باد به آرامی شاخه های درختان سرو و صنوبر را می لرزاند و در میان بوته های گل سرخ و درخت یاس پر گل می پیچید و پیچک های آویخته بر دیوار را تکان می داد. نهال های جوان لیمو و درختان بهار نارنج با اشاره ی نسیم می رقصیدند و ماهی های قرمز درون حوض با حرکات خود، امواجی را در آب پاک و زلال ایجاد می کردند. پرندگان سرمست از بوی بهار می خواندند و خانه ی بزرگ و قدیمی را از آواز خویش پر می کردند. خانه ای با ساخت قدیمی، پنجره های ارسی، اتاق های متعدد و مفروش به فرش های قدیمی با لاله ها و شمعدان های ناصرالدین شاهی در وسط شهر شیراز و در یک کوچه ی قدیمی که گویی زمان در آن، از حرکت باز ایستاده است. خانه ای زیبا که سکوتی وهم آلود و آرامشی غم انگیز احاطه اش کرده بود. گویی هیچ کس در آن زندگی نمی کرد و وجود هیچ ذی روحی در آن احساس نمی شد. خانه ای که با همه ی زیبایی و استحکامش، قدیمی و متروک و فراموش شده به نظر می آمد.
اما طرف های عصر، وقتی که هوا رو به خنکی می رفت سایه ی دختر بچه ای نحیف و لاغر و پیرزنی خمیده قامت، بر دیوارهای ساکت عمارت منعکس می شد. این دو نفر تنها ساکنین خانه ی بزرگ محسوب می شدند.
بی هیچ شک و تردیدی عالمتاج خانم، شوربخت ترین و مظلوم ترین زنی بود که شهر شیراز به خود دیده بود. او زنی اصیل و استخوان دار و از طایفه ی قاجار بود. از طرف مادر نیز نسبت به طایفه ی زندیه می برد. او خصوصیات روحی و ظاهری هر دو سلسله را به ارث برده بود. زنی زیبا و باهوش که به خاطر وابستگی اش به طایفه ی قاجار، تحت فشار سخت ترین و تلخ ترین حوادث روزگار قرار گرفته بود و از زمانی که خود را شناخته بود جز درد و رنج و اندوه چیز دیگری از زندگی نصیب او نگشته بود.
با افول ستاره ی بخت سلسله ی قاجاریه و به قدرت رسیدن رضاخان میر پنج، کشتی طوفان زده ی ایران به دست ناخدایی دیگر افتاد. با محکم شدن پایه های حکومت رضاخان، زمان تسویه حساب های خونین فرا رسید. عده ی زیادی از وابستگان خاندان قاجار قربانی این انتقال قدرت شدند. عده ای کشته و تعدادی زندانی شدند. برخی هم به خارج از کشور گریختند. بعضی هم ماندند و با اوضاع و احوال پیش آمده ساختند. عالمتاج خانم هم از این گروه بود. ازدواج او با بهمن میرزا پسرعمویش، همزمان با دوران ضعف و پریشانی سلسله ی قاجار بود. آن ها پس از این که صاحب چند فرزند شدند با دوران نابودی و انقراض سلطنت خاندانش روبرو گشتند و عالمتاج خانم به زودی در عزای پدر و عمویش مویه کرد و گریست. شکست خورده و ناتوان در خانه ی پدری منزل کرد و با شوهر و فرزندانش زندگی ساده ای را آغاز کرد و به انتظار حوادث بعدی نشست. چند تن از فرزندانش بر اثر آبله حناق مردند و تنها پنج فرزند برایش باقی ماند.
دوران سختی برای آن زن شروع شده بود. اما پیش از کنار رفتن رضاخان از صحنه ی سیاست و پایان گرفتن سلطنت او، شوهرش بهمن میرزا به طرز مرموزی به قتل رسید و دوران عزلت و ذلت خانواده ی عالمتاج خانم با مرگ بهمن میرزا به اوج خود رسید. زن مصیبت زده با تهی دیدن دستانش از مال و ثروت و نداشتن تکیه گاهی مطمئن در شیراز، تصمیم به مهاجرت گرفت. خانه ی پدر را به دست یکی از آشنایان سپرد. فرزندانش را با خود به تهران برد تا تحت حمایت یکی از اقوام بانفوذش، سایه ی شومی را که بر زندگی اش افتاده بود از سر خود و فرزندانش دور کند. او توانست زندگی آرام و بی دغدغه ای را در تهران برای بچه هایش ترتیب بدهد و به تقلید از بزرگان خاندان خویش، پسوند میرزا را به نام فرزندانش اضافه کرده بود. نام پسرانش به ترتیب: کمال میرزا، حمزه میرزا، حسن میرزا و فرهاد میرزا بودند. دخترش نیز تاجماه نام داشت. این دختر، زیبایی مادرش را تا سرحد کمال به ارث برده بود و قبل از رسیدن به سن پانزده سالگی، با تاجر زاده ی جوانی که از خانواده ای معتبر بود ازدواج کرد .
با سر و سامان این دختر، باری سنگین از روی دوش عالمتاج خانم برداشته شد. پسرها تحت تأثیر جوِّ موجود و سختی هایی که در زندگی شان دیده بودند و تحمل کرده بودند مردانی کارآزموده و سخت کوش بار آمده بودند و به زودی توانستند صاحب شغل و اعتباری شوند و سر و سامان یابند. آن ها با استفاده از نام و اصالت خانوادگی شان، همسرانی شایسته و از خانواده های معتبر و صاحب نام برگزیدند. گرچه عالمتاج خانم زن ثروتمندی نبود ولی غرور و اصالتش برای جلوه بخشیدن به فرزندانش کافی بود.
با ازدواج سه پسر بزرگش، عالمتاج خانم بار دیگر به اتفاق پسر کوچکترش به شیراز و به خانه ی پدرش بازگشت. او حالا زنی شصت ساله و دارای نوادگانی هم شده بود. فرهاد میرزا بر خلاف برادرانش که هر یک به کسبی در بازار مشغول شده بودند، به دنبال درس و تحصیل رفت و به کار معلمی روی آورد. با مشخص شدن حرفه و آینده ی فرهاد میرزا، عالمتاج خانم بساط عروسی او را نیز مثل سایر برادرانش مهیا نمود. دختری زیبا و ظریف از خانواده ای آبرومند ولی گمنام، برای پسرش خواستگاری کرد. نام دختر، یاسمین بود.
با ازدواج فرهاد، خیال پیرزن راحت شد. احساس کرد که زمان استراحت و آرامش او فرا رسیده و از زندگی با فرهاد میرزا و یاسمین کاملاً راضی بود. از این که توانسته بود با همه ی مشکلات مبارزه کند و با وجود نداشتن شوهر و ثروت، فرزندانش را به عرصه برساند احساس غرور می کرد. حالا وقتی بود که می توانست با آرامش خاطر زندگی کند و یا بمیرد.
