بر روی هم می فشرد آهسته گفت:

- لقمه را باید از دهان شیر بیرون کشید!

علی لبخند تلخی زد و با چهره ای مثل سنگ گفت:

- تصمیم نهایی را نازنین می گیرد، اوست که باید یکی از ما دو نفر را انتخاب کند.

حسن دیگر چیزی نگفت و علی با ظاهری خونسرد شروع به کار کرد. اما وقتی دو سه با خطا کرد و دستش را زخمی کرد، حسن دانست که بر خلاف ظاهر آرامش، درونی آشفته و طوفانی دارد.

نزدیک ظهر بود که طاقت علی به پایان رسید، لباسش را مرتب کرد و از جا بلند شد و گفت:

- من به خانه می روم، بعد از ظهر هم نمی آیم. منتظر نباش.

حسن با رضایت لبخندی زد و گفت:

- برو و نگران مغازه نباش.

علی از همدردی او قلبا سپاسگزاری کرد و با عجله به طرف خانه به راه افتاد. یک سوال در مغزش تکرار می شد: نازنین حالا چه می کند؟ بالاخره به خانه رسید و در را باز دید. عصا زنان از راهرو تاریک گذشت و وارد حیاط و باغچه سرا شد. در اولین نگاه، نازنین را سر کرت سبزیجات مشغول چیدن سبزی دید و اکبر با قد بلند و هیکل براندازه اش بالای سر او ایستاده بود و با او حرف می زد.

حس حسادت بار دیگر قلب علی را آتش زد. نازنین با دیدن او، از جایش پرید و برای رها شدن از دست اکبر، به طرف علی رفت. اکبر نیز با خونسردی به دنبالش آمد و با علی سلام و احوال پرسی کرد. علی جوابش را داد و نازنین که از دیدن او در آن وقت روز، هم خوشحال بود و هم متعجب شده بود با دیدن دست زخمی علی فریاد کوتاهی کشید. ظرف سبزی را روی زمین گذاشت و پرسید:

- دستتان چه شده؟ چرا خونی شده؟

نازنین خم شد تا زخم را معاینه کند. نگاه دو پسرعمو در بالای سرش با یکدیگر تلاقی کرد. نگاه معنی دار و پرسشگر اکبر، علی را شرم زده کرد. بی اختیار سرش را پایین انداخت و دستش را از میان دست های نازنین بیرون کشید و گفت:

- چیز مهمی نیست نگران نشو، موقع کار دستم زخمی شده.

نازنین بی خبر از آن چه که بالای سر او می گذشت، مصرانه گفت:

- اما باید حتما پانسمان شود.

علی گفت:

- خودم این کار را می کنم.

و بعد از این حرف به طرف ساختمان به راه افتاد. نازنین احساس می کرد علی از او دلگیر است و نمی دانست در نگاه آن دو نفر چه پیام هایی رد و بدل شده است. علی پیش از رفتن به اتاق نشیمن، اول به اتاق خودش رفت و در را قفل کرد. احساس کسی را داشت که در حین دزدی غافلگیر شده است. او رسوا شده بود. اکبر حقیقت درونی او را درک کرده بود، نمی دانست چطور پایین برود؟

بالاخره با صداهای پی در پی نازنین، ناچار شد لباس هایش را عوض کند و برای خوردن ناهار به طبقه ی پایین برود. همه ی نگاه ها به او بود. فقط اکبر بود که پکر و دمغ سر سفره نشسته بود. گویی فهمیده بود تلاشش بیهودو است اما دیگران رفتاری عادی داشتند. بعد از ناهار، علی دوباره به اتاقش رفت و تا عصر در آن جا ماند. نازنین از این وضع نگران شدو بود، علی کناره گیری می کرد و افسرده به نظر می رسید.

با خنک تر شدن هوا، نازنین فرشی در باغچه زیر درختان صنوبر گسترد و بساط چای و عصرانه را در آن جا آماده کرد. همه به حیاط آمدند. علی هم آمد. از ترس و فرار متنفر بود و عشق او را ترسو کرده بود. اما می بایست خونسردی خود را حفظ می کرد و منتظر حوادث می نشست. نازنین مشغول پذیرایی شد. حمزه میرزا، همسرش، صدیقه و شوهری روی فرش نشسته بودند و با خیال راحت از فضای باغ و پذیرایی نازنین استفاده می کردند. علی نزدیک شد و سلامی به همه داد.

عصرانه در محیطی دوستانه صرف شد و علی مثل یک میزبان خوب، با صحبت های شیرین و دانستنی هایش از آن ها پذیرایی کرد. حالت حسادت و کدورت از چهره ی اکبر پس نشست. او با احترام و علاقه ی بسیاری به علی نگاه می کز. علی محبوب همه ی آن ها بود و اگر پای نازنین در میان نبود، اکبر مثل همیشه از دیدن او خوشحال می شد. حرف های علی همه سنجیده و مثل طلا با ارزش و نظریاتش قابل تحسین و مورد تأیید همه بود.

نازنین با شیفتگی به او می اندیشید و به خود می گفت:

- چقدر باهوش است! چه شخصیتی دارد. او از همه چیز آگاه است و به مسائل روز آشناست. ای کاش می توانستم مثل او باشم. یک ساعت بعد، علی از جایش برخاست و ضمن عذرخواهی گفت که باید بیرون برود. او برای پوشیدن لباس به اتاقش رفت. نازنین به دنبالش روان شد. علی پرسید:

- به چیزی احتیاج نداری؟

نازنین گفت:

- چرا، میوه نداریم. مقداری میوه بخرید.

علی قبول کرد. وقتی می خواست از خانه خارج شود اکبر به دنبالش دوید و گفت:

- من هم با شما می آیم البته اگر مزاحم نباشم.

علی با ادبی تصنعی گفت:

- اوه نه، چه مزاحمتی؟ خوشحال هم می شوم.

دو پسرعمو با هم از خانه خارج شدند. علی محتاج تنهایی و تفکر بود که همراهی اکبر مانع از این کار می شد. بهر حال سعی کرد آرامش خود را حفظ کند و با اکبر به طرف بازار رفت. اکبر شروع به صحبت در مورد آینده و برنامه هایش کرد. او با شور و شوق فراوانی صحبت می کرد. او جوان و پر انرژی بود و دلیلی هم برای عدم پیشرفت خود نمی دید.

