- شما هم مثل من فکر می کنید مادربزرگ! من دیگر دلم نمی خواهد با کسانی که تا به حال می شناخته ام زندگی کنم. تحمل دیدن ترحم و دلسوزی آن ها را ندارم.
مادربزرگ گفت:
- درست است پسرم! تو با من به شیراز بیا. آن جا می توانی مطمئن باشی که کسی مزاحم تو نخواهد شد.
علی در سکوت به حرف های مادربزرگ اندیشید و چهره اش کم کم گشوده شد. با شرمساری گفت:
- اگر مزاحم شما نباشم.
پیرزن سخنش را قطع کرد و گفت:
- تو هیچ مزاحمتی برای ما ایجاد نمی کنی. با بودن تو، من و نازنین یک سرپرست خواهیم داشت. با ما می آیی؟
علی تبسمی شاد بر لب آورد و گفت:
- بله می آیم. از لطف شما ممنونم مادربزرگ.
ملوک خانم با اکراه پیشنهاد مادر شوهرش را پذیرفت. اگرچه دوری علی را با آن شرایط دردناکش را نداشت. اما فکر کرد شاید به این طریق پسرش آرامش یابد و دردش را فراموش کند و نقص پاهایش را بهتر تحمل کند. شاید صلاح در دور بودن علی از محیط فعلی اش و این تغییر آب و هوا برایش لازم بود.
نازنین به سختی می توانست شادی خود را از این واقعه پنهان کند اما وقتی این خبر به گوش حمزه میرزا و خانواده اش و همچنین خواهران علی رسید همگی به منزل کمال میرزا آمدند و هر یک به دلیلی سعی می کردند از رفتن عله به شیراز جلوگیری کنند. اما علی تصمیمش را گرفته بود او می خواست به شیراز برود. زهرا و مریم به شدت به این کار او اعتراض کردند و تنها فاطمه بود که چیزی نگفت و به چهره ی نازنین خیره شده بود و لبخند می زد. او فقط می دانست که تا چه حد نازنین از آمدن علی به شیراز خوشحال است و تا چه حد سعادتمند به نظر می آمد.
نازنین متوجه نگاه خیره و لبخند معنی دار فاطمه شده و از شرم، گلگون شد. اما متعجب بود که از کجا به عشق او نسبت به علی پی برده بود. فاطمه زیبایی و جذابیت نازنین را می ستود و بیش از خواهرانش به او توجه و محبت نشان می داد. نازنین هم او را دوست می داشت. ولی از نگاه او در آن روز به خصوص، نگران شده بود و سعی کرد احساسات را از چهره اش بزداید. اما در آن میان با دیدن چهره ی سخت و نگاه حسادت بار اکبر به علی، فاطمه را از یاد برد. وقتی که خشمگین فریاد می زد: " من به شیراز پیش مادربزرگ خواهم رفت! " حس حسادت در چهره ی اکبر عمیق تر می شد و این نازنین را متحیر می کرد. آیا اکبر به علی حسادت می کز؟ یعنی این احساس به خاطر وجود او در خانه ی مادربزرگ بود؟ این آگاهی نازنین را به هیچ وجه خوشحال نمی کرد. بلکه بیشتر باعث دلواپسی اش می شد.
او از اکبر خوشش نمی آمد و نمی خواست وجودش باعث رقابت و حسادت بین دو تن از پسرعموها شود. او فقط علی را می خواست و به عشاق بیشتری احتیاج نداشت. همچنان که به این مسأله فکر می کرد متوجه نگاه فاطمه به خود و اکبر شد. ظاهرا فاطمه هم از این قضایا بی خبر نبود. نازنین حس می کرد توی دردسر افتاده. از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت. آن روز علی توانست حرف خود را به کرسی بنشاند و تصمیمش را بر خلاف خواسته ی دیگران به مرحله ی اجرا درآورد.
روز بعد او و مادربزرگ و نازنین به گاراژ رفتند و در حالی که از طرف مادر و عمویش و فاطمه و اکبر بدرقه می شدند سوار اتوبوس شدند و از همه خداحافظی کردند. ملوک خانم می گریست. حمزه میرزا سفارش می کرد که علی کاملا از خودش مراقبت کند و فاطمه با امیدواری اظهار می کرد که علی در شیراز راحت تر خواهد بود. علی از همفکری خواهرش با خود، خوشحال شد. فاطمه علاقه ی شدیدی به برادرش داشت. به همین دلیل بود که آهسته به نازنین گفت:
- با علی مهربان باش و از او به خوبی مراقبت کن. او پسر خوبی است.
نازنین به چشم های فاطمه خیره شد. منظور او از این حرف ها چه بود؟ آیا چیزی فهمیده بود؟ پاسخ فاطمه تنها یک نگاه آرام و لبخندی دوستانه بود. وقتی که اتوبوس حرکت کرد همه برای آن ها دست تکان دادند و فقط اکبر بود که عکس العملی نشان نداد و بدبینانه به علی و نازنین خیره شد. صدای یکنواخت موتور اتوبوس، علی را به شش سال قبل بازگرداند. او همیشه به یاد داشت که خانه ی مادربزرگ چقدر آرام و چه سکوت لذت بخشی داشت.
این خانه ی قدیمی در شیراز، مادربزرگ را به جوانی اش و به همه ی خاطرات تلخ و شیرین زندگی اش پیوند می داد. آن خانه برای عالمتاج خانم محلی برای نیرو گرفتن و به یاد آوردن وظایفش بود. جایی برای بازگشت به گذشته، استراحت و لیس زدن زخم های عمیق و کهنه بود. آیا برای علی هم می توانست مأمن آرامش باشد؟ او اوقات خوشی را که شش سال قبل در آن خانه گذرانده بود به خوبی به یاد داشت. ولی در این میان نازنین را فراموش کرده بود.
نازنین و مادربزرگ پشت سر او روی یک صندلی دو نفره نشسته بودند. عالمتاج خانم تسبیح به دست داشت و نازنین به روزهای شیرینی که در پیش داشت می اندیشید. با بودن علی در شیراز، خانه ی قدیمی بهشت او می شد و شاید بهشت هم به خوبی منزل آن ها نمی شد. چون علی منشأ همه ی شادی و سعادتمندی او بود.
پس از یک مسافرت طولانی و خسته کننده، در تاریکی غروب گرم و دلپذیر شیراز به خانه رسیدند. مسافرت آن ها به تهران یک ماه طول کشیده بود. علی بسیار خسته تر از نازنین و مادربزرگ بود و به استراحت نیاز داشت. نازنین فورا لباسش را عوض کرد و به مرتب کردن منزل پرداخت. گرد و خاک بر همه جا نشسته بود و می بایست قبل از هر چیز به نظافت خانه و آماده کردن اتاق علی می پرداخت. ابتدا قرار شد یک اتاق در طبقه ی بالا برایش حاضر کنند و وقتی مادربزرگ مشکل بالا و پایین آمدن از پله ها را به او یادآور شد علی گفت:
- می خواهم عادت کنم باید بتوانم از پله ها بالا و پایین بروم. البته با عصا مشکل است ولی سعی خودم را می کنم.