با گذشت مدت کوتاهی از ازدواج فرهاد میرزا و یاسمین، خبر بارداری عروس کوچک به گوش مادربزرگ رسید و خوشحالی پیرزن زجر کشیده به اوج خود رسید. خانه ی بزرگ و وسیع پدری با دو طبقه ساختمان در وسط یک باغ کوچک با اتاق های متعدد و تو در تو و با داشتن باغچه های عریض و طویلش بسیار ساکت و غم انگیز می نمود. اما با تولد فرزند فرهاد میرزا این سکوت سنگین شکسته می شد و فریادها و خنده های کودکش، خانه ی او را از این حالت متروک و وهم انگیز خارج می کرد. افکار عالمتاج خانم با انتظاری که برای تولد بچه داشت شیرینی خاصی یافته بود.
اما گویی که تقدیر همواره در کمین او بود و روزگار قادر به دیدن شادکامی این زن نبود. تندبادی سهمگین تر از پیش برخاست و بساط شادمانی عالمتاج خانم را در هم ریخت. این طوفان جدید و نا به هنگام، قربانیان بیشتری می طلبید و داغ هایی مهلک تر بر دل سوخته ی عالمتاج خانم می گذاشت. آن زن، بار دیگر در بوته ی آزمایش نهاده شده بود. اولین مصیبت مرگ یاسمین در هنگام تولد کودکش بود. او نتوانست سالم از زایمان خویش بیرون آید و با مرگ خود، دختری را در این جهان پهناور تنها رها کرد. پر کشیدن او از باغ زندگی فرهاد میرزا، شوهرش را نیز درهم شکست و کودک گرسنه و بیمار، روی دست های عالمتاج خانم ماند. برای او مشکل بود که پس از سپری شدن دوران جوانی اش، بار دیگر کودکی را بزرگ کند. او ده فرزند زاییده بود و به بچه داری و یتیم داری آشنا بود ولی آن وقت ها، جوان و پر انرژی بود اما حالا چه می توانست بکند؟ فرصتی برای فکر کردن نداشت؛ حتی زمانی هم برای مویه کردن و اشک ریختن باقی نمانده بود. سرگشتگی و گنگی فرهاد میرزا پس از مرگ یاسمین، مادر بزرگ پیر را مطمئن کرد که نباید امید یاری از طرف پسرش داشته باشد. به کسی دیگر هم نمی توانست اعتماد کند و دخترک بیمار را به او بسپرد. کمال میرزا برای بردن بچه اظهار آمادگی کرد ولی مادربزرگ رضایت نداد و به اصرار دیگران وقعی نگذاشت. او تصمیم داشت که خود، طفل یاسمین را بزرگ کند.
هنوز بیش از یک ماه از مرگ یاسمین نمی گذشت که اجل، فرهادِ آشفته و پریشان را نیز از چنگال زندگی و از آغوش مادر ربود. حالا عالمتاج خانم مانده بود و بچه ای یتیم که احتیاج به محبت و مراقبت داشت. در همان روز که یاسمین مرده بود زنی در همسایگی مادربزرگ، وضع حمل کرده بود و پذیرفت که طفل بیمار را هم شیر بدهد تا گرسنه نماند. عالمتاج خانم که در مرگ پسر و عروسش صبوری کرده و دم نزده بود اینک تمام تلاشش را برای بزرگ کردن بچه ی فرهاد میرزا به کار می برد. کمال اگرچه نتوانسته بود مادر را راضی به آمدن به تهران و داد بچه به او بنماید اما مرتب برای او و بچه پول می فرستاد تا مادرش دچار مضیقه نشود. او با استفاده از پول کمال و تلاش خودش، سعی می کرد از بچه مراقبت نماید.
به عقیده ی همه ی کسانی که در شیراز او را می شناختند عالمتاج خانم زنی سنگدل و بی عاطفه بود. چون در مرگ عزیزانش قطره اشکی هم نریخته بود و به عادت مادران دیگر بر سر و سینه نکوفته بود. اما آیا واقعا این طور بود؟ آیا این زن بی عاطفه بود و قلبش در مرگ پسر و عروسش شکسته نشده بود؟ او در ظاهر شیون نکرده بود و هر چه بود شخصیتی مرموز داشت. با افراد معدودی رفت و آمد و سر و کار داشت. کمتر کسی از نزدیک، زندگی او را دیده بود و با افکارش آشنایی داشت. ولی همین زن می خواست نازنین را به تنهایی بزرگ کند. او همه ی کارهای مربوط به بچه را به عهده گرفته بود. به جز شیر دادن که آن هم در ساعاتی معین به سراغ آن زن همسایه می رفت و شیر می داد. غذای کودک، مشکل ترین کار بچه بود و این وضع تا دو سالگی نازنین ادامه داشت. مادربزرگ نام کودک را نازنین گذاشته بود. چون برای او بسیار عزیز و گرامی بود.
پس از پایان یافتن دوران شیرخوارگی اش، مادر بزرگ شخصا به پرورش و تربیت او پرداخت. او همه ی نیازهای کودک را اعم از غذا دادن تا لباس پوشیدن، حمام کردن و خوابیدن بچه را با صبر و حوصله ی بسیار انجام می داد. این کار او از نظر خیلی ها عجیب بود. هیچ کس نمی توانست باور کند که یک زن شصت ساله بتواند به تنهایی و بدون یاری کسی، یک طفل شیرخوار را به عرصه برساند. اما با همه ی دردسرهایی که این کار در بر داشت، نازنین زنده ماند و رشد کرد. دوران کودکی را سپری کرد و از آب و گل درآمد. اکثر کسانی که مادربزرگ و نازنین را می شناختند امیدی به زنده ماندن این بچه نداشتند. اما وقتی که بزرگ شدن آن بچه را به چشم دیدند ساز دیگری کوک کردند و اظهار نمودند که این دختر مسلما، غیر عادی و عقب مانده خواهد شد. حدس این افراد چندان هم دور از حقیقت به نظر نمی آمد. زیرا که نازنین علی رغم توجهات و مراقبت هایی که مادربزرگ از او به عمل می آورد، دختر بچه ای ضعیف و لاغر اندام می نمود و از سایر همسالان خود کوچکتر به نظر می آمد.
در شش سالگی دختری ریز نقش و استخوانی بود. اجزا چهره اش شبیه همه ی افراد خانواده اش بود. چهره ای مثلثی شکل با چشم هایی درشت و سیاه رنگ، ابروهایی پیوسته و گونه هایی استخوانی و برآمده با چانه ای تیز و دهانی کوچک. این کودک خیلی دیر حرف زدن را آموخت و از لحاظ اخلاقی شبیه مادربزرگش بود. آرام، جدی و تودار! چشم هایش اکثر اوقات مات و بی حرکت می نمود و هیچ کس نمی توانست راز درونی این دختر بچه ی تنها را دریابد. کسی نمی فهمید که در دل او چه غوغایی بر پاست یا به چه می اندیشد. او از زمانی که خود را شناخته بود با اتاق های تو در تو، باغچه های کوچک، حوض وسط باغ و درخت های سرو و صنوبر زندگی کرده بود.