علی با چهره ای راسخ و اندوهگین به حرف های او گوش می کرد و سوال هایش را پاسخ می گفت. اما گاه حرف های او را نمی شنید و در افکار خود غوطه ور می شد. گهگاه نگاه دقیقی به اکبر می کرد و وقتی بی طرفانه قضاوت می کرد، او را جواب تو دل برو و جذابی می دید. شاید در نظر نازنین هم می توانست زیبا باشد؟ آیا نازنین هنوز هم به او فکر می کرد؟ یا اکبر او را جذب خویش کرده بود؟ آن روز ظهر توی باغچه آن دو نفر چه می گفتند؟ افکار تلخ و ناخوشایند مغز علی را می کوبید.

اکبر متوجه سکوت و عدم حضور ذهن پسرعمویش شد، لذا مودبانه گفت:

- مثل این که شما حالتان خوب نیست؟

علی بی اختیار قرمز شد و با لبخندی اجباری گفت:

- اوه، چیز مهمی نیست، سرم کمی درد می کند.

اکبر با خنده گفت:

- شاید حرف های من سر شما را به درد آورده؟

علی از اشتباه خود ناراحت شد و فورا گفت:

- اوه نه، این طور نیست! من خوشحال می شوم که راجع به برنامه ها و نقشه های خودت برایم صحبت کنی. امیدوارم موفق باشی و به همه ی آرزوهایت برسی.

حرف های علی، اکبر را خوشحال کرد. شاید بعد از همه ی این حرف ها، رابطه ای بین او و نازنین وجود نداشته باشد و علی، خواهان آن دختر نباشد.

اکبر با این افکار، سعی می کرد خود را قانع کند و بیهوده به پسرعمویش مشکوک نشود. غروب هر دو با خوشحالی و خنده بر لب در حالی که چند پاکت میوه ی تازه در دست داشتند به خانه برگشتند. اکبر به اتاق نشیمن رفت و علی در جستجوی نازنین به آشپزخانه رفت، اما چهره ی نازنین نشان می داد که آن ها جز ایجاد مزاحمت و کلافه کردن او، کار دیگری انجام نداده اند. قیافه ی نازنین خسته و بی حوصله می نمود. علی سوزش خشم را در خود احساس کرد. خیلی دلش می خواست شر آن دو زن را از سر نازنین کوتاه کند. اما چاره ای جز سکوت و برداری نداشت. پاکت میوه را به نازنین سپرد و بیرون آمد.

نگاه موذیانه ی صدیقه، علی را تعقیب می کرد و علی خود از این مسأله آگاه بود و مواظب بود آتو به دست این موذی و خطرناک ندهد. آمدن مهمان باعث گرفته شدن تمام وقت نازنین بود. یک بار که با علی تنها بود علی گفت:

- به دردسر افتاده ای نازنین.

او جواب داد:

- مهم نیست پسرعمو، همیشه از این اتفاقات نمی افتد، این ها هم بالاخره می روند و سرمان دوباره خلوت می شود.

علی زیر لب گفت:

- اما این دفعه با دفعات پیش فرق می کند.

ورود صدیقه مانع گفت و شنود بیشتر بین آن ها شد.

دو روز از آمدن حمزه و خانواده اش می گذشت اما هنوز حرفی راجع به نازنین نزده بودند و علی در منتهای عشق خود لحظه ای آرام و قرار نداشت.

یک روز بعد از ظهر، اکبر به اتاق علی آمد و با حرف هایش او را غافلگیر کرد. او گفت که به خواستگاری نازنین آمده و می خواهد نظر پسرعمویش را ز مورد نازنین بداند. علی رنگ پریده و بهت زده به او خیره شد. چرا اکبر از او نظرخواهی می کرد؟ چه چیزی می خواست بداند؟ نگاه اکبر، کنجکاو و بی رحمانه به او دوخته شده بود و کوچکترین حرکت او را از نظر دور نمی کرد. اما علی آرام و بی شتاب پرسید:

- چه چیز می خواهی بدانی؟

اکبر شانه ای بالا انداخت و گفت:

- می خواهم بدانم چطور دختری است؟

علی با خونسردی گفت:

- او دخترعموی توست، باید او را کاملا بشناسی.

اکبر گفت:

- ما تهران بوده ایم و او در شیرار، شما بهتر از من می توانید در مورد او قضاوت کنید و بگویید که چطور دختری است؟

علی تبسمی دلنواز بر لب راند، او مقصود اکبر را فهمیدو بود. پسرعمویش می خواست او را به تله بیندازد. با لحنی آرام گفت:

- به نظر من دختر خوبی است و هیچ عیبی ندارد.

اکبر به مقصود خود نرسید. دوباره پرسید:

- آیا شما نمی دانید که او به چه کسی علاقه مند است؟

نگاه خشم آلود علی، اکبر را متوجه اشتباهش کرد. لذا فورا اضافه کرد:

- آخر می دانید من به قصد خواستگاری او به شیراز آمده ام. می خواهم بدانم آیا مرا می پذیز یا رد می کند؟

علی به خشکی گفت:

- من چیزی نمی دانم. بهتر است از خودش بپرسید.

اکبر از مزاحمت خود عذرخواهی کرد و او را تنها گذاشت.

علی به نقطه ی نامعلومی خیره شد و سعی کرد مقصود اکبر را درک کند. آیا به او و نازنین مشکوک شده بود؟ یا فقط می خواست او را از دلیل مسافرتشان باخبر کند؟ این قضیه به نقطه ی حساس خود می رسید و علی با بی صبری در انتظار آشکار شدن حقایق بود.

بالاخره سه روز پس از آمدن حمزه میرزا به شیراز، منظور آن ها از این سفر روشن شد و شبی بعد از صرف شام، حمزه میرزا نازنین را از مادربزرگ خواستگاری کرد. علی به بهانه ی کار و مطالعه، از شرکت در این مجلس خودداری کرد و نازنین هم در آشپزخانه به شستشوی ظرف های کثیف مشغول شد. مجلس خواستگاری در اتاق نشیمن ادامه داشت. مادربزرگ مخالفتی نداشت. او به این وصلت کاملا راضی بود و از این که نازنین همسر یک غریبه نمی شود و در میان افراد خانواده ی خودش خواهد بود اظهار رضایت و خوشحالی می کرد.

