فرزاد گوشه ي پیراهن دختر را کشید وگفت:
ببین خانم خوشگله بی خودي واسه خودت حرف نزن نه تو از اوناش هستی نه
من اهل اون کارا.
دختر با چهره اي مظلومانه گفت:
پس چی از جان من میخواهی ؟
لحظه اي تحمل ،طاقت ، همدردي
دختر چند قدم به جلو برداشت وگفت:
مگر از دست من براي تو چه کاري ساخته است؟
فرزاد با اعتماد به نفس سرش را بالا گرفت و پشت سر دختر قدم برداشت و گفت:
خیلی کارها ،مطمئن باش این توئی که دلت به حال من میسوزه.
اما دلسوزي کار خوبی نیست.
پس خود سوزي خوبه ؟
نمیدانم.
درسته تو هیچی نمی دانی ولی تو سینه ي من آن قدر درد هست که اگر
تویه لا مصب بذاري بهت میگم چند بارخودم را سوزاندم.
دختر بند دلش پاره شد وگفت:واسه چی ؟!
واسه بدبختی هایم ،واسه تو سري خوردنهایم واسه بی عرضه بودنم بی پدر و مادر بودنم.
دختر نزدیک حوض شد وهمان طور که به آب خیره شده بود با ناراحتی گفت:
پس تو هم بی پدر ومادري ؟
درسته اما نه آن طوري که تو فکر می کنی من در حالیکه پدر ومادرم در قید حیات
هستند بی پدر ومادرم . انگار مرا فقط به این دنیاي نکبت بار آوردند که زجرم بدهند
وتقاص اشتباهات گذشته اشان را از من پس بگیرند ولی من نمی خواهم به جاي کسی تقاص
پس بدهم من میخواهم خودم باشم مثل آدم براي خودم زندگی کنم مثل
تو محتاج کسی نباشم خرج زندگی ام را خودم در بیاورم.
عالیه...
اما نمی ذارن
کیا ؟!
پدر ومادرم ، مردم
دختر خندید وگفت:
گور باباي مردم تو خودت اگر بخواهی می توانی.
فرزاد گفت:
چه طوري ؟من که بلد نیستم.
کار کن.
کجا ؟!
هر جا ،هر کاري که بلدي انجام بده.
من هیچ کاري بلد نیستم.
دروغ میگی.
باور کن.
ببخشید می تونم بپرسم چند سالتونه ؟
بیست و هفت سالمه.
خوب حتما مدرسه رفتی شاید هم دانشگاه رفته اي بنابراین...
ولی این دلیل نمی شود که من کاري بلد باشم.
دختر عصبانی شد و گفت:
شما پیش خودتان در مورد من چی فکر کردید ؟ فکر کردید من هالو ام
سپس به سرعت قدمهایش را برداشت فرزاد دنبال دختر راه افتاد و گفت:
ببخشید ،خواهش می کنم وایسا من غلط کردم بله من مدرسه رفتم دانشگاه
هم رفته ام .ولی واقعاً کاري بلد نیستم.
برو آقا خر خودتی.
فرزاد با تعجب گفت:
از دختري به زیبایی شما این حرف بعید است.
او با خنده ي دلنشین تري پرسید:
خوب شما فکر می کنید دختران زیبا وقتی مقابل چنین پسران سمج وپرویی قرار
می گیرند چه طوریند ؟ راست بگو.
آهی کشید:
میخواي راست بگم ،با محبت و مهربانند.
این خودش میرسونه که شما چقدر خرید.
چرا؟!
چراشو برو دیگه از چراغعلی برس .حالا هم دیگه دنبال من نیا.
فرزاد گفت:
اگر تا آن سر دنیا بري دنبالت میام.
دختر که از این همه سماجت فرزاد کلافه شده بود برگشت و قدمهایش را به سمت
او روانه کرد و توي سینه اش قرارگرفت و چشم در چشمهایش دوخت وگفت:
چرا؟چرا ؟ چرا ؟
فرزاد همان طور که به نرمی نگاهش می کرد به آرامی گفت:
چون دوست دارم.