صدای باد در میان شاخ و برگ درختان برای او آشنا بود. تاریکی و روشنایی خانه و بیش از همه، سکوت غم آلود آن، برایش دلپذیر می نمود و از آن نمی ترسید. نازنین تا پیش از رفتن به مدرسه، دوست و همبازی نداشت. چون مادربزرک نسبت به انتخاب دوست و همبازی برای تنها یادگار فرهاد میرزا، سخت گیر و وسواس بود. همنشینان نازنین اکثرا دوستان پیر و با تجربه ی مادربزرگ بودند. ملاقات های پیرزن، اکثر اوقات با دوستانش در خارج از خانه صورت می گرفت. در این مواقع نازنین هم همراه مادربزرگش بود.
خانه و باغ بزرگ در همه ی روزهای سال به جز در روزهای عید نوروز، ساکت و خلوت می نمود. اما با شروع سال نو و تعطیلات نوروزی، عموها با خانواده هایشان همگی به شیراز می آمدند تا در کنار مادربزرک، سال نو را آغاز کنند و دختر فرهاد میرزا را هم ببینند. دختران کمال میرزا، محجوب و مؤدب و درشت قامت بودند. پسران حمزه میرزا، زیرک و شیطان، و دخترانش حراف و سخن چین بودند. زهره و حمید بچه های حسن میرزا، متکبر و کم حرف بودند و با بچه های عمویشان کمتر قاطی می شدند. زهره بسیار زیبا و حمید گوشه گیر و انزوا طلب بود و از آزار و اذیت نازنین لذت می برد.
حسن میرزا به ندرت سری به شیراز می زد اما کمال میرزا سالی دو بار، گاه تنها و گاهی با خانواده اش به شیراز می آمد. شغل او آهنگری بود. او به مردانگی و بلند همتی، شهره ی آشنایان بود. معمولا به زورخانه می رفت و پسر کوچکش علی را نیز با خود می برد تا آیین جوانمردی و پهلوانی را به او نیز بیاموزد.
حمزه میرزا کفاشی موفق بود و معاش زندگی اش به راچتی تأمین می شد. روابط بین دو برادر بزرگ تر، کاملا گرم و صمیمی بود. اما حسن میرزا که با یک خانواده ی ثروتمند و متکبر وصلت کرده بود به زودی روش و منش خانوادگی را کنار گذاشت و با بستگان همسرش پیوند خورد. به کمک آن ها پارچه فروشی مهمی در بازار به راه انداخت و در جمع آوری ثروت به زودی استاد شد. او تحت تأثیر همسرش بود و به ندرت به مادر و برادر زاده اش سر می زد. سخت گیری های همسرش باعث تیرگی روابط بین حسن میرزا و دو برادر بزرگ ترش شده بود.
مادر بزرگ از این مسائل توسط حمزه میرزا باخبر می شد و به شدت خشمگین بود. تصمیم گرفت هر چه زودتر سری به تهران بزند و سه برادر را با هم آشتی دهد. او قادر به دیدن گسستن روابط فرزندانش نبود. با این فکر، چمدانش را بست. نازنین را به بی بی زهرا سپرد و به تنهایی عازم تهران شد. اما وقتی که قدم به داخل خانه ی کمال گذاشت خبر مرگ حسن میرزا را شنید و بر جایش خشک شد. سه روز پیش از آمدن مادربزرگ، حسن میرزا موقع رفتن به خانه با یک درشکه تصادف کرده بود. سرش با سنگفرش خیابان اصابت کرده و در جا مرده بود. هیچ کس نفهمید که از شنیدن این خبر هولناک، چه بر آن زن گذشت. اما احساساتش هر چه بود آن را پنهان کرد و اشک هایش را در خفا ریخت.
مجلس ختم حسن میرزا به پایان رسید و مادربزرگ به سراغ همسرش رفت و به او پیشنهاد کرد یا در تهران تحت حمایت برادر شوهرانش زندگی کند و بچه هایش را سرپرستی کند و یا به شیراز نزد او بیاید. اما آن زن، با کمال تکبر پیشنهاد مادربزرگ را رد کرد و گفت: احتیاجی به حمایت و سرپرستی ندارد. او از ثروت، بهره ی کافی برده و می تواند بدون کمک دیگران فرزندانش را بزرگ کند. غرور و خودبینی آن زن، عالمتاج خانم را به شدت عصبانی کرد. می خواست شدت عمل به خرج دهد ولی پسران بزرگ عالمتاج خانم او را به سکوت و تسلیم دعوت کردند و گفتند که آن زن و بچه هایش را به خودشان واگذارد. برای او توضیح دادند که ولی سکوت سنگین و انزوای عالمتاج خانم باعث می شد که این شایعات با قوت هر چه تمام تر در اطراف زندگی او جریان داشته باشد و هر کس به فراخور حال خویش چیزی بر آن می افزود.
اما بر خلاف گفته های مردم، این پیرزن در چشم فرزندان و عروس های با اصل و نسبش، مظهر مهر و عطوفت و استواری بود. به نظر آن ها مادرشان نه سنگدل بود و نه خون آقا محمدخان در رگ هایش بود. او فقط زنی صبور و بردبار بود و به رضای خدا راضی بود. به راستی که این همه ی حقیقت وجودی عالمتاج خانم بود. او بار دیگر در شیراز، در کنار نازنین تنها یادگار فرهادش بود.
نازنین تا سن شش سالگی در حصار آن خانه ی بزرگ و قدیمی تنها بود و کمتر به کوچه و خیابان می رفت و همنشینانش مادربزرگ و بی بی زهرا و امثال این ها بودند. بعد از تمام شدن شش سالگی، مادر بزرگ نام او را در یک مدرسه ی خوب و معروف در نزدیکی خانه ی خود نوشت. مدرسو با همه ی هیبتش و با آن همه دختربچه های شش تا دوازده ساله در روحیه ی نازنین تأثیر عجیبی داشت. نزدیکی به هیاهوی مدرسه مثل روبرو شدن با یک طوفان بود. طوفانی که باعث اضطراب و هیجان زدگی نازنین می شد. این اضطراب و ترس از چگونگی برقرار کردن ارتباط با همسالانش، حجب و حیای فراوانی در او ایجاد کرد و به زودی تبدیل به دختری خجالتی و کم حرف شد. بچه ها نمی توانستند او را به خود جلب کنند. چون که نازنین حرفی برای گفتن و یا موضوعی برای بحث کردن در مورد آن نداشت. در نظر بچه ها او دختری کودن بود چون حتی بازی آن ها را بلد نبود و نمی دانست که چند نوع بازی وجود دارد.
در نخستین روزهای مدرسه، نازنین چنین بود و کمی گیج و گنگ به نظر می آمد ولی به زودی با بهترین همنشین زندگی اش، یعنی کتاب آشنا شد و چیزهایی یاد گرفت که بتواند با همسالانش در مورد آن بحث کند و دیگر ابله و نادان به نظر نیاید. یک ماه پس از رفتن به مدرسه با دختری به نام مهری طرح دوستی ریخت و با او روی یک نیمکت نشست. علت نزدیکی او به نازنین، شباهت فوق العاده ی اخلاقی بین آن دو نفر بود ولی با گذشت زمان، مشکل نازنین به تدریج حل شد و توانست با اوضاع و احوال پیرامون خویش و مدرسه، خود را تطبیق دهد.