فریاد تبریک و مبارک باد از همه بلند شد و همه شروع به خوردن شیرینی کردند. فقط اکبر بود که تسلیم این هیاهو نشد و با صدای آرام گفت:

- نظر نازنین شرطه، باید خودش هم قبول کند، نظر مادربزرگ به تنهایی کافی نیست.

صدیقه گفت:

- وقتی مادربزرگ راضی باشد، نازنین چرا راضی نشود؟

مادر اکبر با غرور تمام گفت:

- او باید خیلی خوشحال باشد که با مردی مثل تو عروسی کند.

اما حمزه میرزا هم با اکبر موافق بود، او گفت:

- بهتر است از خود نازنین هم بپرسیم.

همه نازنین را صدا کردند. نازنین با دست های خیس و چهره ای رنگ پریده داخل اتاق شد. او حرف های آن ها را شنیده بود و می دانست که با او چه کار دارند. به جوابی که می خواست بدهد فکر می کرد.

حمزه میرزا با مهربانی گفت:

- عمو جان ما برای خواستگاری تو به این جا آمده ایم. آیا تو حاضری با اکبر عروسی کنی؟

نازنین با نا امیدی دست هایش را به هم سایید. قلبش به شدت می تپید. همه چیز بستگی به جواب او داشت. علی در اتاق نبود و نازنین به حضور او محتاج بود. دیدن علی کافی بود جرأت و شهامت را به او باز گرداند، اما علی آن جا نبود. او در اتاقش بود و به نازنین فکر می کرد. اکبر خواستگار خوبی بود و می توانست جوابگوی همه ی نیازمندی های او باشد. پسرعمویش بود، جذاب، خوش قیافه، مهندس و پول دار. اما اگر او را می پذیرفت آن وقت با دل دیوانه اش چه می توانست بکند؟ تا وقتی که علی زنده بود و زیر این سقف آبی رنگ زندگی می کرد، قلب نازنین به هوای او می تپید و تا ابد داغ دار عشق او بود.

همه ساکت بودند و برای شنیدن جواب نازنین نفس در سینه حبس کرده بودند. اکبر با دقت، دگرگونی چهره ی نازنین را می پایید و جدال درونی اش را به وضوح می دید. صدای قدم های چوبین علی در اتاق بالا شنیده شد و نازنین بی قراری او را حس کرد. این عصاها بر صفحه ی دل او کوبیده می شد. علی او را صدا می زد. این قدم ها به او می گفت که علی ز انتظار اوست. سرش را بالا گرفت و با لحنی محکم و بدون لرزش لت:

- نه ...

همه با تعجب به هم نگاه کردند. انتظار و هیجان از چهره ی اکبر محو شد. حالا به نظر آرام و کمی غمگین می نمود. مادربزرگ طوفانی شد، بد و بیراه گفت. تهدید کرد، نصیحت کرد، وعده داد. اما هیچکدام تأثیری در جواب نازنین نکرد. اکبر به تندی گفت:

- راحتش بگذارید، نباید او را مجبور کنید!

اما مادربزرگ تسلیم نشد. با عجله بو طبقه ی بالا رفت و در حالی که نفسش بریده بود گفت:

- تو کجا هستی؟ بیا ببین چه خبر است؟ ببین نازنین چطور مرا به دردسر انداخته؟ تو باید با این دختر کله شق و خیره سر صحبت کنی، باید به او بگویی که من چه می خواهم. تو او را گستاخ کرده ای، حالا هم خودت باید مجبورش کنی که به حرف های من عمل کنی که به حرف های من عمل کند.

علی گیج شده بود و نمی فهمید مادربزرگ چه می گوید لذا او را روی زمین نشاند و از او خواست قضیه را مقصلا برای او تعریف کند. پیرزن نفسی تازه کرد و گفت:

- مگر نمی فهمی چه می گویم؟ عمویت نازنین را برای اکبر خواستگاری کرد.

علی پرسید:

- خوب نازنین چه جوابی داد؟

پیرزن با صدای بلند گفت:

- رد کرده، این دختر به کلی دیوانه شده است.

علی نتوانست لبخندش را مخفی کند با مهربانی پرسید:

- حالا وظیفه ی من چیست؟ ظاهراً که این کار شدنی نیست.

عالمتاج خانم با خشم غرید:

- باید بشود، من این طور می خواهم.

علی با کنجکاوی پرسید:

- شما چه می خواهید مادر؟

او با بی حوصلگی گفت:

- همین دیگه! می خواهم او با پسرعمویش ازدواج کند، اگر به مخالفتش ادامه بدهد، اکبر هم پشیمان خواهد شد. تو باید با او حرف بزنی، او به حرف تو گوش می کند. من مطمئنم!

علی سری تکان داد و گفت:

- بسیار خوب مادر، او را پیش من بفرست تا با او حرف بزنم.

پیرزن با سرعتی که برای سن و سال او عجیب می نمود فوراً به طبقه ی پایین برگشت و به نازنین گفت که علی می خواهد با او صحبت کند. نازنین اطاعت کرد و از اتاق نشیمن بیرون رفت. لبخند تمسخرآمیزی بر لب های اکبر نشست. مادربزرگ گوشت را به دست گربه می سپرد. این عقیده ی اکبر بود. او از راضی شدن نازنین، مأیوس شده بود و کوششی هم برای جلب رضایت او نمی کرد.

نازنین به اتاق علی رفت و در را پشت سرش بست. علی به صدای در برگشت و با دقت به دخترعمویش نگاه کرد. حالت چشمانش، حیوان به دام افتاده را به یاد علی می آورد. نمی دانست به او چه بگوید؟ چطور او را وادار به کاری کند که نه مورد رضایت خودش بود ونه نازنین. شاید نازنین سرنوشت او بود. تقدیر هرگز به تمهید، بریده نمی شد. نازنین به شبه بلند قدی که روبرویش ایستاده بود نگاه کرد. چهره ی غمزده و مأیوس او را در طی روزهای اخیر به یاد آورد. علی چون سایه ی مبهمی می آمد و می رفت و خود را در اتاقش محبوس می کرد و برای لحظه ای از یاد او غافل نمی شد.