نازنین ناچار همان اتاقی را که علی شش سال قبل برای چند روز در آن زندگی کرده و می خوابید، تمیز کرد و وسایل مورد نیازش را آماده کرد. بعد به اتاق خود رفت تا گرد یک ماهه را از اتاقش بزداید و آن را جاروب کند. کتاب هایش را دوباره در طاقچه چید و لوازمش را جابه جا کرد. در این موقع چشمش به نامه ی صدیقه افتاد که از لابه لای کتابی بیرون افتاد. دیدن نامه، نفس را در سینه اش حبس کرد. این نامه سر منشأ چه غم ها و رنج هایی برای او بود و ناگهان به یاد نامه ای افتاد که در عین نا امیدی و خشم برای علی نوشته بود. پس آن نامه چه شد؟ آیا غم پاهایش مطرح کردن این موضوع را از یاد او برده بود یا شاید هم هیچ وقت آن نامه به دست او نرسیده؟ شاید هم پستچی نامه را گم کرده. بهر حال علی حرفی نزده بود و نازنین هم از این بابت راضی و خوشحال بود. نوشتن آن نامه کار اشتباهی بود. همان بهتر که به دست علی نرسیده است.
خیلی زود نظافت خانه به پایان رسید. وقتی به اتاق نشیمن برگشت علی را دید که روبروی پنجره نشسته و به باغچه که در تاریکی محو شده بود خیره گشته. ساکت و متفکر بود. نازنین قصد نداشت آرامش او را بر هم بزند. اما ناچار بود او را به خوردن شام دعوت کند. مادربزرگ نیز پای سماور نشسته بود و با بادبزن خود را باد می زد. هوا گرم بود. اما نسیم خنکی که که از باغچه سرا می آمد مژده ی خنک تر شدن هوا را می داد. آن شب پس از صرف شام خیلی زود به رختخواب رفتند و علی به کمک نیروی دست هایش از پله ها بالا رفت و نفس زنان و عرق ریزان خود را به اتاقش در طبقه ی بالا رساند. کاری بسیار دشواذ بود اما او می خواست راه رفتن با عصا را بیاموزد. بنابراین می بایست سختی های این کار را پشت سر بگذارد.
به زحمت وارد اتاقش شد و خودش را روی رختخوابش انداخت. نفسی تازه کرد و بعد لباس هایش را که از عرق خیس شده بود از تن خارج کرد و چراغ را خاموش کذد. چشم های نازنین در تاریکی می درخشید و نگران پسرعمویش بود. او علی را تا اتاقش تعقیب کرده بود تا در صورت لزوم کمکش کند اما او نمی خواست کسی به کمکش بیاید. می خواست روی پاهای خودش بایستد.
با گذشت زمان، وجود علی در آن خانه عادی شد ولی بر خلاف تصور نازنین، زندگی شادی نداشتند و او از وضعیت شان به هیچ وجه راضی نبود. او خیال می کرد با آمدن علی همه چیز روبه راه می شند. اما علی دیگر شباهتی به گذشته نداشت. او تبدیل به مردی آرام و بی تفاوت شده بود که ساعت ها توی باغچه می نشست و به نقطه ی نامعلومی خیره می شد. او چنان در خود غرق شدو بود که متوجه هیچ چیز و هیچ کس نمی شد. وقتی که نازنین نگرانی خود را از این رفتار او با مادربزرگ مطرح می کرد پیرزن او را به صبر و بردباری دعوت می کرد و می گفت:
- همه چیز درست می شود. همیشه این طور نمی ماند. حالش خوب می شود و ناراحتیش از بین می رود.
اما نازنین بی حوصله و ناشکیب بود. رفتار علی بیش از پاهای او نازنین را متأثر می کرد. او به همه چیز و همه کس بی اعتنا بود و به هیچ وجه متوجه زیبایی و جذابیت نازنین نبود. چشمان سیاه ن براق و گیسوان صاف و بلندش را نمی دید. حتی به یاد عهد پیشین که با دخترعمویش بسته بود نمی افتاد. او فقط در اندیشه ی پاهایش بود و سعی می کرد خود را با وضع پیش آمده آشتی دهد. نازنین به طرق مختلف سعی می کرد توجه او را به سوی خود جلب کند و با او صحبت کند. اما علی با حواس پرتی با او حرف می زد و خیلی کم حرف های او را می فهمید. نازنین از شکست پی در پی خود مأیوس می شد و دور از چشم دیگران در اتاقش اشک می ریخت.
چند روز پس از ورودشان به شیراز، شبی نازنین علی را در اتاقش مشغول مطالعه دید. علی به شدت تنها بود و این حالت او، نازنین را به یاد حمید، برادر زهره می انداخت. او نیز مثل علی، آرام و تنها بود و از نظر اخلاقی شباهت زیادی به زمان فعلی علی داشت. ولی نازنین دلش نمی خواست علی مثل حمید باشد. زمانی که در باغ می نشست پشت درهای بسته ی اتاقش، کتاب می خواند. آن قدر این کار را ادامه داد که نازنین حس کرد او با این همه مطالعه، قصد فراموش کردن خود را دارد. اما بر خلاف تصور او، این مطالعه چندان هم برای علی بد نبود. این کار باعث آرامش یافتن روح افسرده ی او می شد و همچنین او را به افکاری منطقی درباره ی خودش می کشاند و سرانجام دوران عزلت و خانه نشینی علی به پایان رسید و تصمیم به خروج از خانه گرفت. او نمی توانست بیکار بماند. می دانست اگر بیش از این صبر کند و خود را به کاری سرگرم نکند دیوانه خواهد شد.
یک شب تا صبح به این موضوع فکر کرد. صبح وقتی که نازنین طبق معمول برای بیدار کردنش به اتاق او آمد از دیدن چهره ی رنگ پریده و چشمان گود رفته اش نگران شد. علی با دیدن او خواهش کرد عصاهایش را به او بدهد. نازنین فورا اطاعت کرد و به علی کمک کرد تا چوبدستی هایش را زیر بغلش بگذارد اما همین که سر پا ایستاد بلافاصله سرش گیج رفت و نقش زمین شد. نازنین جیغ کوتاهی کشید و روی او خم شد. به تندی پرسید:
- چی شده؟ حالتان خوب نیست؟
علی چشم هایش را گشود و به چشمان زیبایی که به او دوخته شده بود نگاه کرد. با خود فکر کرد چه زیبا و دوست داشتنی است این دختر! آهنگ دلنواز صدایش حال علی را دگرگون کرده بود و خونگرمی و مهربانی نازنین او را تکان می داد. با لبخندی دلچسب گفت:
- چیزی نیست، حالم خوب می شود. دیشب خیلی دیر خوابم برد. کمک کن بلند شوم!
نازنین خوشوقت از این تقاضای او، خم شد و دست ها را زیر بازوان علی قلاب کرد و هیکل سنگین و تنومندش را از روی زمین بلند کرد و روی تختخواب نشاند. کار بسیار سختی بود.
علی نفس زنان روی تخت نشست و خنده کنان گفت:
- من خیلی سنگینم، نه؟
نازنین سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:
- نه زیاد!