شروع تحصیلات نازنین سر فصل جدید و مهمی در زندگی او و مادربزرگ محسوب می شد. هر روز صبح عالمتاج خانم، نازنین را بیدار می کرد. روپوش به تنش کرده و موهای سیاه بلندش را شانه می زد و می بافت. صبحانه اش را می داد و روانه ی مدرسه اش می کرد. در نخستین روزهای مدرسه، مادربزرگ شخصا نازنین را تا مدرسه همراهی می کرد تا راه خانه را یاد بگیرد و بعد نازنین خود به تنهایی این راه را طی می کرد.
ظهرها وقتی که به خانه برمی گشت ناهارش را می خورد و بعد از ظهر به کمک مادربزرگش درس می خواند.
هیچ راهی برای مجبور کردن آن زن وجود ندارد. در ضمن او نیازی به دیگران ندارد و وضعش خوب است.
مادر بزرگ ناچارگونه از روی رضامندی پیشنهاد پسرانش را پذیرفت ولی دلخسته و ماتم زده از دیدن یک داغ دیگر، به شیراز به آن خانه ی قدیمی و خاکی و به نزد نازنین برگشت. نازنین هنوز کوچکتر از آن بود که معنی واقعی مرگ و داغدیدگی را بفهمد. فقط این را می دانست که چهره ی مادربزرگ خسته تر و شکسته تر از پیش شده و بیش از گذشته به سکوت فرو می رود. بیهوده نبود که مردم شیراز او را زنی شوربخت می دانستند. گویی او را مصیبت کش زاده بودند و در نامه ی سرنوشت او، جز درد و رنج و مرگ های بی شمار چیز دیگری نوشته نشده بود. اما این سرنوشت شوم هر چه بود در ظرفیت تحمل این زن بود. او می توانست همه ی این رنج ها را مثل یک کوه تحمل کند و دم برنیاورد. می توانست سکوت کند و از چرخش بد روزگار ننالد. او هرگز از زندگی خویش و از داغ هایی که دیده بود نزد هیچ کس گلایه نکرد. برای همین بود که مردم شیراز او را زنی سنگدل و بی عاطفه می دانستند. عده ای از آشنایانش عقیده داشتند که: خون سخت آقا محمدخان قاجار در رگ های این زن جریان دارد. در حالی که آقا محمدخان را هرگز فرزند نبود.
عالمتاج خانم به خاطر اصالت خانوادگی اش در کودکی خواندن و نوشتن را آموخته بود و هنوز هم گاهی اوقات با کمک عینک، کتاب های قدیمی را مطالعه می کرد. خطش نیز زیبا و شکسته بود. شاید یکی از دلایل علاقه مندی و پیشرفت نازنین در درس، همین تشویق ها و کمک های مادربزرگ بود. ریاضیاتش خوب و دیکته اش عالی بود. نقاشی و کاردستی اش هم بد نبود. با تلاش مداوم مادربزرگ، به زودی نازنین مقام شاگرد اولی را به دست آورد. جوایزی را که معلم به او می داد، نازنین را برای پیشرفت بیشتر و کوشش زیادتر، جدی و ثابت قدم می کرد. اما ارزش و شخصیتی که نازنین به واسطه ی درس خواندن به دست آورده بود به مذاق بعضی از همکلاسی هایش خوشایند نبود و رفتار غرور آمیز و خودخواهانه ی نازنین آن ها را بیشتر به خشم می آورد. آن ها از نازنین متنفر بودند و از علاقه ای که خانم معلم به این دختر یتیم نشان می داد بدشان می آمد و این نارضایتی آن ها را نادار به اذیت و آزار او می کرد.
بزرگترین توهین ها به نازنین، تمسخر چهره و قیافه اش بود. رقبایش او را میمون خطاب می کردند. نازنین همیشه از شنیدن این کلمه خشمگین می شد و به خود می پیچید. اما کاری نمی توانست بکند و ناچار تحمل می کرد و به روی خود نمی آورد. اما سوای دشمنی بچه ها، نازنین واقعا زشت بود و این زشتی چیزی نبود مگر لاغری بیش از حد او. دست های باریکش، آن چنان لاغر بود که شبیه شاخه های لخت درختان بود. بدنش گویی اسکلتی بود که رویش پوست کشیده باشند و همین عیوب برای ستمگری همکلاسی هایش کافی بود.
بچه ها در عین پاکی و بیگناهی، موجودات بی رحمی هستند. یک روز معلم یک جعبه ی مداد رنگی به نازنین جایزه داد و این جایزه باعث حسادت رقبای نازنین شد و آن ها شروع به تمسخر و اذیت بیش از حد او کردند و در این کار آن قدر اصرار ورزیدند تا نازنین را بی تاب کردند. او گریه کنان به خانه رفت و سرش را روی پای مادربزرگ گذاشت. مادر بزرگ دلیل گریه اش را پرسید و دخترک همه چیز را برای او گفت و در حالی که به سختی می گریست فریاد زد:
- بچه ها می گویند من خیلی زشت هستم، می گویند من مثل میمون هستم!
پیرزن به نوازش او پرداخت و زشتی او را به شدت انکار کرد. او گفت:
- تو کاملا اشتباه می کنی عزیزم. بچه ها هم اشتباه می کنند. تو دختر قشنگی هستی ولی هنوز زیبایی تو معلوم نیست! تا چند سال دیگر، زیباترین دختر این شهر خواهی شد من مطمئنم دخترم. به زودی از حرف هایی که به تو زده اند پشیمان خواهند شد و دهانشان از تعجب باز خواهد ماند.
حرف های پیرزن و اعتمادی که در نگاهش بود نازنین را موقتا آرام کرد. ولی روز بعد دوباره حوادث پیشین تکرار شد و اشک از چشمان نازنین جاری شد. البته مادربزرگ از رفتار زشت بچه ها نزد ناظم مدرسه شکایت کرد. این اخطار پیرزن برای مدتی رقیبان نازنین را ساکت کرد و نازنین هم برای مقابله با این بچه های بی ادب و برای تنبیه بیشتر آن ها، با جدیت درس می خواند و خود را در نظر اولیا مدرسه محبوب می کرد. اما غم زشت بودن، او را به شدت رنج می داد و این کمبود برای او تبدیل به یک عقده ی بزرگ شده بود. او به مرور زمان عادت کرد سرش را مدام پایین بیندازد تا کسی متوجه زشتی او نشود.
تابستان آن سال، عمو کمال به دیدنشان آمد. به نازنین محبت زیادی کرد. از شنیدن خبر قبولی او و موفقیتش در درس، بسیار خوشحال شد و او را تشویق کرد. این آخرین باری بود که عمو کمال به شیراز آمد. سال بعد بر اثر انفجار کوره ی آهنگری، کمال میرزا جانش را از دست داد و داغ دیگری بر دل عالمتاج خانم زده شد.
با مرگ کمال میرزا، یک زن با سه دختر و یک پسر، بی سرپرست شدند. آن ها پیش از آمدن مادربزرگ به تهران و قبل از هرگونه اظهارنظری عملا تحت حمایت حمزه میرزا قرار گرفتند. علی پسر کمال، هفده ساله بود و می توانست تا اندازه ای نان آور خانواده و کمک خرج مادرش باشد. او حالا سرپرست مادر و سه خواهرش بود.