آن ها مدتی ساکت روبروی هم ماندند. احتیاجی به صحبت نبود. آن ها خوب می دانستند که چه می خواهند و چه احساسی دارند. اما تشریفات می بایست انجام می شد. علی طبق دستور مادربزرگ رفتار کرد. با لحنی جدی پرسید:

- خوب نازنین، تعریف کن ببینم، ظاهراً اکبر از تو خواستگاری کرده؟

نازنین جواب مثبت داد. علی گفت:

- مادربزرگ مایل است تو خواستگاری پسرعمویت را قبول کنی حالا نظر تو چیه؟

نازنین سری تکان داد و گفت:

- نه، نمی توانم قبول کنم. با این کار فقط خودم را گول می زنم. من اکبر را نمی خواهم، شما خیلی خوب می دانید.

علی وحشت زده برگشت و به در اتاق نگاه کرد. در بسته بود و کسی در آن جا حضور دیده نمی شد. چراغ اتاق خاموش بود و تنها نور لامپ در راهرو بالا، قسمتی از اتاق را روشن می کرد. علی انگشت روی بینی اش گذاشت و او را به سکوت دعوت کرد. و بعد آهسته گفت:

- فکر نمی کنی صلاح تو در ازدواج با اکبر است؟

نازنین به تندی اما آهسته گفت:

- نه من ابداً این طور فکر نمی کنم. مادربزرگ می خواهد مرا بدبخت کند. چرا نمی گذارد به میل خودم ازدواج کنم؟ من زن مناسبی برای اکبر نیستم و او خیلی از ازدواج با من پشیمان خواهد شد. خود شما مگر نگفتید که در تهران، اقواممان ما را دست می اندازند و در مورد ما شایعه سازی می کنند، آن ها بهر حال این کار را خواهند کرد، حتی اگر من با اکبر ازدواج کنم. در آن صورت هم خواهند گفت: اکبر جنس دست دوم گرفته و این چیزیست که از آن می ترسم. من بهر حال نامزد شما هستم و باید با شما عروسی کنم.

اشک در چشمان علی حلقه بست. وفاداری و شهامت نازنین او را به یاد عمو فرهاد ناکامش می انداخت. اخلاق نازنین کاملا شبیه پدرش بود و علی او را ستایش می کرد. دیگر جای هیچ تردید نبود. نازنین به او دل بسته بود و از او احقاق حق می کرد و علی وظیفه داشت از او پشتیبانی کند. دیگر برایش اهمیت نداشت فامیل و طائفه اش در تهران، چه خواهند گفت. آینده به او لبخند می زد. نازنین مال او بود، در کنارش بود و به او وفادار می ماند. علی دیگر چیزی از زندگی نمی خواست اما تنها مسأله ای که ناراحتش می کرد، چگونگی مطرح کردن این موضوع، نزد مادربزرگ بود.

با لحنی جدی از نازنین پرسید:

- مطمئنی که پشیمان نمی شوی؟

نازنین با خوشحالی نگاه کرد و سرانجام پسرعمویش نیر راضی شده بود. با لکنت گفت:

- من، من هیچ وقت پشیمان نمی شوم.

علی با چهره ای گرفته به او نگاه کرد و حرفی نزد. نازنین پرسید:

- چی شده؟ به چه فکر می کنید؟

علی گفت:

- حالا چطور این موضوع را با مادربزرگ در میان بگذارم؟

نازنین سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت:

-نمی دانم. دیگر خودتان می دانید! من چشمم به شماست.

علی تبسم کرد و دستش را به آرامی روی موهای نازنین کشید و گفت:

- خیلی خب، حالا برو تا من با مادربزرگ صحبت کنم.

علی ناگهان خندید و گفت:

- وای که تو چه شیطانی هستی دختر. انسان را به چه کارهایی وادار می کنی.

لبخند پر کرشمه بر لب های نازنین جای گرفت و تمام جذابیت خود را با این لبخند به نمایش گذاشت. اگر وقت دیگری بود، اگر خانه خلوت و اگر تنها بودند و موقعیت بحرانی نبود علی سزای این لبخند را به او می داد و چون شیری گرسنه این غزال سیاه چشم را شکار می کرد. اما افسوس که وقت این کار نبود و او می بایست خود را برای رویایی با صحنه های تلخ تری آماده می کرد.

نازنین به اتاقش رفت و مادربزرگ برای فهمیدن نتیجه به اتاق علی آمد. علی با دیدن او سعی کرد قیافه ای جدی به خود بگیرد. عالمتاج خانم پرسید:

- خوب چی شد؟ با او صحبت کردی؟

علی جواب مثبت داد و اضافه کرد:

- اما او قبول نکرد، روی حرفش پافشاری می کرد و می گفت: حاضر نیست با اکبر ازدواج کند.

بار دیگر خشم مادربزرگ اوج گرفت و پرخاش کنان گفت:

- این ها همه تقصیر توست. تو به او این قدر بال و پر داده ای. حالا خانم یاغی شده و دیگه نمی خواهد شوهر کند. خیال می کند من تا قیامت زنده ام و می توانم از او نگهداری کنم. او باید به یک کسی شوهر کند، چه کسی بهتر از پسرعمویش؟ من همیشه آرزو داشته ام که او با یکی از پسرعموهایش عروسی کند و به غریبی نرود و حالا خانم تو روی من می ایستد و می گوید نه.

علی فورا گفت:

- من هم همه ی این حرف ها را به او زدم و گفتم که شما تا بد زنده زنده نمی مانید تا از او نگهداری کنید. به او گفتم: با هر کس که می خواهی عروسی کن و خیال مادربزرگ را راحت کن.

پیرزن با خوشحالی گفت:

- آفرین خوب گفتی پسرم، او چه جوابی داد؟

علی گفت:

- بالاخره سر عقل آمد و قبول کرد که ازدواج کند اما نه با اکبر.