علی دوباره خندید. او چیزی در حدود هشتاد تا نود کیلو وزن داشت. بلند قد و ورزیده، شانه هایش عریض و بازوانش پولادین بود. افسوس که نمی توانست راه برود و این غم بزرگی برای او محسوب می شد. دوباره با لحنی تفکر آمیز گفت:
- چرا، من زیادی سنگینم و جابه جا کردن من برای تو کاذ شاقی است.
نازنین به شدت انکار کرد و گفت:
- نه، نه، اصلا این طور نیست. من خوشحال می شوم به شما کمک کنم. هر وقت کاری داشتید حتما صدایم کنید.
علی با حالتی ناراضی به او خیره شد. اگر این حرف را کسی دیگر زده بود حتما عصبانی می شد. اما ظاهرا نازنین با دیگران تفاوت داشت و علی از کمک کردن او بدش نمی آمد. از این که هنوز تحت تأثیر رفتار صمیمانه و صادقانه ی نازنین قرار می گرفت و مفتون مهربانی او می شد از خود متعجب می شد.
چشم های مورب و درخشان دختر عمو فرهاد با صداقتی که برای علی کاملا آشنا بود، به او خیره شده بود. علی بار دیگر به تفاوت نازنین با دخترعموهای دیگرش پی برد. او دختری پاک و صمیمی بود و صفای او تنها نقطه ضعف علی بود و روی قلبش اثر می گذاشت. هنوز هم احساسات پر شور جوانی در علی زنده بود و این برای او بسیار عجیب بود. نازنین از توجه غریب علی و نگاه موشکافانه اش از شرم گلگون شد. می دانست که علی او را تحسین می کند و این موضوع برای او آشنا بود. زیرا خیلی ها او را به خاطر زیبایی اش تحسین کرده بودند. حتی اکبر، پسر بزرگ عمو حمزه که در کودکی او را مسخره کرده و با تیر کمان او را آزار داده بود. اما او فقط تحسین علی را نمی خواست، علاقه اش را نیز خواهان بود و به آن امیدوار شده بود. زیرا همیشه به دنبال تحسین، علاقه می آمد و نازنین منتظر چنین روزی بود.
علی از افکارش بیرون آمد. تکانی به خود داد و پس از تشکر دوباره از نازنین، پایین آمد. صبحانه اش را خورد و بعد از آن، بی حوصلگی خود را از ماندن در خانه مطرح کرد. عالمتاج خانم با تعجب پرسید:
- تو چه می توانی بکنی و کجا می خواهی بروی؟
علی با تبسم تلخی گفت:
- نمی توانم به خاطر نقص پاهایم خانه نشین شوم. خیلی ها مثل من بوده اند اما هم کار کرده اند و هم زندگی کرده اند. من هم قصد دارم کاری پیدا کنم. من همیشه از بیکاری متنفر بوده ام.
مادربزرگ نظرش را تأیید کرد ولی پرسید:
- اما چه کاری می خواهی بکنی؟
علی گفت:
- فعلا نمی دانم. باید بروم و گشتی توی بازار بزنم تا ببینم چکار می توانم بکنم.
علی پس از این حرف دیگر صبر نکرد. لباس پوشید و با کمک عصاهایش به راه افتاد و به تنهایی از خانه خارج شد.
اواخر شهریور ماه بود و تابستان داغ همچنان هوای شیراز را در مشت خویش می فشرد. علی آرام و تفریح کنان از کوچه ی دراز و عریض خارج شد و قدم به خیابان گذاشت. در سایه ی دکان ها و مغازه ها به راه افتاد و همچنان که از کنار مردم عبور می کرد پیرامونش را با اشتیاق نگاه می کرد. بعضی از مغازه ها و مکان ها به نظر علی آشنا می آمد و با حسرت به یاد می آورد که شش سال قبل آن ها را دیده است. آن موقع با پاهای خودش راه می رفت و چه سریع می رفت. اما حالا راه رفتنش کند و با تأنی صورت می گرفت. ولی این کار مزایایی هم داشت. همه چیز و همه جا را می توانست به خوبی و با دقت ببیند و سریع از کنار همه چیز عبور نکند. هر چه بیشتر می رفت روحیه اش بیشتر باز می شد. چوب دستی ها اذیتش می کردند ولی اهمیتی به آن نمی داد. آن قدر رفت تا به بازار سر پوشیده ی شیراز رسید. قدم به بازار گذاشت. مردم به علت شلوغی بازار، گهگاه به او تنه می زدند و او را به زحمت می انداختند. گاه پای بی جانش به پشت پای کسی می خورد و احیانا چند کلام درشت و نیش دار نثارش می کردند و برخی راه را برایش باز می کردند و او بی توجه به مردم، مشتاقانه به حجره ها و دکان های مختلف نگاه می کرد. فرش فروشی، طلا فروشی، گلیم فروشی، بزازی و مغازه هایی که با اشیا خاتم کاری شده تزیین شده بودند. جلوی همه ی ویترین ها ایستاد و همه چیز را نگاه کرد. حتی فروشندگان و صاحبان مغازه ها را از میان همه ی حرفه ها و کسب ها، کار خاتم کاران بیش از همه نظر او را به خود جلب کرد. قاب عکس های زیبا، قلمدان های تزیینی و جعبه های کوچک و بزرگ با درهای مینیاتور، همه ی زیبایی هنر شیراز را به چشم علی کشید. گرچه حرفه ی علی، کارهای فنی بود و فلز کاری و تراشکاری را آموخته بود و دیپلمه ی هنرستان بود اما به کارهای هنری هم بی علاقه نبود و بعضی اوقات نقاشی های جالبی می کشید. او حالا مشتاق یاد گرفتن صنعت هنرمندانه ی خاتم کاری شده بود.
نیم ساعت از وقتی که جلوی یک دکان کوچک ایستاده بود می گذشت. او به دقت قاب عکس ها و قلمدان های موجود در ویترین را نگاه می کرد. صاحب دکان مردی جوان و تقریبا همسن و سال خود علی بود. بالاخره صاحب مغازه با لبخند و اشاره ای او را به داخل دعوت کرد. پس از سلام و علیک و احوال پرسی، صاحب مغازه از این که خریداری مشتاق و علاقه مند می دید، خیلی خوشحال و راضی به نظر می رسید. پرسید:
- می خواهید از این ها بخرید؟
علی گفت:
- فعلا نه، باید کار سختی باشد. کار دقیق و پر زحمتی به نظر می رسد.
صاحب جوان دکان گفت:
- نه زیاد! اگر به کارت علاقه مند باشی زحمت زیادی ندارد، تنها دقت می خواهد و ظرافت.
علی گفت:
- یاد گرفتن این کار چقدر طول می کشد؟
مرد با تعجب پرسید:
- می خواهید یک خاتم کار بشوید؟
علی خندید و گفت:
- خوب بله، چه عیبی دارد؟
مرد به زحمت خنده اش را متوقف کرد و گفت:
- فکر نمی کنی برای شاگردی و یاد گرفتن، کمی دیر شده باشد؟
علی هم متقابلا خندید و گفت:
- من برای این کار کاملا وقت دارم و عجله ای ندارم.