دختر ناباورانه گفت:
تو ؟!
آره مگر من چمه ؟!
دختر سرش را پایین گرفت و در حالیکه قدرت نگاه کردن به چهره ي بی ریاي فرزاد
را نداشت با التماس گفت:
تو رو خدا دست از سر من بردار من خیلی بدبختم ،خیلی بدبخت.
فرزاد بی اختیار دست زیر چانه ي دختر زد و صورتش را بلند کرد و با صفاي قلب گفت:
ببین نازگل خانم ، من همیشه عادت کرده بودم خنده ها وگریه هایم را پنهانی بکنم
تو سینه .ولی حالا میخوام از آشناشدن با موجود عزیز و دوست داشتنی اي مثل
تو با صداي بلند بخندم و به خاطر گذشته تلخ نفرین شده ام جلوي چشمان زیباي تو
یک دم ببارم.
دختر نجوا کرد:
چرا ؟!
خوب معلومه چون گمشده ي خودم را پیدا کرده ام.
دختر خودش را از دست فرزاد رها کرد وگفت:
ببین نمی دانم تا چه حد راست یا دروغ میگویی ولی به هیچ چیز من الکی دلت
را خوش نکن .باور کن دختر زودباوري نیستم اما احساس می کنم تو دروغ نمی گویی
بنابراین لازمه چیزهایی را به تو بگویم .من هم درست مثل توپدر ومادر دارم ولی به
همه می گویم بی پدر ومادرم.
چی ؟!
از وقتی چشم باز کردم که خیلی بچه بودم توي یک اتاق نایلونی خیلی کوچیک تو بدترین
جاي شهر زندگی کردم
من بودم و پدر ومادري که هیچی نبودند ،پدرم همیشه یا مست بوده یا خمار، مادرم
هم به خاطر اینکه شکم ما را سیرنگه دارد وزهر ماریهاي پدرم را جور کند کاري جز
کثافت کاري انجام نداده نمی دانم علت چی بوده ومقصر کی بوده
ولی همین قدر می دانم که گدایی صد شرف به کار پدر ومادرم دارد .
هر چند هیچ وقت نخواستم گدا باشم و دستم جلوي این وآن دراز باشد چون دوست
نداشتم مردم به دیده ي حقارت به من نگاه کنن .حالا هم خواهش می کنم مرا
با تمام بدبختی هایم رها کن و برو دنبال سرنوشت خودت چون تو دنیاي من به
جز بدبختی هیچی نیست.
فرزاد سر افکنده پرسید:
حالا با کی زندگی می کنی ؟
با زن داییم.
تنها ؟!
آره شوهرش دوسال پیش فوت شد.
چکاره بود ؟!
مواد فروش بود .البته دایی ام را کشتند.
کیا ؟!
پلیسا.
چرا ؟!
نمی دانم .خواهش می کنم سوال نکن.
فرزاد این بار با کنجکاوي گفت:
خوب حالا زنداییت چکار می کند.
اون بیچاره هم توي خانه هاي مردم رخت میشوره کار میکنه.
پس دنبال کار بد نیست.
نه زن خوبیه.
تو چرا از پیش مامانت اینا جدا شدي ؟
این طوري برام بهتربود.
ببینم چند سالته ؟!
هفده سال.
تا بحال شوهر کردي ؟
نه چرا می پرسی ؟
هیچ...هیچی ،همین جوري ،را...را... راستی اسمت چیه ؟
آي ناز.
فرزاد لبخندي زد وگفت:
به به ،عجب اسم قشنگی مثل خودت زیباست.
اسم شما چیه ؟!
فرزاد با تعجب گفت:
مگه من خودم را معرفی نکردم؟
نه.
ببخشید من فرزاد هستم فرزاد کاشانی و از آشنایی با شما بسیار خوشبختم.
چیه ؟چرا نگرانی ؟
پایان فصل ۲