پیرزن پرسید:

- پس با کی؟

علی با چهره ای شکفته و خندان گفت:

- ببین مادر جان، من تصمیم گرفتم تو را از شر این دختر کله شق و خیره سر راحت کنم. فقط من حریف این دختر می شوم، اجازه بدهید با او عروسی کنم و خیالتان را از بابت او راحت کنم. او از من می ترسد و به حرف هایم گوش می دهد، مگر خودتان این حرف را نزدید؟

مادربزرگ مات و مبهوت به صورت شیرینی که روبرویش قرار داشت و به او تبسم می کرد خیره شد. حرف هایش به شوخی بیشتر شبیه بود. لذا با بی حوصلگی گفت:

- سربه سرم نگذار پسر! جدی باش.

علی به تندی گفت:

- این چه حرفی ست مادربزرگ من دارم جدی صحبت می کنم، من رسما نازنین را از شما خواستگاری می کنم. جرأت کند و نه بگوید. سرش را گوش تا گوش می برم.

پیرزن گفت:

- جدی می گویی؟

علی با ناراحتی گفت:

- باز هم که باور نمی کنید. مگر خود شما الان نگفتید که دلتان می خواهد نازنین همسر یکی از پسرعموهایش بشود؟ خوب من هم پسرعموی او هستم. چه فرقی با دیگران دارم؟ شاید شما مرا به خاطر پاهایم از لیست پسرعموها حذف کرده اید؟

لحن معصومانه و حزن آلود علی، خروش از دل پیرزن برآورد و او با حرارت فراوان گفت:

- این چه حرفی ست؟ تو نور چشم منی، تو یادگار کمال منی، چه کسی بهتر و عزیزتر از تو؟ چه کسی شایسته تر از تو؟ برای من هیچ فرقی بین تو و اکبر نیست. نازنین هر کدامتان را که بپسندد من راضی هستم.

علی با غروری کودکانه گفت:

- جرأت کند که نپسندد.

پیرزن گفت:

- خوب من هیچ مخالفتی ندارم، اما به اکبر چه جوابی بدم؟

علی چهره ای خشک و جدی به خود گرفت و گفت:

- شما چیزی به او نگویید. من فردا خودم با او صحبت می کنم.

مادربزرگ با تردید از اتاق علی بیرون رفت. او زن ابلهی نبود، با خود فکر کرد شاید علی هم به نازنین علاقه مند باشد وگرنه از سر دلسوزی تصمیم نگرفته دخترعمویش را به همسری بگیرد و مادربزرگش را از نگرانی دائم در مورد او آزاد کند. اما علی در اتاقش تنها مانده بود و فکر می کرد. او نمی توانست اکبر را مثل مادربزرگ با شیرین زبانی قانع کند و یا مثل نازنین که شیفته ی او بود، بی هیچ کلامی راضی اش کند، می بایست روش دیگری برای بار کردنش از سر خود پیدا کند. او تا روز بعد فرصت داشت در این مورد فکر کند.

صبح زود علی از خواب بیدار شد و پس از ادای نماز و خوردن صبحانه، ی آن که با کسی تماس بگیرد از خانه بیرون آمد و به سر کارش رفت. حسن از چهره ی او نتوانست چیزی بفهمد زیرا که علی سخت مشغول کار بود و کاملا در فکر فرو رفته بود. ظهر به خانه آمد. نازنین جلوی عمارت قدم می زد و منتظر بازگشت او بود. آن روز برای او روز بدی بود و پرسش های مداوم صدیقه و زن عمویش او را رنج داده بود و از ترس روبرو شدن با اکبر، مرتب در گوشه ای پنهان می شد و وقتی آمدن پسرعمویش را دید مثل غریقی به او پناه آورد و با هیجان پرسید:

- تا حالا کجا بودید؟ این ها دیوانه ام کردند. چرا صبح با اکبر صحبت نکردید؟

علی جواب داد:

- صبح فرصت این کار را نداشتم. اما حالا با او صحبت می کنم.

نازنین پشت سر پسرعمویش به راه افتاد. اکبر و اصغر با نگاهی پر از سوء ظن، آن دو را تحت نظر گرفتند اما هیبت چهره ی باوقار علی، مانع از گستاخی و به ادبی آشکار آن ها می شد. مودبانه سلام کردند و علی به گرمی جوابشان را داد و گفت:

- اکبر تو با من بیا، می خواهم با تو صحبت کنم.

اکبر مطیعانه به دنبالش راه افتاد و با هم به اتاق علی رفتند.

علی با صبر و حوصله لباسش را عوض کرد و دو عصای چوبینش را به دیوار تکیه داد و روی صندلی نشست و با تبسم جانبخش همیشگی اش گفت:

- خوب اکبر حالا تعریف کن ببینم، برای چی به شیراز آمده ای؟

اکبر جواب داد:

- برای خواستگاری نازنین آمدیم.

علی پرسید:

- تو عاشق نازنین هستی؟

اکبر لبخندی زد و گفت:

- عاشق به آن صورت که شما فکر می کنید نیستم. من فقط او را پسندیده ام، در بین همه ی دخترهایی که می شناسم از همه بهتر است.

علی پرسید:

- چطور به این نتیجه رسیدی؟

اکبر شانه ای بالا انداخت و گفت:

- خوب وقتی عید به شیراز آمدیم، نازنین را دیدم و خیلی از او خوشم آمد. تصمیم گرفتم بعد از پایان تحصیلاتم و اطمینان از آینده ام برگردم و نازنین را خواستگاری کنم.

علی با لبخند تلخی گفت:

- پس تو هیچ شناختی از او نداری؟

اکبر با تعجب پرسید:

- چه شناختی؟ مگر چه فرقی بین او و دخترهای دیگر هست؟

علی خندید و گفت:

- همان فرقی که باعث شده تو او را به همه ترجیح بدهی.

اکبر جواب داد:

- البته او خیلی زیباست، اما حالت غرور و بی اعتنایی که در رفتارش می دیدم، مرا بیشتر به سوی او جلب می کرد.