مرد با تعجب گفت:
- جدا تصمیم داری این کار را یاد بگیری؟!
علی گفت:
- البته. اگر شما مرا به شاگردی قبول کنید!
استاد خوشرو نگاهی به قد و قواره ی علی انداخت و گفت:
- من که جرأت نه گفتن به چنین شاگرد قلچماقی را ندارم!
علی از شوخی او خنده اش گرفت و به دعوت صاحب مغازه روی نیمکت نشست. کاملا خسته به نظر می رسید. صاحب مغازه خود را حسن معرفی کرد و بعد گفت:
- از قیافه ات پیداست که اهل این شهر نیستی.
علی خود را معرفی کرد و گفت:
- من بچه ی تهرونم. تازه به شیراز آمده ام و می خواهم در این شهر بمانم.
حسن با خنده پرسید:
- ببینم همه ی تهرانی ها مثل تو رو راست و صمیمی هستند؟
علی گفت:
- توی هر شهری آدم های مختلف وجود دارند.
حسن سری تکان داد و گفت:
- به شاگردی قبولت دارم اما کار و کاسبی خیلی کساده و مزد زیادی نمی توانم به تو بدهم.
علی با تبسمی خوشرویانه گفت:
- هر چی بدهی قبول دارم. برای من یاد گرفتن این کار مهم تر است.
حسن پرسید:
- چند سال داری؟
علی گفت:
- بیست و شش سال دارم.
حسن فورا گفت:
- آه! تو همسن برادر بزرگ من هستی.
علی پرسید:
- تو برادر کوچکتری یا بزرگتر؟
حسن گفت:
- متأسفانه برادر کوچکترم. وقتی بیست ساله شدم پدرم به من و برادرم که یک سال از من بزرگتر بود گفت: مغازه را به کسی می دهم که زودتر ازدواج کند و تشکیل زندگی بدهد. من به پسر عزب و آزاد مغازه نمی دهم. برادر به کلی عرب شد و گفت: من زن نمی گیرم. ولی من به عشق مغازه پایم توی چاله رفت و دخترعمه ام را که ناف بریده ام بود، گرفتم و افتادم توی هچل. حالا دو تا بچه دارم. اما برازم قبراق و سرحال و آزاد است و هر روز به شهری مسافرت می کند.
علی پرسید:
- از کاری که کردی ای پشیمانی؟
حسن فکری کرد و گفت:
- نه زیاد! ولی خوب آدم عاقل کسی است که هیچ وقت ازدواج نکند. ببینم تو متأهلی؟
علی خندید و گفت:
- خوشبختانه خیر!
حسن با حسرت گفت:
- خوش به حالت، پس هنوز پسری.
لحن دوستانه و طنز آمیز حسن، تأثیر خوبی روی علی گذاشت و به زودی با هم دوست و صمیمی شدند. اما اگرچه حسن بی هیچ پرده پوشی مسایل زندگی خود را با علی در میان می گذاشت اما علی ترجیح داد چیزی در مورد زندگی خود به او نگوید. او گذشته ی شادی نداشت و نقطه ی روشنی در زندگی خود نمی دید که آن را بیان کند. فقط به طور ضمنی گفت که خانواده اش در تهران زندگی می کنند و او برای سرپرستی از مادربزرگش به شیراز آمده و در آن جا اقامت کرده است. او نامی از نازنین نبرد. یک ندای درونی او را وادار به پنهان کردن وجود نازنین می کرد.
حسن برای ناهار نگذاشت علی به خانه برود و از قهوه خانه ی بازار دوتا دیزی گرفت و با هم ناهار خوردند. آن روز علی، با وسایل کار حسن آشنا شد تا روز بعد شروع به کار کند و از او خاتم کاری را بیاموزد. با غروب آفتا، حسن به شاگردش اجازه ی رفتن به خانه را داد و در حالی که هر دو از هم کاملا راضی و خشنود بودند، به امید دیدار دوباره در روزهای آینده از هم جدا شدند. علی با یک دنیا شادمانی و چهره ای کاملا شکفته و خرسند به خانه برگشت. حسن با توجه به وضعیت علی، رفتن به خانه را در وقت ناهار از برنامه، حذف کرد و قرار شد همان جا با هم ناهار بخورند. علی با لبانی پر خنده از حسن خداحافظی کرد. در حالی که باورش نمی شد روزی به این خوبی و خوشی گذرانده باشد.
بازار را پشت سر گذاشت و به طرف خانه به راه افتاد. او می دانست که اگر این کار را به خوبی بیاموزد، می تواند معاش خود و مادربزرگ را نیز تأمین کند و محتاج کمک های حمزه میرزا نباشند. با خود اندیشید: ای کاش پیش از این اتفاق، به شیراز آمده بودم. یک لحظه فروغ شادی چشمانش خاموش شد ولی با این فکر که از قضا و قدر گریزی نیست، خود را دلداری داد و به خود قبولاند که این حادثه در سرنوشت او از ازل رقم زده شده و او قادر به جلوگیری از آن نبوده است. به خود گفت: دیگر نباید به این موضوع فکر کنم. حسرت بردن و غصه خوردن کار پیرزن هاست. حتی مادربزرگ پیر هم از من قوی تر و با اراده تر است. عصایش را محکم تر بر زمین کوفت و به طرف خانه راه پیمود.
نازنین مثل مرغی گیج در خانه و در باغچه راه می رفت و از دیر کردن علی به تشویش افتاده بود. گاه تصور می کرد شاید حادثه ای در خیابان برایش پیش آمده باشد؟! مبادا تصادف کرده باشد و شاید هم به او تنه زده و او را روی زمین انداخته است. اضطراب او مادربزرگ زمانی بیشتر شد که او برای ناهار هم به خانه برنگشته بود. نازنین چند بار چادر بر سر انداخت و تا سر کوچه رفت و خیابان را زیر نظر گرفت اما خبری از علی نبود. آفتاب کاملا غروب کرده بود که صدای در، نازنین را تکان داد. مثل پرنده ای بال گشود و به طرف در خانه دوید و در را به سرعت گشود. علی بود که به خانه می آمد. نازنین کنترلش را از دست داد و با لحنی خشمگین فریاد زد:
- خدای من! تا حالا کجا بودید پسرعمو؟ داشتم از ترس دیوانه می شدم. من می ترسیدم مبادا . . .
در این جا نازنین ناگهان ساکت شد. علی با علاقه چهره ی برافروخته و خشمگین او را نگاه می کرد و از پرتاب شدن موهای بلندش به اطرافش لذت می برد. هرگز تصور نمی کرد که تا این حد باعث نگرانی نازنین بشود و برای او این قدر اهمیت داشته باشد. نازنین به خوبی نگاه او را می فهمید و صورتش از شرم قرمز شد و بی اختیار خود را کنار کشید تا علی داخل خانه شود. تبسمی که بر لب های علی خودنمایی می کرد و حوصله ای که در روبرو شدن با خشم نازنین از خود نشان داده بود، نازنین را خجل کرد. او انسان عجیبی بود و نازنین به این مسأله پی برده بود. علی همیشه در رویارویی با رفتارهای تند و خشن افراد، آرام و خونسرد می نمود. اما آن شب، خشم نازنین لذت خاصی به او داده بود و از توجه و محبت نازنین خرسند بود. در حالی که به طرف عمارت راه می پیمود به نازنین گفت:
- متأسفم که باعث ناراحتی تو شدم اما من امروز توانستم یک کار پیدا کنم.