پس از پایان مراسم ختم کمال، مادربزرگ با قدی خمیده و دلی خسته تر به شیراز و به کلبه ی احزان خویش بازگشت. تابستان سال بعد، حمزه میرزا با بچه های خود و فرزندان کمال میرزا به شیراز آمدند. در این سال نازنین کلاس دوم ابتدایی را تمام کرده بود. او به تنهایی عادت کرده بود و به همین خاطر هم، ورود دخترعموها و پسرعموها به آن خانه ی آرام، مثل فرود آمدن سیل و زلزله بود. علی اکبر و علی اصغر دو پسر شیطان، بچه های حمزه بودند. صفیه و صدیقه دخترهای حمزه که از لحاظ سنی به نازنین نزدیک بودند. در شیطنت دست کمی از برادران خود نداشتند اما دخترهای کمال با بقیه متفاوت بودند. آن ها آرام، متین و محجوب و به ترتیب چهارده، سیزده و دوازده ساله بودند. هر سه زیبا و خوش خو بودند و نازنین نسبت به آنها احساس محبت می کرد. فقط علی نیامده بود و مادربزرگ دلیل نیامدن او را پرسید. ملوک خانم، مادر علی و بیوه ی کمال با غرور و سربلندی از شغل او و گرفتاری هایش صحبت کرد و اضافه نمود که او برای مواظبت خانه در تهران مانده است و حمزه از اخلاق و کردار نیکوی او داد سخن داد. همچنین از رفت و آمد برادر زاده اش به باشگاه های ورزشی و زورخانه به تفصیل صحبت کرد.
چشمان مادربزرگ با یادآوری کمال پسر رشید و شایسته اش، که اکنون دیگر زنده نبود تا شاهد بزرگ شدن تنها باشد، پر از اشک شد. و سفارشاتی برای حفظ و نگهداری علی به حمزه میرزا کرد. در این موقع مثل این که چیزی یادش آمده باشد سخنانش را برید و پرسید:
- راستی حمید پسر حسن میرزا چطور است؟ آیا شباهتی به پدرش دارد؟
حمزه نگاهی به ملوک انداخت و در حالی که چهره اش را از مادربزرگ پنهان می کرد گفت:
- نمی دونم ولی تا آن جا که به یاد دارم او بیشتر شبیه مادرش است تا پدرش.
مادربزرگ از این حرف برآشفت و با صدایی لرزان فریاد زد:
- فکرش را می کردم. من می خواستم بچه ها را از آن زن مغرور و خودپسند بگیرم اما کمال نگذاشت. حمید و زهره می بایست در میان خانواده ی پدرشان زندگی کنند نه مادرشان و من اشتباه کردم که به حرف کمال گوش دادم. این زن اخلاق بچه هایش را فاسد می کند.
حمزه سعی کرد مادرش را آرام کند و قول داد که بیشتر به بچه های حسن رسیدگی کند و آن ها را به دیدن او بیاورد. پیرزن با تمام قوا سعی می کرد نوادگانش را نزدیک به هم نگهدارد و از پراکندگی خاندانش جلوگیری کند. مسافرت حمزه و بچه های کمال دو هفته به طول انجامید. دختران کمال به نازنین بسیار محبت می کردند و نازنین نسبت به آن ها احساس علاقه ی شدیدی می کرد. اما صفیه و صدیقه مدام او را مسخره می کردند و برایش شکلک می ساختند و عروسک کهنه اش را از او می دزدیدند. علی اکبر و علی اصغر هم مرتب با تیرکمان توی باغچه می گشتند و همه ی گنجشک ها را از محل فراری می دادند. چنان شکاری کردند که تا چند روز پس از رفتن آن ها، هیچ پرنده ای جرأت نزدیک شدن به آن خانه را نداشت.
اما سرانجام جنجال و هیاهوی خانه پس از دو هفته تبدیل به سکوت و آرامش شد و مهمانان به تهران برگشتند. اقامت دو هفته ای آن ها، لحظه ای بیشتر در زندگی خاموش مادربزرگ و نازنین محسوب نمی شد.
با فرا رسیدن پاییز، بار دیگر نازنین راهی مدرسه شد. سال سوم ابتدایی و مثل همیشه موفق و پیروز بود. مهری مثل دو سال قبل، همکلاسی او بود و برای نازنین از تعطیلات تابستان و مسافرت هایی که کرده بود صحبت می کرد و نازنین با حسرت گفته های او را می بلعید. چقدر دلش می خواست به مسافرت برود و تفریح کند. اما این امکان برای او وجود نداشت و مادربزرگ هرگز جایی نمی رفت. او تمام روزهای سال را در شیراز و در خانه محبوس بود. در روزهای سرد زمستان زیر کرسی کنار مادربزرگ قصه می خواند و عروسک کهنه ی پارچه ای اش را تنگ در آغوش می گرفت و به چشم های دکمه ای او خیره می شد و برای او از مدرسه، از معلم مهربان و سایر بچه ها صحبت می کرد. در روزهای گرم تابستان هم روی ایوان، روبروی باغچه زیر آسمان تاریک که با هزاران ستاره ی کوچک و بزرگ تزیین شده بود، رویاهای محو و شیرینش را از خاطر می گذراند. در طی سه سالی که به مدرسه می رفت مرتب قد می کشید. اما همچنان لاغر و ضعیف می نمود و چشم هایش با درشتی و خیرگی به آدمی نگاه می کرد.
آن سال نوروز، عمویش به قول خود عمل کرد و بچه های حسن میرزا را با خود آورد. اما دو دختر بزرگتر کمال، یکی ازدواج کرده و دیگری نامزد بود و دختر سوم همراه پسرعموها و دخترعموهایش به شیراز آمده بود. فاطمه آخرین دختر کمال بود. او دختر زیبا، مهربان و دوست داشتنی بود اما زهره دختر حسن میرزا چیزی سوای دخترعموهایش بود، زیبایی اش وسوسه انگیز و چشمگیر می نمود. او دختری شانزده ساله با پوستی شیری رنگ و چشمانی عسلی بود. بلند قد و خوش اندام می نمود و جذابیتش در حدی بود که نازنین را به تحسین و حسادت وا می داشت. زهره و برادرش حمید گرچه از حیث ظاهر به هم شبیه بودند ولی از نقطه نظر اخلاقی کاملا با هم متفاوت بودند. زیرا که زهره خوشرو و خندان اما حمید گرفته، بی روح و کم حرف بود و در چشمان زیبای کم رنگش، تنهایی دردناکی موج می زد. طبق گفته های زهره، او در درس هیچ پیشرفتی نداشت. به زحمت سال های تحصیل را پشت سر می گذاشت. نازنین با تعجب به حمید نگاه می کرد و از بدخویی او و آزار و اذیت مداومش به پرندگان بسیار ناراحت بود. اما اعتراض او باعث ریشخند و تمسخر خودش می شد. او حمید را به هیچ وجه دوست داشتنی نمی دید و از او خوشش نمی آمد.