علی گفت:

- من دیشب با نازنین صحبت کردم و او را به ازدواج با تو تشویق کردم و براهش توضیح دادم شوهری مثل تو چه آینده ی درخشان و زندگی خوبی برای او فراهم خواهد کرد اما او نپذیرفت.

اکبر در حالی که سعی می کرد رنجش و کدورت خود را از مخالفت نازنین پنهان کند با لحنی عادی و بی اعتنا گفت:

- البته این موضوع اهمیتی برای من ندارد ولی دلم می خواست دلیلش را بدانم.

علی با مهربانی گفت:

- دلیلش مهم نیست. او پیشنهاد تو را رد کرده و دانستن همین برای تو کافی ست. تو آینده ی روشنی داری. جوانی و موقعیت اجتماعی خوبی داری. صدها دختر با شرایط نازنین هستند که آرزوی ازدواج با مردی مثل تو را دارند. بهتر است به تهران برگردی و نازنین را فراموش کنی.

اکبر به علی خیره شد و تبسم معنی داری بر لب راند. شادی شیطنت باری در چشمانش می رقصید.

علی از نگاه و خنده ی او عصبانی شد. اما محض حفظ آبروی نازین، جسارت و گستاخی او را ندیده گرفت و خشمش را مهار کرد. اکبر پرسید:

- پس چه کسی با او ازدواج خواهد کرد؟

علی سرش را بالا گرفت و گفت:

- من دیشب او را از مادربزرگ خواستگاری کردم و نازنین هم جواب مثبت داد.

اکبر ابتدا یکه خورد ولی خیلی زود از آن حالت تعجب بیرون آمد. او پیش از این هم به روابط آن دو نفر مظنون شده بود ولی انتظار شنیدن چنین حرفی را از علی نداشت. علی گفت:

- خوب حالا قانع شدی؟

اکبر سری تکان داد و با غروری جریحه دار شده بود، بی هیچ کلامی از اتاق پسرعمویش خارج شد. علی می توانست با توضیح دادن ماجرای هشت سال قبل و گفتن این موضوع که او به نازنین قول ازدواج داده است خود را از مظان اتهام خارج کند. اما با خود اندیشید: اگر اکبر شکی به او داشته باشد با شنیدن این قصه هم تردیدش از بین نمی رود. او رنجش و ناباوری را در چهره ی پسرعمویش دیده بود و دانست که در راضی کردن او، موفق نشده است. برای اکبر تصور این که نازنین علی را با وجود داشتن دو پای فلج، به او ترجیح داده است احساس حقارت شدیدی را به دنبال داشت. دیگر دلیلی برای ماندن در شیراز نداشتند.

ماجرای نامزدی علی و نازنین، مثل بمب در میان خانواده منفجر شد، اما عکس العمل ها متفاوت بود. مادر اکبر شدیدا ناراحت شد. صدیقه و اصغر بی تفاوت بودند و حمزه میرزا برای علی خوشحال بود. سر و سامان یافتن برادر زاده اش، نهایت آرزوی او بود. ولی دیگران با او هم عقیده نبودند. حمزه معتقد بود که برای اکبر دختر زیاد است و این علی است که باید به فکرش بود. اما همسرش او را به خاطر تبریک گفتن به علی و نوازش نازنین، سرزنش کرد. او از این که تحقیر شدن پسرش را می دید، عصبانی بود. علی با خونسردی، اعتراضات و رفتارهای زننده ی زن عمو و دخترعمویش را تحمل کرد و بعد از ظهر، مهمانان به اصرار اکبر، به تهران بازگشتند. خانه ی عالمتاج خانم به سکوت و آرامش مرموز خود بازگشت.

رفتن خانواده ی حمزه میرزا به حالت قهر، مادربزرگ را ناراحت کرد. او مایل بود که همه چیز به خوبی و خوشی تمام شود و همگی از ازدواج نازنین و علی استقبال کنند. اما عشق و خودخواهی، روبروی هم قرار گرفتند و دو پسرعمو مثل دو دشمن خونین، با یکدیگر برخورد کردند. نازنین باعث ایجاد نفرت و کدورت شدیدی بین اکبر و علی شد. به خصوص اکبر که شدیدا به موفقیت خود در برابر نازنین، ایمان داشت. اما وقتی دید علی، انتخاب شده، کینه ی هر دو را به دل گرفت و احساس کرد مسخره ی همگان شده است. او جدا معتقد بود که علی از شکست او و پیروزی خودش اطمینان داشته است و ظاهرا خود را به نادانی و بی خبری زده است. او هیچ تردیدی نداشت که علی در طی این دو سال روابط عاشقانه ای با نازنین به هم زده و حالا خیلی راحت به مقصود خود رسیده بود. اما چرا زودتر این کار را نکرده بود؟ چرا پیش از آمدن آن ها به شیراز، نازنین را به همسری نگرفت و با حرف های چرندی از قبیل: شرافت، ناموس و حفظ آبروی نازنین، همه را فریب داده است؟

اکبر که کوچکترین اعتمادی به پاکی و نجابت علی آن هم با وجود دختری مثل نازنین در آن خانه، نداشت و همه ی حرف های او را عوام فریبانه و سرپوشی برای پنهان کردن مقصود اصلی اش، که همانا بودن در کنار آفت عاشق کشی مثل نازنین بود، می دانست. این ماجرا لطمه ی شدیدی به غرور و خودپسندی اکبر زده بود.

مادربزرگ از احساسات اکبر بی نبود، فقط امیدوار بود با گذشت زمان، او شکست خود را فراموش کند و ازدواج نازنین و علی در خانواده پذیرفته شود و جا بیفتد. عالمتاج خانم حالا دیگر دلیل مخالفت مدام علی با ازدواج نازنین را فهمیده بود. اما آن قدر منطقی و مهربان بود که چیزی به روی نوه هایش نیاورد، می خواست برنامه ی عروسی آن ها را جلو بیندازد. آن شب وقتی که سه نفری، کنار سفره نشستند تا شام بخورند، مادربزرگ پرسید:

- چه وقت می خواهید مراسم عروسی را برپا کنید؟

علی نگاهی به چهره ی سرخ شده ی نازنین انداخت و گفت:

- خیلی زود، اما کاری هست که باید پیش از عروسی انجام شود. من خیال دارم سری به تهران بزنم.