نازنین که پشت سرش می آمد و سعی داشت در معرض نگاه علی قرار نگیرد از شنیدن این خبر، شرم و خجالتش را فراموش کرد و با حیرت گفت:
- واقعا! چه کاری؟
علی توضیح داد که چه کاری پیدا کرده و با چه جوان خوبی آشنا شده است. وقتی وارد اتاق نشیمن شدند حرف هایش را برای
مادربزرگ هم تکرار کرد و در همین موقع نازنین متوجه زیر بغل علی شد که از خون رنگین شده بود. پیراهن علی سفید بود و برای همین هم پیراهنش فورا رنگ گرفته بود. علی نگاهی به زیر بغلش کرد و با بی اعتنایی گفت:
- آه، عجب مثل این که زخم شده. من خیال می کردم عرق کرده ام.
مادربزرگ فورا به نازنین دستور داد تا پیراهن تمیزی برای علی بیاورد و زخم او را پانسمان کند. نازنین فورا به طبقه ی بالا رفت و پیراهنی از چمدان علی بیرون آورد و با وسایل زخم بندی به نزد آن ها برگشت.
علی پیراهنش را از تن درآورد و نازنین مثل همیشه از دیدن تن نیرومند و سینه ی ستبرش به شگفت آمد. عضلات پیچیده و ماهیچه های سخت تن علی، همه ی نیرو و زیبایی تن یک مرد را به چشم نازنین می کشید. مادربزرگ بی اعتنا به شرم و حیای نوه هایش، به نازنین دستور داد زیر بغل علی را با پنبه تمیز کند و بر زخم هایش دارو بزند. نازنین با دقت این کار را انجام داد. تماس دست های او بر تن گرم علی احساسی تازه در او بیدار می کرد. او نمی توانست نسبت به نازنین بی توجه باقی بماند. چیزی که زهره در حسرت آن ماند، توجه و علاقه ی علی بود که اینک به آسانی در دام نازنین می افتاد. او آن قدر متین و مغرور بود که نگذارد هیچ کس حتی خود نازنین هم پی به غوغای درونی اش ببرد و قلب پر تپش و لرزانش را در مشت خود بفشارد و آن را از دید همه پنهان کند. او همیشه رفتاری عاقلانه داشت و آیین پهلوانی به او می گفت که دختری پاک و بی آلایش را اسیر خویش نسازد. او با خود می اندیشید که نازنین می تواند با مردی سالم و شایسته زندگی بهتری داشته باشد.
با شروع کار علی در دکان حسن، زندگی در آن خانه ی قدیمی شکل تازه ای به خود گرفت. مادربزرگ خوشحال از این که نوه ی ارشدش سلامتی و خلق خوش خود را بازیافته و سرپرستی شایسته، برای او و نازنین شده است و نازنین خوشبخت از بودن محبوب در کنارش و علی راضی از کسب و کار خود بود. سعادت و خوشبختی خرجی نداشت و آن ها از بودن در کنار هم کاملا راضی بودند. با شروع مهرماه، نازنین دوباره قدم به دبیرستان گذاشت. او حالا با اشتیاق بیشتری به خانه برمی گشت. زیرا می دانست علی غروب از کار به خانه برمی گردد و او باید اتاقش را مرتب کند، لباس هایش را بشوید و شامش را آماده کند.
هر روز صبح زود پس از درست کردن صبحانه و انجام کارهای منزل، لباس هایش را می پوشید و به مدرسه می رفت. مادربزرگ در خانه مواظب غذا بود تا نسوزد. ظهر، نازنین به خانه برمی گشت اما علی ناهار را در دکان و نزد حسن می خورد. گاهی اوقات نازنین غذایی در خانه برای علی درست می کرد و به او می داد تا در دکان بخورد و مجبور نباشد همیشه دیزی یا کباب بخورد. بعد از ظهرها کار نازنین، کمی درس خواندن و بعد رسیدگی به لباس ها و دوختن پارگی ها و شکافتگی های آن بود و پس از آن شستن لباس های چرک و پختن شام بود.
با غروب آفتاب به انتظار علی می نشست. مادربزرگ به مسجد می رفت و نازنین با قلبی که به شدت می تپید انتظار آمدن علی را می کشید و مدام به خود می گفت: او می آید، او به شیراز برگشته، حالا دیگر واقعا پیش من است و من خواب نمی بینم.
ورود علی به زندگی خاموش و بی روح عالمتاج خانم و نازنین تحولی بزرگ محسوب می شد. نازنین دیگر بیکار، کسل و بی حوصله نبود و همه ی وقتش پر شده بود و هر غروب زمان بازگشت علی، زمان باز شدن درهای بهشت به روی نازنین بود. زمان دیدار محبوب و همنشینی و هم صحبتی با علی بود. با مردی که سرش انباشته از معلومات گوناگون و زبانش گویای اسرار و حقایق مختلف بود. هیچ مشکلی نبود که با وجود علی آسان نشود. هیچ بحثی نبود که علی به آن آشنا نباشد.
با آمدن او روزهای خوشی برای نازنین آغاز شده بود. برای اولین بار طعم زندگی خانوادگی را می چشید و معنی نظم و ترتیب و برنامه را در خانه می فهمید. علی بسیار مرتب و وقت شناس بود و نازنین هم سعی می کرد خود را با خواسته های او وفق دهد.
اما مدتی بعد از آمدن علی، مشکلاتی برای نازنین پیش آمد که سعی می کرد به گوش علی نرسد و چیزی دستگیرش نشود. این مشکل چیزی نبود مگر خواستگاران نازنین. او دختری زیبا و دم بخت بود و بسیار طبیعی بود که برایش خواستگار بیاید. گرچه آن ها در شهر شیراز تقریبا کسی را نداشتند اما بعضی از پیرزن های قدیمی که فامیلی دوری با عالمتاج خانم داشتند و آن ها که در مسجد و در محل و حمام با او آشنا و دوست می شدند، از وجود دختر بسیار زیبا و با کمال او در خانه خبر داشتند و طبعا همین افراد هم به خواستگاری برای پسر یا نوه یا همسایه و فامیل خود می آمدند. اما مادربزرگ با لحنی جدی آن ها را رد می کرد و می گفت که دخترش هنوز وقت شوهر کردنش نیست و در ضمن خواستگار دارد.