رفتار حمید نه تنها نازنین، بلکه دیگران را هم از او دور می کرد. این امر تنهایی او را تشدید می کرد. گرچه نازنین هم مثل حمید تنها بود اما به هیچ وجه با پسرعمویش همدردی نمی کرد. زیرا تنهایی او اجباری ولی تنهایی حمید خود خواسته بود. برای نازنین خیلی عجیب بود که بین یک خواهر و برادر تا این حد تفاوت اخلاقی وجود داشته باشد. زیرا زهره روابط گرمی با همه به خصوص با فاطمه دختر کوچک کمال داشت. وقتی نازنین تعجب خود را از دوستی عمیق بین زهره و فاطمه با صفیه و صدیقه در میان گذاشت، آن ها در جواب خندیدند. دو خواهر بسیار زیرک و موذی به نظر می آمدند. صدیقه در حالی که ریز ریز می خندید نجواکنان به نازنین گفت:
- زهره عاشق علی است. دلش می خواهد با علی عروسی کند. نازنین هاج و واج او را نگاه کرد و خنده ی آن دو، او را به شک انداخت. از خود پرسید:
- آیا این هم یکی از شوخی های بی نمک دو خواهر است؟
وقتی به زهره نگاه کرد این موضوع به نظرش کاملا ممکن آمد. اما علی را مدت ها ندیده بود و نمی دانست او چگونه آدمی است و چه شکل و قیافه ای دارد؟
تصادفا بعد از ظهر همان روز، مادربزرگ و عمو حمزه راجع به همین مسأله با هم بحث می کردند و نازنین با علاقه مندی به صحبت های آن ها گوش می داد. مادربزرگ آرزوی خود را مبنی بر ازدواج علی با دختر حسن میرزا و خارج شدن این دختر از چنگ آن زن که برای مادربزرگ غیر قابگ تحمل بود، برای حمزه بازگو کرد. ولی حمزه بی علاقه گی و کناره گیری علی را در این مورد به خصوص، یادآوری کرد و گفت:
- علی با نظر شما اصلا موافق نیست!
پیرزن حیرت زده فریاد زد:
- آخر چرا؟ مگر زهره چه عیبی دارد؟ او دختر قشنگی است و تحصیل کرده و با ادب هم هست، علی بیشتر از این چه می خواهد؟
حمزه میرزا سری تکان داد و گفت:
- ظاهرا زهره به نظر علی، زیادی لوس و ننر جلوه کرده و او مایل به ازدواج با او نیست.
آن ها بدون توجه به حضور نازنین به صحبت های خود ادامه دادند ولی نازنین به سرعت مشغول حل معمایی بود. او می اندیشید که علی تنها پسر کمال که پس از مرگ پدرش، بار زندگی خود و مادر و سه خواهرش را به دوش کشیده است چگونه حاضر نیست با لعبت فتان و ثروتمندی مثل زهره ازدواج کند! به نظر نازنین این ازدواج متضمن مزایای بسیاری برای علی بود ولی او این پیشنهاد را رد کرده. پس باید دید، خود او اعجوبه ای است؟ تمامی افکار نازنین حول و حوش همین مسأله دور می زد و او توجه چندانی به بقیه ی سخنان عمویش مبنی بر خودسر بودن و لوس بودن زهره نکرده بود. اکبر و اصغر از زور بازو و درشتی هیکل علی صحبت کرده بودند. دخترها از مهربانی و ادبش و بزرگترها از سایر صفات والای او حرف زده بودند. اما این ها برای تداعی علی در ذهن نازنین کافی نبود. او می خواست علی را از نزدیک ببیند تا در مورد مخالفتش با زهره بتواند قضاوت کند. در آن موقع به تنها چیزی که اطمینان داشت، خوشبختی مردی بود که با زهره ازدواج کند. یک هفته بعد مهمانان نوروزی به تهران بازگشتند و چند ماه بعد خبر ازدواج زهرا و فاطمه دو دختر کوچکتر کمال، به شیراز رسید. به این ترتیب سه دختر کمال به سر و سامان رسیدند و علی با مادرش تنها ماند.
بهار شیراز خیلی زود اعتدال و لطافت خود را از دست داد. هوا رو به گرمی رفت و به دنبال آن، تابستان گرم و کسل کننده از راه رسید. نازنین امتحاناتش را با موفقیت و طبق معمول با معدل بالا به پایان رساند و در حالی که سایر همکلاسی هایش برای تفریحات و تعطیلات تابستانی خود نقشه می کشیدند نازنین به روزهای طولانی و دلتنگ تابستان که می بایست تنها در خانه به سر برد می اندیشید. تابستان برای او فصل خانه نشینی و تنهایی بود زیرا که نه به مسافرت می رفت و نه تنوعی برایش داشت. خانه مثل همیشه متروکه و غم زده به نظر می رفت. ولی آن سال بر خلاف سال های قبل مادربزرگ یک مهمان غیر منتظره داشت. این مهمان علی پسر کمال میرزا بود. پسرعمویی که شخصیت شایعه آفرینش همیشه مورد کنجکاوی نازنین بود و حالا فرصتی دست داده بود تا این یاغی سرکش و مغرور را که در نظر بچه های حمزه میرزا، رستم دوران و سهراب یل بود و عشق زهره را به هیچ گرفته بود، ببیند.
در آن روز به خصوص که یکی از روزهای اوایل تیرماه بود موقع عصر و نزدیک غروب مادربزرگ وضو گرفت تا برای ادای نماز مغرب و عشا به مسجد برود. نازنین طبق معمول در خانه تنها ماند تا مادربزرگ پس از خواندن نماز با یک نان سنگک تازه به خانه باز گردد. این تنهایی او را نمی ترساند چون از کودکی به این مسأله عادت کرده بود و خانه ی قدیمی در چشم او به هیچ وجه هراس انگیز نبود. آن روز هم خسته از بازی یک نفره ی روی دومین پله ی عمارت، وسط باغ نششته بود و به آسمان مخملی غروب نگاه می کرد. حوصله اش سر رفته بود، ولی همان طور که دستش را زیر چانه اش زده بود و فکر می کرد صدای در خانه تکانش داد. از خود پرسید: چه کسی در می زند؟ مادربزرگ که نیست. پس کیه؟ صدای در دوباره برخاست ولی نازنین جرأت باز کردن در را نداشت. چون مادر بزرگ گفته بود تا طرف را نشناخته در را به روی هیچ کس باز نکند.
باغچه ی بزرگ خانه به وسیله ی یک راهرو تنگ و باریک به در حیاط وصل می شد. صدای در، نازنین را کم کم دچار وحشت غریبی نمود. اما کنجکاوی، او را وادار کرد تا به راهرو تاریک رود و از سوراخی که روی در وجود داشت به بیرون نگاه کند. اما هیکل عریض مردی روی سوراخ را پوشانده بود. بالاخره ناشاس خسته شد و از در فاصله گرفت و صدای قدم هایش در کوچه طنین انداخت. نازنین به آرامی در را گشود و به کوبنده ی در نگاه کرد. مرد جوانی که یک بلوز آبی و شلواری سفید رنگ بر تن داشت کوچه را ترک می کرد. اما ناگهان برگشت و پشت سرش را نگاه کرد و نازنین را دید. نازنین به سرعت داخل خانه شد و در را محکم به هم زد. مرد ناشناس با قدم های بلندی خود را به در رساند و گفت:
- در را باز کن نازنین، از من نترس! من پسرعموی تو هستم، علی پسر کمال.
نازنین باور کرد اما دستور اکید مادربزرگ، او را به تردید انداخت. لذا به سادگی گفت:
- مادربزرگ گفته در را به روی هیچ کس باز نکنم.
علی خنده ی بی صدایی کرد و با مهربانی گفت:
- مادربزرگ راست گفته، اما از من نترس! من غریبه نیستم یعنی تو نمی خواهی در را به روی پسر عمویت باز کنی؟
در به آهستگی باز شد و نازنین خجل و شرمسار جلوی پسرعمویش ایستاد. محجوبانه به او چشم دوخت. علی جوانی بلند قد و درشت اندام بود و با این که فقط بیست سال داشت ولی اندامش کاملا ورزیده و مردانه بود. چهره اش، شیرین ترین و دوست داشتنی ترین صورتی بود که نازنین تا آن موقع دیده بود. در نگاه چشمان سیاهش و در لبخند جذابش، آرامش و امنیتی شادمانه موج می زد. نوعی دلبستگی عمیق و نزدیکی بی شائبه ای در قلب نازنین نسبت به این پسرعموی تازه از راه رسیده به وجود آمد و در همان اولین لحظه ی ملاقات، حس ستایش و تحسین نازنین نسبت به علی برانگیخته شد. او به علی علاقه مند شد به همان سادگی که دیگران دوستش داشتند. چشم های سیاه و خندان علی به او دوخته شده بود و دست هایش را با مهربانی به موهای سیاهش می کشید. نازنین مواظب بود که پسرعمویش چهره ی زشتش را نبیند اما در حین اینکه از زیر چشم، علی را برانداز می کرد هزاران تصویر به مغز کوچک او هجوم آور شده بود. به یاد زهره افتاد و عشق شدیدش به این پسرعموی گریزپا و حرف های عمو حمزه و دخترهایش در مورد عشق زهره نسبت به علی، مبالغه ی بیش از حد اکبر و اصغر در مورد زور بازوی علی و تعریف و تمجید عمو حمزه در مورد رفتار و کردار شایسته ی او همه و همه به یادش آمد. این افکار مختلف ذهن او را به خود مشغول کرده بود.
اما علی بی خبر از غوغای درونی نازنین پیرامونش را می نگریست و به سوی عمارت پیش می رفت. او با نگاه کردن به خانه و باغ مادربزرگ سعی می کرد گذشته را بیشتر به یاد آورد و خاطره ی دو بار مسافرتش را به شیراز زنده کند و از تاریک خانه های حافظه اش بیرون بکشد.
نازنین، علی را به اتاق نشیمن راهنمایی کرد و یک لیوان آب خنک هم برای رفع تشنگی اش آورد. سماور را روشن کرد و به انتظار برگشتن مادربزرگ نشست. علی پس از نوشیدن آب، روی پتو نشست و به پشتی های مخمل تکیه داد. نازنین هم روی لبه ی پنجره نشست و با کنجکاوی به او خیره شد. اندام تنومند و مردانه ی علی بیش از هر چیز دیگر، تعجب او را برمی انگیخت. گویی همین دیروز بود که پسربچه ای با پدرش به خانه ی آن ها آمد. اما در طی این سه سال اخیر، علی تبدیل به یک مرد کامل، خوش قیافه و بی نهایت جذاب شده بود. او بر اثر ورزش مداوم و رفت و آمد به زورخانه، هیکل ورزیده با سینه ای ستبر و بازوانی پولادین به هم زده بود. ولی این تنها ظاهر او بود. زیرا علاوه بر اندام زیبایش، باطنی زیباتر داشت. او آیین فتوت و جوانمردی، پاکی و شهامت را نیز از تعلیمات پدرش و پیش کسوت زورخانه آموخته بود. چهره اش نیز به نوبه ی خود دیدنی و قابل تأمل بود. او صورتی پهن و پوستی سفید رنگ داشت. پیشانی بلند، بینی کشیده و دهانی خوش ترکیب با یک جفت چشم درشت سیاه رنگ و پاک و شفاف، اجزاء چهره ی او را تشکیل می داد. با یک بررسی کوتاه، نازنین توانست بفهمد که چرا زهره شیفته ی علی شده و علی رغم مخالفت های مادرش و فقدان ثروت و مکنت علی به او عشق می ورزد و در آرزوی همسری او به سر می برد.
نازنین با همه ی کودکی و محدود بودن افکارش، می توانست ارزش مردی مثل علی را دریابد و اهداف زهره را تأیید کند. زیرا علی مرد کاملی بود که می توانست پاسخ گوی همه ی خواست ها و آرزوهای زهره باشد. زهره به صفات والای علی واقف بود او می دانست که این شخصیت برتر دهان یاوه گویان را می بندد و کمبود ثروت علی را جبران می کند. نازنین به خاطر همنشینی با پیرزنان با تجربه می توانست افکار زهره را به خوبی درک کند و او را برای این تصمیم تحسین کند. این موفقیت بستگی به موافقت علی و گردن نهادن او به قبول ازدواج با زهره بود. اما این جواهر خوش تراش و بی نقص از زهره می گریخت و نازنین متحیر بود! این پسرعموی عزیز و دردانه ی نوادگان مادربزرگ نازنین کنجکاو را کاملا مات و مبهوت کرده بود.
تا آمدن مادربزرگ صحبت زیادی بین او و علی نشد. پسرعمویش فقط در مورد درس و مشقش و این که آیا قبول شده یا نه، پرسش هایی کرد و دیگر حرفی نزد. او تمام مدت به در و دیوار و عکس های قاب شده نگاه می کرد. گهگاه با چشمان خندان و پر عطوفتش به تنها فرزند فرهاد خیره می شد. او عموی کوچکش را هنوز هم به خاطر می آورد و علاقه اش را نسبت به او کاملا به یاد داشت و از مرگ نابه هنگامش بسیار متأسف بود.
ساعتی بعد صدای در، خبر آمدن مادربزرگ را به نازنین داد و نازنین چون فاخته ای از جا پرید و دوان دوان خود را به در حیاط رساند تا مژده ی آمدن پسر عمو کمال را به او بدهد. در را گشود و با هیجان زیاد و کلمات منقطع و نامفهوم، ورود علی را به پیرزن خبر داد. اما عالمتاج خانم تا وقتی که علی را از نزدیک ندید حرف او را باور نکرد.
علی از پنجره مادربزرگ را دید. با صدای بلندی سلام کرد و پیرزن جوابش را با تردید داد. اما هنوز شک داشت که این پسر کمال باشد. به درون اتاق رفت و با چشمان کم سویش به علی خیره شد و ناگهان با شوق و شعف فریاد زد:
- تو علی هستی! پسر کمال، آه خداوندا چقدر شبیه جوانی های کمال هستی.
پیرزن چهره ی علی را بوسید و بوی تن فرزندش را به مشام جان رساند. گویی این پسر، بوی کمال از دست رفته اش را می داد. رفتار غریب مادربزرگ علی را متأثر کرد. پیرزن پرسید: چرا این قدر دیر آمدی پسرم؟ توی این چند سال اخیر و بعد از فوت پدرت دیگر به شیراز نیامدی؟ چرا؟
علی با شرمندگی گفت:
- منو ببخشید مادربزرگ! خیلی گرفتار بودم. هم درس داشتم و هم کار می کردم. مسئولیت مادر و خواهرهایم به دوش من بود. می بایست زندگی آن ها را اداره کنم. اما حالا دیگر سبک شده ام. دخترها شوهر کرده اند و من و مادر حالا تنها هستیم. درسم تمام شده و به همین دلیل هم توانستم به شیراز بیایم. خوب شما چکار می کنید؟ آیا در اینجا راحتید؟ مشکلی ندارید؟
عالمتاج خانم نفس بلندی کشید و گفت:
- ما حالمان خوب است و وضعمان هم بد نیست. مشکلی هم نداریم!
علی گفت:
- اما شما توی این شهر تنها و غریب هستید.
پیرزن با لبخندی دلنشین گفت:
- اشتباه می کنی پسرم! ما در این شهر غریب نیستیم. این جا زادگاه پدر و پدربزرگ توست و ما در اصل متعلق به همین شهر هستیم!
علی با تردید به پیرزن خیره شد. او برای انجام کاری به شیراز آمده بود. با رفتن دخترها و ازدواج کردن آن ها علی به فکر آوردن نازنین و مادربزرگ به تهران افتاده بود و قصد سرپرستی و نگهداری آن دو را داشت. اما ظاهرا مادربزرگ با حرف هایی که در مورد زادگاه پدرانش می زد، شکست او را در انجام مقصودش خبر می داد. ولی باز نا امید نشد و تصمیم گرفت پیش از برگشتن به تهران با مادربزرگ صحبت کند و او را از تصمیمش با خبر کند. با این فکر از جایش برخاست و به کنار پنجره رفت. تنها سایه ی محوی از درختان سرو و صنوبر در باغچه دیده می شد. علی نفس عمیقی کشید و گفت:
- این جا چقدر ساکت و آرام است. چه هوای لطیفی، چه سکوت دلپذیری!
مادربزرگ شادمان از ستایش علی، او را به نوشیدن چای دعوت کرد. آن شب برای نازنین شب خاطره انگیزی بود زیرا او همیشه از آمدن مهمان به خصوص اقوام نزدیک بسیار خوشحال می شد.
علی آن شب پس از خوردن شام، شروع به صحبت کرد و همه ی سوالات مادربزرگ را در مورد حمزه میرزا و سایر افراد خانواده پاسخ داد و اخبار تهران را به سمع او رساند. نام زهره هم به زبان آمد. اما نازنین نه در آن لحظه و نه هیچ وقت دیگر، حساسیتی در چهره ی علی ندید و نشانه ای که دال بر علاقه ی او به زهره ی زیبا و دلفریب باشد، در او مشاهده نکرد. این قضیه برای او حیرت آور بود. حتی وقتی که مادربزرگ از آرزوی خود مبنی بر ازدواج علی با زهره سخن به میان آورد، او فقط خندید و از صحبت کردن در این مورد طفره رفت. مغز کوچک نازنین، گنجایش تحلیل این مسأله و بی میلی علی را به این پیوند نداشت.
شب از نیمه گذشته بود که علی از جایش برخاست و به راهنمایی مادربزرگ به اتاقی در طبقه ی بالا رفت و در رختخواب آماده ای که مادربزرگ برایش انداخته بود به خواب عمیقی فرو رفت. صبح روز بعد، نازنین خوشحال از وجود یک مهمان در خانه، خیلی زود از خواب بیدار شد. به کمک مادربزرگ شتافت تا هر چه زودتر صبحانه را برای پسرعمویش آماده کند.
ساعت از هفت گذشته بود اما علی هنوژ پایین نیامده بود. مادربزرگ گفت:
- حتما خیلی خسته بوده که هنوز از خواب بیدار نشده! نازنین تو برو و پسرعمویت را بیدار کن.
نازنین دوان دوان از پله ها بالا رفت و در اتاق پسرعمویش را زد. چند لحظه طول کشید تا صدای خواب آلوده ی علی را شنید که به او گفت داخل شود. نازنین وارد شد. با دیدن نیم تنه ی عریان پسرعمویش، سرش را پایین انداخت و از خجالت قرمز شد. علی با دیدن شرم و حیای دخترعمویش فورا از جا بلند شد و به دنبال پیرایش گشت. نازنین خجولانه به او نگاه کرد و از دیدن بازوهای نیرومند و عضلات پیچیده ه سینه و شانه اش هاج و واج شد. قوت و قدرت تن سپید رنگ علی، او را به تحسین وا می داشت. پسرعمویش با لحنی محبت آمیز گفت:
- خیلی خسته بودم نازی، می بخشی که به زحمت افتادی!
نازنین از لابه لای چتر موهایش او را نگاه کرد و چیزی نگفت. علی با دقت به او نگاه کرد و برای اولین بار متوجه لاغری بیش از حد او شد. روی زانوانش خم شد و به چشم های نازنین خیره شد. نگاه گنگ و ساکت این دختر بچه، علی را به تنهایی شدید او واقف کرد. او نیاز نازنین را به چند همبازی و یک محیط شلوغ و پر سر و صدا، حس می کرد. در حقیقت علی برای همین مسأله به شیراز آمده بود. پس از ازدواج خواهرانش او متوجه نازنین شده بود و می خواست در نگهداری و تعلیم و تربیت دخترعمویش سهیم باشد. او با ملوک خانم، مادرش هم در این مورد صحبت کرده بود. او هم با نظر علی موافق بود. نازنین پدر و مادر نداشت و مادربزرگ برای بزرگ کردن او بیش از حد پیر و ناتوان بود. علی صحبت کردن با عالمتاج خانم را به آخرین روز اقامتش موکول کرد. اگر مادربزرگ موافقت می کرد، بردن نازنین برای علی، هیچ مشکلی نداشت. اما هیچ یک از افکارش را نزد نازنین مطرح نکرد. لباسش را پوشید و پس از مرتب کردن سر و وضعش به اتفاق یکدیگر پایین رفتند. پس از صرف صبحانه، به قصد گردش و تفریح در شهر تاریخی شیراز از خانه خارج شد.
نازنین از رفتن او احساس اندوه و کسالت می کرد. آن روز تا غروب در گوشه ای بیکار نشست. چون حوصله ی بازی کردن نداشت. ظهر هم علی به خانه نیامد و نازنین با بی صبری در انتظار بازگشت او بود. اما علی کمی پیش از تاریک شدن هوا به خانه برگشت. نازنین او را دید که وارد باغچه می شود. با دیدن او، همه ی کسالت و بی حوصلگی اش را از یاد برد. جست و خنده کنان و فریاد زنان به استقبالش آمد و سلام کرد. علی جوابش را با مهربانی داد و دست نوازشی بر موهای سیاهش کشید. نازنین �