پیرزن سؤال کرد:

- برای چه کاری؟

علی گفت:

- باید مادرم را در جریان کاری که در پیش داریم، بگذارم.

مادربزرگ گفت:

- حمزه به مادرت خواهد گفت.

اما علی گفت:

- بهر حال این سفر لازم است کارهایی هست که باید در تهران انجام شود.

نازنین منظور علی را به خوبی فهمید. او برای معالجه ی پاهایش می خواست برود. اما نام تهران برای او همیشه مترادف با فراق و هجرانی تلخ بود. هاله ای از غم، چهره اش را پوشاند که از چشم علی دور نماند. نمی توانست سخن بگوید و با نوازش غم و اندوه را از دلش بزداید زیرا مادربزرگ پس از نامزد شدن آن ها، به شدت مواظب هر دویشان بود و اجازه ی کوچکترین تماسی را به آن ها نمی داد. او همچنان از آبروی نازنین محافظت می کرد تا وقتی که رسما زن و شوهر بشوند.

روز بعد علی به دکان حسن رفت و ماجرای نامزدی اش را با او در میان گذاشت. حسن او را به شدت تحسین کرد و به او تبریک گفت. علی تبریکات دوستش را با لبخند و سکوت پذیرفت. حسن با خوشحالی گفت:

- خوشم آمد! حقا که خیلی مردی. امیدوارم پسرعمویت زیاد ناراحت نشده باشد چون حسادتش برای هر دوی شما خطرناک است.

علی با بی اعتنایی گفت:

- فکر نمی کنم چندان اهمیتی برایش داشت، گذاشته از این ها، حسادت او تأثیری در زندگی من و نازنین نخواهد داشت.

حسن سری تکان داد و گفت:

- حریف را دست کم نگیر، به خصوص وقتی که پای دختری در میان باشد. امیدوارم اتفاق بدی نیفتد.

علی به شوخی گفت:

- پس خیلی خطرناک است؟!

حسن با لحنی جدی گفت:

- بعید نیست.

علی با بی خیالی گفت:

- برای من اصلا اهمیتی ندارد، ماجرای من و دخترعمویم خوشبختانه پایان خوشی داشته است و من حالا قصد دارم به تهران بروم و پاهایم را به یک دکتر خوب نشان بدهم، نمی دانم کی برمی گردم. همه چیز بستگی به خوب شدن و نشدن پاهایم دارد.

حسن دست او را فشرد و گفت:

- امیدوارم سلامت برگردی، فقط قول بده در تهران ماندگار نشوی و حتما بیایی. دلم برایت تنگ می شود.

علی چهره ی او را بوسید و گفت:

- به محض تمام شدن کارم، برمی گردم. نامزدم این جاست و من به خاطر او و به خاطر دوستی با تو، باز خواهم گشت. خانه ی من شیراز است نه تهران.

بعد از این گفتگو، علی از مغازه ی دوستش خارج شد و برای تهیه ی بلیط به گاراژ رفت. او توانست بلیط روز بعد را بگیرد. تا ظهر در خیابان های شیراز گردش کرد. او به این شهر، علاقه مند بود و دلش گواهی مداد که مدتی طولانی از این شهر دور خواهد بود.

ظهر به خای برگشت. نازنین ناهار ناهار را حاضر کرد و بعد وسایلی را که علی احتیاج داشت برایش آماده کرد. اما یک لحظه هم با او تنها نماند تا دو کلمه خصوصی صحبت کند. مادربزرگ کاملا مراقب او بود. برای عصر طبق معمول، روی ایوان نشستند و نازنین عصرانه را حاضر کرد. مادربزرگ سفارشاتی به علی کرد و پیغام هایی برای مادرش فرستاد. نازنین بی آن که در صحبت های آن ها شرکت کند، در سکوت چای می ریخت و علی مواظب او بود و از صحبت های مادربزرگ چیزی نمی شنید.

نامزدش روحیه ی بدی داشت و علی در حضور مادربزرگ، نمی توانست او را دلداری دهد و به او اطمینان بدهد که در اولین فرصت باز خواهد گشت. اشک هایی که که نازنین پیش از جاری شدن پاک می کرد، از چشم علی پنهان نمی ماند و بی تابی او، پسرعمویش را نگران می کرد. با خود فکر کرد، چطور است نازنین را هم ببرد؟ اما وقتی به یاد خانواده ی عمویش افتاد، آمدن او را به تهران، دور از احتیاط دید. چون مسلما صدیقه و صفیه با نیش زبان او را می آزردند.

شیرار برای اقامت نازنین امنیت بیشتری داشت. آن شب به مناسبت رفتن علی، نازنین شام مفصلی درست کرد. این شام خداحافظی بود و برای آن دختر، بد مزه ترین غذایی بود که آن موقع خورده بود. آن شب به خاطر مسافرت علی، خیلی زود خوابیدند. مادربزرگ به او سفارش کرد که خیلی زود برگردد و نارنین را بلا تکلیف رها نکند. علی قول داد در اولین فرصت و به محض تمام شدن کارهایش برگردد. نازنین خواست به بهانه ی مرتب کردن وسایل علی و بازدید دوباره ی آن ها، به اتاق پسرعمویش برود اما دستور مادربزرگ او ذا از رفتن بازداشت.

عالمتاج خانم با لحن آمرانه گفت:

- علی خودش این کار را خواهد کرد. او باید زود بخوابد تا صبح زود بیدار شود.

نازنین به شدت عصبانی شد. او هرگز عواطف و آرزوهای خود را این چنین فدای ادب و نزاکت نکرده بود. دستور مادربزرگ اگرچه بر خلاف امیال درونی او بود اما شرم و حیا به به او حکم می کرد که خوددار باشد و دستور پیرزن را اطاعت کند.