روزی بر خلاف میل نازنین که گفته بود هرگز در مورد خواستگارانش چیزی به علی نگوید، موضوع خواستگاران نازنین را با او در میان گذاشت. در آن لحظه نازنین مشغول آب کشیدن لباس ها در حیاط بود و آن ها را روی طناب پهن می کرد. پیرزن با سربلندی و غرور از زیبایی نازنین و این که خواستگاران فراوانی دارد، سخن گفت. علی که مشغول مطالعه بود با شنیدن حرف های مادربزرگ بی اختیار کتابش را بست و از پنجره به نازنین نگاه کرد و مادربزرگ همچنان به افرادی که از او خواستگاری کرده بودند اشاره می کرد. پیرزن می دانست که با حرف هایش تا چه حد باعث آشفتگی و پریشانی علی شده است. گرچه علی سعی کرده بود فکر نازنین را از سرش بیرون کند، اما باز هم نمی توانست در برابر حرف های مادربزرگ بی تفاوت باقی بماند. با درماندگی از خود می پرسید: اگر نازنین ازدواج کند او چه خواهد کرد؟ شاید دیوانه می شد. برای پنهان کردن احساسات خود کتاب را بهانه کرد و به اتاق خود در طبقه ی بالا رفت. سعی کرد بر خود مسلط شود اما بی آن که اراده ای از خود داشته باشد به کنار پنجره رفت و با سماجت حرکات نازنین را دنبال کرد. او می خواست به حریم زندگی نازنین داخل نشود و او را به حال خود واگذارد تا به عقد و ازدواج مردی سالم درآید. اما با گذشت زمان فهمید که کار او تلاشی بیهوده است و اراده اش روزبه روز در برابر این عشق جانسوز ضعیف تر می شود و برای اولین بار با احساسی تازه آشنا شد و آن حسادت به همه ی کسانی بود که به نازنین چشم طمع داشتند.
با نگاهی خیره و دردآلود دوباره به حیاط چشم دوخت. آن هیکل زیبا و دل آرا که این سو و آن سو می رفت و دل از او می ربود نازنین بود. او بی خیال و آسوده راه می رفت و زیبایی اش را به معرض تماشا می گذاشت بی آن که بداند چشم علی به دنبالش نگران است. پیراهنی تنگ و چسبان به تن داشت که تناسب و زیبایی اندامش را به بهترین وجهی نشان می داد. موهای سیاهش چون آبشار بر پشتش پریشان بود و همه ی لطف و جذابیت او را به رخ علی می کشید. نازنین چقدر خواستنی بود و علی چقدر ابله که می خواست او را فراموش کند.
صحبت های مادربزرگ علی را بر آن داشت که تا حد ممکن از نازنین فاصله بگیرد و کمتر به او توجه کند. زیرا می دانست که هرچه بیشتر به او بیندیشد در عشق او دیوانه تر خواهد شد. مدتی بود که سعی داشت وقت بیشتری را بیرون از خانه بگذراند و در خانه هم بیشتر وقتش را در اتاقش می گذراند و کمتر با نازنین حرف می زد و تماس می گرفت. از نگاه کردن به چهره ی شاداب و چشمان فتانش خودداری می کرد. سعی داشت رفتاری جدی و خشک داشته باشد. برخورد رسمی و عبوس او گرچه باعث رضایت مادربزرگ بود و جلوی هرگونه سوءظن او را نسبت به روابط بین دو نوه ی محبوبش می گرفت. اما این تغییر روش برای نازنین عجیب و ناراحت کننده بود. او نمی دانست چرا پسرعمویش از او کناره می گیرد و تا حد امکان از او پرهیز می کند. چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد؟ آیا کسی حرفی زده یا شاید هم رفتار نابه جایی از او سر زده بود؟
او کسل و اندوهناک بود و علی گرفته و بی حوصله. حسن از ناراحتی او چیزی نمی فهمید فقط می دید علی این روزها کمتر حرف می زند و بیشتر در خود فرو می رود. اما صلابت علی مانع از کنجکاوی او می شد. در همان روزها حمزه میرزا به شیراز آمد. چهار ماه از آمدن علی به شیراز می گذشت و ملوک خانم نگران علی بود. آن قدر به برادر شوهرش اصرار کرد تا بالاخره او راضی شد سری به علی بزند و از حال و روزش باخبر شود.
اوایل زمستان بود. هوای شیراز هم مثل جاهای دیگر نسبتا سرد شده بود. حمزه میرزا پس از پیاده شدن از اتوبوس، ساکش را به دست گرفت و به طرف خانه ی مادربزرگ به راه افتاد. آسمان ابری بود و باد سردی برگ های خشکیده را از این سو به آن سو می برد.
حمزه میرزا به در خانه رسید. امیدوار بود که علی را خوب و خوشحال ببیند. او علی را به اندازه ی فرزندانش دوست داشت و تحمل دیدن چهره ی ماتم زده ی او را نداشت. همه ی راه را دعا کرده بود تا علی را راضی ببیند. در زد و پس از مدتی نسبتا طولانی در گشوده شد و نازنین با چادر سفید و به زیبایی یک فرشته جلویش نمایان شد. با شادی حیرت آلودی به عمویش سلام کرد و حمزه میرزا با مهربانی پیشانی اش را بوسید و حالش را پرسید. نازنین جوابی شایسته به او داد. حمزه میرزا کمی تعجب کرد! هیچ وقت نازنین را چنین شاداب و خوشرو ندیده بود. او همیشه دختر بچه ای ساکت، کم حرف و خجول بود ولی حالا به نظر می رسید که نازنین نسبت به چهار ماه قبل، بزرگتر شده و اخلاقش نیز به کلی تغییر کرده بود. حمزه با کنجکاوی پرسید:
- بگو ببینم حال علی چطور است؟
نازنین با خوشحالی همه ی ماجرا را برای عمویش تعریف کرد. سرکار رفتن علی برای حمزه، بسیار عجیب و جالب بود. پرسید:
- حالا علی کجاست؟
نازنین گفت:
- به زودی به خانه برمی گردد. مادربزرگ هم به مسجد رفته. او هم بعد از نماز به خانه می آید.
حمزه گیج و مبهوت وارد اتاق نشیمن شد. بوی اشتهاآور غذا توی اتاق پیچیده بود و فضا گرم و نورانی بود. اتاق هم با گذشته تفاوت کرده بود. زندگی و شادی در خانه جاری بود. آیا همه ی این ها به خاطر آمدن علی به شیراز نبود؟ مسلما دلیل دیگری نداشت و حمزه برای دیدن علی بی قرار بود.
نازنین به آشپزخانه رفت تا به شام شبشان مخلفات دیگری اضافه نماید. او برای جلب رضایت علی و شنیدن تعریف های او، هر روز یک نوع غذا می پخت. هر بار با دقتی بیشتر آشپزی می کرد. خانه داری اش نیز مثل زیبایی اش رو به ترقی و پیشرفت بود. همه ی تلاش او، تأمین آسایش و رفاه بیشتر برای علی بود. حمزه در سکوت دو چای تازه دم و خوش رنگ را که نازنین برایش ریخته بود با لذت نوشید و در حالی که به ساعت نگاه می کرد منتظر بازگشت مادر و برادر زاده اش بود. در میان رعد و برق های پی در پی و بارش تند باران، علی و مادربزرگ تقریبا با هم وارد خانه شدند. نازنین با عجله پیراهن خشکی برای علی آورد چون کاملا خیس شده بود و نازنین می ترسید مبادا پسرعمویش سرما بخورد.
رفتار محبت آمیز نازنین از چشم تیزبین حمزه میرزا پنهان نماند و به فکر فرو رفت. علی با لحنی جدی و به دور از هرگونه تبسم به نازنین دستور داد کتابی را که با خود آورده به اتاق بالا ببرد. بعد رو به عمویش کرد و با گشاده رویی احوال مادر و خواهرانش و همچنین پسرعموها و دخترعموهایش را پرسید. حمزه، اخباری خوش و راضی کننده به او داد و اضافه کرد:
- همه نگران حال تو هستند و می خواهند از حال تو باخبر شوند و مطمئن شوند که تو ناراحتی و مشکلی نداری.
علی به آرامی گفت:
- حال من خوب است، مشکلی هم ندارم. کاری هم برای خودم دست و پا کرده ام. از این راه تا حدی معاش خانه را تأمین می کنم.
حمزه پرسید:
- آیا به پول و یا چیز دیگری احتیاج نداری؟
علی با خنده گفت:
- به هیچ چیز احتیاج ندارم. همه چیز بحمدالله مهیاست!
مادربزرگ خوشحالی خود را از بودن علی در آن جا بیان کرد و حمزه میرزا حس کرد نگرانی اش کاملا بیهوده بوده است. ولی مسأله ای ذهن او را به خود مشغول کرده بود و آن وجود یک مرد جوان و یک دختر زیبا در کنار هم و در یک خانه بود. این قضیه از لحاظ شرعی محل اشکال بود و حمزه میرزا قصد داشت در این مورد با علی خصوصی صحبت کند.
حمزه میرزا پس از صرف شام، شروع به صحبت کرد و اخبار تهران را برای آن ها بازگو کرد. از نامزد شدن صدیقه و از به دنیا آمدن دختر صفیه صحبت کرد. همچنین خبر ازدواج زهره و جمشید را داد که نظر همه به خصوص نازنین را به خود جلب کرد. او فورا به علی نگاه کرد. می خواست عکس العمل او را در برابر این خبر ببیند. اما علی کاملا خونسرد و بی اعتنا بود و تنها لبخند تمسخری بر گوشه ی لب هایش ظاهر شد. به دنیا آمدن دومین پسر زهرا، خواهر کوچکتر علی هم یکی دیگر از اخبار حمزه بود. او از این که فراموش کرده بود این خبر را پیش از سایر اخبار به علی بدهد معذرت خواست.
اکبر هنوز در دانشگاه تحصیل می کرد و اصغر به تازگی دیپلم گرفته بود. حمزه با خوشحالی لطیفه های خنده دار می گفت و اتفاقات تلخ و شیرینی را در غیاب علی افتاده بود حکایت می کرد. آخر شب نازنین یک رختخواب اضافی برای عمویش در اتاق علی انداخت و اتاق را با یک چراغ نفتی گرم کرد و به پسرعمویش اطلاع داد که جای او و عمویش حاضر است. حمزه میرزا دیگر معطل نشد و فورا از جایش برخاست و به اتفاق علی به اتاق بالا رفتند. حمزه از این که می دید علی به راحتی از پله ها بالا و پایین می رود بسیار خوشحال شد. حمزه در رختخوابش دراز کشید. اما علی با علی با عرض معذرت گفت که قصد دارد کمی مطالعه کند. حمزه میرزا با شنیدن این حرف فورا برخاست و گفت:
- من هم خوابم نمی آید دلم می خواست با تو تنها صحبت کنم. علی با تعجب کتابش را بست. روبروی عمویش نشست و منتظر حرف های عمویش شد. حمزه میرزا پرسید:
- تو قصد نداری به تهران برگردی؟
علی دستش را تکان داد و گفت:
- حرفش را هم نزنید، عمو جان! تازه آسوده شده ام. من از حرف های بی سر و ته این و آن خسته شده ام. از زندگی فعلی خودم بسیار راضی ام.
حمزه با تردید نگاهی به علی کرد. نمی دانست به چه طریقی مقصود خود را بیان کند.
در این موقع نازنین با ساک عمویش که پس از تعویض لباس، در اتاق نشیمن گذاشته بود به طرف اتاق علی می آمد. ولی با شنیدن حرف های حمزه میرزا در مورد بازگشت علی به تهران پشت در میخکوب شد. پاهایش از رفتن سست شد. دیگر هیچ مانعی نمی توانست او را از پشت در دور کند. حتی اگر مادربزرگ را بالای سر خود می دید. علی که از سکوت و قیافه ی متفکر عمویش تعجب کرده بود پرسید:
- برای چه اصرار دارید به تهران برگردم؟
حمزه میرزا از گفتن حقیقت طفره رفت و مادرش را بهانه کرد و گفت:
- زن داداشم در تهران خیلی تنهاست. او به سرپرستی تو احتیاج دارد.
علی به تندی گفت:
- مادرم تنها نیست! زهرا، مریم و فاطمه آن جا هستند. شما و زن عمو هستید. مادربزرگ و نازنین بیشتر از مادرم به سرپرست احتیاج دارند. شما مرد عاقلی هستید و منظور مرا خوب می فهمید. نازنین دیگر بچه نیست! او حالا دختر جوانی است و همان طور که دیده اید بسیار زیباست و خواستگارانی هم دارد. اگر مردی در این خانه نباشد چه کسی از شرافت و ناموس دختر عمو فرهاد محافظت خواهد کرد؟ مادربزرگ پیر یا خودش؟ اگر خدای ناکرده کسی چشم طمع به نازنین بدوزد؟ آن وقت بسیار افسوس خواهیم خورد که آن ها را در این شرایط رها کرده ایم. این دور از مردانگی است. شما که مادربزرگ را می شناسید. او هرگز این خانه را ترک نمی کند. پس ما ناچاریم یک نفر در این جا داشته باشیم و جز من کسی پیدا نمی شود که تهران را رها کند و این جا بیاید. من هم از محیط تهران خسته شده ام و هم در این جا راحت ترم. من می مانم تا نازنین ازدواج کند و سر و سامان بیابد. آن وقت مادربزرگ می ماند که در آن صورت هم می توانیم مرتب به او سر بزنیم و شاید هم در آن موقع با تنها ماندنش و شوهر کردن نازنین رضایت بدهد و با ما به تهران بیاید.
حمزه با هیجان گفت:
- تو همیشه یک مرد باقی خواهی ماند حتی اگر تمام بدنت فلج شود. پسرم روح جوانمردی در وجود تو جاودانی است. تو به راستی پسر کمالی!
علی شرمسار از تعریف های عمویش سربه زیر انداخت. حرف های او و غیرتی که در مورد نازنین نشان می داد حمزه را از مطرح کردن آن چه که در نظر داشت پشیمان کرد. او در تحریک اکبر بود که می خواست علی را به تهران برگرداند. او بود که می گفت: بودن علی و نازنین در یک خانه درست نیست و دور از احتیاط است. اما با حرف هایی که از علی شنید دانست که او پاسبان آبروی نازنین است نه یغماگر عفت و شرافت او.
حمزه دیگر شرم داشت حرف های اکبر را برای علی تکرار کند. لذا سکوت کرد و ضمن تحسین و تشویق او به آن چه که بیان کرده بود گفت که با بودن او در شیراز دیگر نگران مادربزرگ و نازنین نخواهد بود. علی خوشحال از رضایت عمویش، چراغ را خاموش کرد و در رختخوابش دراز کشید. بی خبر از آن که نازنین پشت در بی حال افتاده بود و احساس ضعف می کرد. او از حرف های عمویش احساس خطر کرده بود. خطر از دست دادن علی برای او فاجعه ی بزرگی بود. زیرا که دیگر قادر به تحمل دور او نبود. دیگر از آمدن عمویش خوشحال نبود. بر عکس با حرف هایی که شنیده بود می ترسید مبادا باز هم کسان دیگری برای بردن علی بیایند. نازنین به هیچ قیمت راضی به از دست دادن مصاحبت و همنشینی علی نبود. گرچه علی گفته بود که به خاطر نازنین مجبور است در شیراز بماند اما نازنین باز هم می ترسید و آینده را روشن نمی دید. ساک عمویش را برداشت و بی سر و صدا به طبقه ی پایین برگشت. مادربزرگش در حواب بود. ساک را آهسته زمین گذاشت. چراغ را خاموش کرد و به رختخوابش خرید. دست هایش را به آسمان بلند کرد و با التماس از خداوند تقاضا کرد که علی را از او نگیرد و دیگر کسی برای بردن او، به شیراز نیاید. چرا دیگران می خواستند سعادت او را بر هم بزنند و محبوبش را از دستش بگیرند؟
آن شب نازنین خوابش نبرد و به جز او یک نفر دیگر هم نتوانست بخوابد و آن یک نفر علی بود. حمزه ساعتی بود که به خواب رفته بود اما علی از این پهلو به آن پهلو می غلطید و نمی توانست خود را از شر افکارش خلاص کند. او جدا از خود می پرسید: اگر روزی نامردی شیفته ی دختر عمویش می شد و قصد او را می کرد یک پیرزن چه حربه ای برای دفاع از دختری شانزده ساله داشت؟ حتی فکر دیده شدن نازنین، توسط نامحرمان، همه ی وجودش را به لرزه می انداخت و با شرمندگی از خود می پرسید: آیا من باغیرتم یا حسود؟ خودش هم نمی دانست کدام یک از این دو احساس در او قویترند؟! از خود می پرسید: در گفتن عقایدش نزد حمزه صادق بوده یا تنها تظاهر کرده است؟ آیا او شخصا به نازنین نظر نداشت و در فکر او و سر و سامان یافتنش با مردی بیگانه بود؟ حتی تصور ازدواج نازنین او را به خشم می آورد.
راستی چه کسی شایسته ی همسری این لعنت طناز بود؟ چه ایرادی داشت اگر تنها یادگار عمویش را به عقد خود درمی آورد و آینده اش را شخصا رقم می زد؟ اما وقتی به ناتوانی پاهایش اندیشید با اندوه به خود گفت:
" نه! من مرد مناسبی برای او نیستم. من فقط یک نیمه انسانم و او سزاوار شوهری سالم و بهتر از من است. بهتر است فکر او را از سر به در کنم. عشق من به او احمقانه و محکوم به شکست و ناکامی است. او با این اندیشه سعی کرد خود را قانع کند. ماه به آهستگی از پشت ابری خارج شد و چهره ی رنگ پریده و چشمان غم زده ی علی را در پرتو خویش روشن کرد. دو روز بعد حمزه به تهران برگشت.
با رفتن حمزه میرزا تشویش و دلواپسی نازنین از بین رفت و خیالش از بابت علی راحت شد. اما برخورد رسمی و چهره ی عبوس علی همچنان او را می آزرد و علی آثار ملامت و رنجش را در چشمان او می دید. نگاه نازنین از او می پرسید: مگر از من چه دیدی؟ یا چه کرده ام؟ که این قدر سخت و نامهربانی؟ اما علی همچنان از او می گریخت. هر چه تلاشش بیشتر می شد، تارهای عشق سخت تر بر قلبش تنیده می شد. سرانجام خودش از آن گریز و عقب نشینی بی ثمر، خسته شد و دست از این تظاهر بی جا و نفرت انگیز کشید و دوباره لطف و گیرایی خویش را به دست آورد و رضایت نازنین را هم جلب کرد.
در یکی از روزهای سرد زمستان نازنین پس از خوردن ناهار، کتابش را درآورد و شروع به مطالعه کرد. مادربزرگ پس از چرت بعدازظهر، لباس گرمی پوشید و برای عیادت بی بی زهرا که چند روزی بود سرماخورده و در رختخواب استراحت می کرد، از خانه خارج شد. ساعت سه بعدازظهر بود که علی برخلاف همیشه زودتر به خانه آمد. نازنین از دیدن او در آن وقت روز تعجب کرد ولی از چهره ی شکفته و نگاه خندانش فهمید که باید خبر خوشی داشته باشد و اتفاق خوبی افتاده باشد. علی از مادربزرگ سوال کرد و نازنین مختصرا گفت که به خانه ی بی بی زهرا رفته است. بعد دلیل زود برگشتن او را پرسید. علی در حالی که دست هایش را روی چراغ می گرفت و خود را گرم می کرد گفت:
- امروز دو مرد خوش لباس و میانسال وارد مغازه شدند و بعد از تعریف و تمجید زیاد از کارهای من و حسن، خود را دو تاجر آثار هنری معرفی کردند. من اتفاقا یکی از آن ها را شناختم که در لاله زار تهران مغازه ی عتیقه فروشی و صنایع دستی دارد. آن ها می خواستند کارهای من و حسن را یک جا خریداری کنند و در ضمن برای آینده هم قرارداد ببندند. این طور که فهمیدم این اشیا را به خارج هم می برند و باید این کار سود هنگفتی داشته باشد. حسن از خوشحالی زبانش بند آمده بود. ولی من به جای او با آن ها صحبت کردم و قرار شد روز بعد تمام ساخته های موجود در مغازه را یک جا بخرند و بعد هم یک چک بانکی مبلغ درشت امضا کردند و به حسن دادند. به این ترتیب یک قاب عکس کوچک هم باقی نخواهد ماند. حسن داشت از خوشحالی دیوانه می شد. می گفت: "این بزرگترین معامله ایست که در تمام عمرم کرده ام!"
اما علی نگفت که حسن این ثروت باد آورده را مدیون همکاری او دانسته. زیرا او هرگز اهل خودنمایی نبود. نازنین پرسید:
- آیا از آن چک چیزی هم به شما می رسد؟
علی خندید و گفت:
- البته که می رسد، گرچه من شاگرد حسنم ولی خوب در طراحی و ساخت اشیایی که این اواخر درست کرده ایم سهیم بوده ام.
نازنین پرسید:
- شما قبلا در تهران چه کار می کردید؟ چطور پول درمی آ