علی گفتگوی آن ها را موقع بالا رفتن از پله ها شنید. سخت گیری های مادربزرگ او را هم ناراحت کرده بود. چرا آن ها حق نداشتند با هم حرف بزنند؟ مادربزرگ نازنین را به شدت از پسرعمویش پرهیز می داد. اما چرا؟ او برای سال ها، احساسات و تمایلات روحی و جسمی اش را سرکوب کرده و دوران جوانی را با کنترل سخت بر نفس خویش سپری کرده بند. حالا دیگر دلیلی نداشت که خود را کنترل کند. او که چشم به خرمن کسی ندوخته بود. نازنین نامزد او بود و او حق داشت، گلی از گلزار وجودش بچیند. علی لب به دندان گزید و به خود امید داد: به زودی برمی گردم و با او عروسی خواهم کرد و در آن وقت دیگر کسی نمی تواند ما را از هم جدا کند، حتی مادربزرگ.

شب از نیمه گذشته بود و نازنین همچنان در رختخواب می غلطید...

خواب از چشمانش گریخته بود. این فکر که علی تا چند ساعت دیگر از شیراز خواهد رفت و تا مدتی نامعلوم در تهران خواهد ماند، عذابش می داد. ای کاش می توانست یک بار دیگر او را تنها ببیند و دست گرم و بزرگش را در دست هایش گرفته و آرامش و قوت قلبی بگیرد. اما مادربزرگ هنوز بیدار بود و نمی گذاشت او به آن چه که در نظر داشت عمل کند.

عاقبت خستگی، او را از پای درآورد و خوابش برد اما خوابش نیز مثل دلش، آشفته و پریشان بود. در خواب علی را می دید که دست در دست زهره دارد و زهره به قهقهه می خندید و می گفت: علی مال منه نازی، تو گول خوردی، تو گول خوردی! اکبر هم با تازیانه او را می زد و می گفت: تو به من دروغ گفتی. تو به من کلک زدی، مرا نابود کردی و حالا باید از تو انتقام بگیرم.

فرود آمدن تازیانه بر تنش، او را از خواب پراند. نفس نفس می زد و خیس عرق شده بود. از عاقبت مسافرت علی می ترسید. احساس بی قراری می کرد. به علی و نوازش ها و دلداری های او، نیازمند بود. از پنجره به بیرون نگاه کرد. هوا کاملا تاریک بود. شبی آرام و بی مهتاب بود ولی ستارگان سوسو می زدند. به ساعت شب نما نگاه کرد. ساعت دو بعد از نیمه شب بود. میل به دیدار علی، بار دیگر در وجودش شعله زد. مادربزرگ خوابیده بود و صدای نفسش به گوش می رسید. حالا می توانست نزد علی برود، اما ترسید مبادا خوابیده باشد. دلش نمی خواست مزاحم استراحت او شود. زیرا مسافرتی طولانی و خسته کننده در پیش داشت. اما او نمی توانست بدون یک گفتگوی خصوصی و لو هر چند کوتاه مدت و بدون احساس درباره ی عشق او، از پسرعمویش جدا شود.

به نرمی از رختخواب بیرون خزید، از بالای سر مادربزرگ که جلوی در اتاق خوابیده بود رد شد و با تنی لرزان از شوق از پله ها بالا رفت. چیزی قوی تر از ترس و نیرومندتر از شرم، روح و جسم او را به بالا می کشید. در اتاق باز بود اما فضای اتاق در تاریکی محو شده بود. چند لحظه ای بی حرکت ایستاد، آهسته صدایش کرد، پسرعمو؟

علی فورا جوابش را داد:

- من بیدارم نازنین، این جا هستم کنار پنجره.

قلب نازنین لرزید. پس او تمام شب بیدار مانده و منتظر آمدن نازنین بود. به طرف پنجره رفت و دست های علی را دید که به سوی او دراز شده و آغوشش را برای گرفتن او، باز کرده بود. بی هیچ شرم و تردیدی به سوی او پرواز کرد. تنها دست های مهربان و سرشانه های علی کافی بود تا همه ی ترس و وحشتش را از بین ببرد.

آرامش و امنیتی که در آغوش او بود به نازنین، نیرویی تازه می داد و لب های گرم علی، تشنه و بی قرار، لب های او را جستجو می کرد. نازنین ضعیف و ناتوان در میان بازوان حمایت گر علی افتاد. کابوس ها، نگرانی ها و نا امیدی های آن شب چون سایه هایی به عقب رفتند و دیگر چیزی نبود مگر آغوش علی و نوازش های عاشقانه اش . . .

صبح روز بعد علی به طرف تهران حرکت کرد. نشستن مداوم در اتوبوس و تکیه دادن به صندلی تا غروب، او را خسته کرد. بیداری شب قبل، باعث شد که بیشتر راه را در خواب باشد. هنوز بوی تن نازنین را حسن می کرد و از یادآوری او دلتنگ می شد. می اندیشید که دیدار بعدی آن ها کی خواهد بود؟ تهران با همه ی بزرگی و عظمتش در مقابل او گسترده شده بود. با یک تاکسی خود را به کوچه ای که خانه ی پدری اش در آن قرار داشت رساند. شوق دیدار مادر، وجودش را پر کرده بود. اما چشمان سیاه اشک آلود نازنین و صدای گریه اش، در خاطر او موج می زد.

سایه ی قد بلند زنی روی شیشه ی مات در حیاط افتاد و لحظه ای بعد علی روبروی مادرش ایستاده بود. چهار ماه از آخرین ملاقات آن ها در عید نوروز می گذشت. چهره ی ملوک خانم شکسته تر از قبل شده بود اما با دیدن فرزندش، روشنی غریبی یافت و اشک ریزان علی را در آغوش گرفت و بوسید. وارد خانه شدند و مادر که از دیدار پسرش بی طاقت شده بود پی در پی از این سو به آن سو می رفت و مدام به سراپای علی خیره می شد. بالاخره پرسید:

- حتما گرسنه ای؟

علی خندید و گفت:

- همین حالا از اتوبوس پیاده شدم و حسابی گرسنه ام.

ملوک خانم با عجله به آشپزخانه رفت و مقداری گوشت سرخ شده با تخم مرغ نیمرو، برای علی آماده کرد و بلافاصله سماور را روشن کرد. سفره ی نان را آورد و در اتاق نشیمن چید. علی دراز کشیده بود و اس�


چهارشنبه 01 خرداد 1392 - 01:23
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :