زمان جاری : سه شنبه 16 اردیبهشت 1404 - 11:47 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 217
نویسنده پیام
lili آفلاین


ارسال‌ها : 19
عضویت: 8 /7 /1391
محل زندگی: اصفهان
شناسه یاهو: [email protected]


رمان زیبا و خواندنی افسونگر فصل (3)

وقتی چشم گشودم همه جا سفید بود. پهلوم بدجور می سوخت. چشمامو بستم و زمزمه وار گفتم:

- من کجام؟!

- بیمارستانی.

چشمامو باز کردم. پرستاری مشغول عوض کردن سرمم بود. دستمو روی پهلوم گذاشتم و از زور درد نالیدم:

- آخ ...

- درد داری؟

- خیلی ...

- حق داری، ولی زود خوب می شی. الان جای بخیه هات می سوزه. بهت یه مسکن تزریق می کنم تا دردت کمتر بشه.

- من چم شده؟

- یادت نیست؟ چاقو خوردی.

یادم اومد. فردریک ... فردریک ... لعنت به تو فردریک! ازت متنفرم ... متنفر! صدای مردی باعث شد از فکر خارج بشم.

- بهوش اومدی؟ خدا رو شکر!

نگام اینبار اونو نشونه گرفت. بازم این مرده!!! همونی که باعث شد به این روز بیفتم ... بازم سایه یه مرد افتاد رو زندگی منو یه بدبختی جدید برام رقم زد. زل زدم توی چشماش ... انگار تازه می خواستم ببینمش ... چقدر خوشگل بود! از حق نمی شد گذشت! قد بلند بود و خوش هیکل. چشمای درشت و خمار خوش رنگش روی اعصابم راه می رفتن! ابروهاش کمونی بودن و دماغش سر بالا ... لباش ... وای چه لبایی! اندازه اش معمولی بود ولی حسابی قلوه ای و براق. انگار فردریک زیاد هم بیراه نمی گفت. چرا من اینجوری شده بودم؟ چه مرگم شده بود؟ چقدر هیز شده بودم و داشتم اون مرده رو بر انداز می کردم. کلافه از نگاه خیره ام، دستی توی موهای پر پشتش فرو کرد و گفت:

- حالت خوبه؟

حواس پریشونم توی موهای پریشونش بود. چه رنگی داشتن موهای خوش حالتش! توی رستوران هم همه اینا رو دیده بودم اما الان دقیق تر می شد دید ... همه چیز این مرد عجیب بود و عجیب تر از همه نگاهش ... وقتی دید جواب نمی دم دوباره پرسید:

- حالت خوب نیست؟

هول شدم و گفتم:

- خوبم ... یه کم درد دارم فقط.

با خودم غر زدم:

- مگه تو دکتری؟ چه کیفی می ده از رو این تخت بلند شم بکوبم تو ملاجت ... آخه تو دیگه از کجا افتادی وسط زندگی من؟

اون که هیچی از فارسی حرف زدن های من نمی فهمید با تعجب گفت:

- تو خارجی هستی؟

پرخاش کردم:

- به تو مربوط نیست ...

جا خورد ! بخوره! به جهنم ... مرتکیه عوضی ... اما از رو نرفت، نشست روی صندلی کنار تختم و گفت:

- من واقعاً شرمنده ام. حس می کنم همه اش تقصیر منه. اگه من زودتر جلوی داداشت رو گرفته بودم اینطور نمی شد.

تازه متوجه دستش شدم که باندپیچی شده بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

- مهم نیست. شما مردا فقط مایه دردسر هستین ... فردریک هم منتظر یه فرصت بود که کینه اش رو یه جوری خالی کنه. دستتون هم شاهکاره اونه؟

نگاهی به دستش کرد و گفت:

- اینکه یه خراش جزئیه... ولی با این حال این حرفا چیزی از اصل قضیه کم نمی کنه. درسته که من بهونه داداشت شدم ولی عذاب وجدان بدی دارم.

با کنجکاوی پرسیدم:

- از کجا فهمیدید داداشمه؟

قبل از اینکه بتونه جواب بده، دکتر وارد اتاق شد و اون دست از ادامه حرف زدن برداشت. دکتر که هم سن و سال خود مرده بود، دستی سر شونه اش زد و گفت:

- چطوری دانیل؟ دستت که درد نمی کنه؟

- نه ادی به لطف همکارای تو همه چیز رو به راهه.

- خوب خدا رو شکر. اجازه بده ببینم حال مریضمون چطوره؟

به دنبال این حرف نگاهش به سمت من کشیده شد. دستمو دوباره روی پهلوم گذاشتم و گفتم:

- درد می کرد، ولی بعد از مسکنی که پرستار بهم تزریق کرد بهتر شدم.

- خوبه ... بهترم می شی. هر چند که ...

پسر که حالا فهمیدم اسمش دانیله وسط حرف دکتر رفت و گفت:

- ادی ...

دکتر با خونسردی سرمم رو چک کرد و گفت:

- دانیل، تو که بهتر از من می دونی! این دختر حق داره بدونه چه بلایی سرش اومده. برای شکایت لازمه ...

خدایا! دیگه چه بلایی؟! تا کی باید از آسمون برای من بد اقبالی بباره؟ زنگای خطر توی گوشم جیغ می کشیدند. به زحمت پرسیدم:

- چی شده دکتر؟

دکتر با تاسف نگام کرد ... سرش رو چند بار به چپ و راست تکون داد و با لحن افسوس باری گفت:

- متاسفانه تو کلیه سمت راستت رو از دست دادی! باید خیلی مراقب خودت باشی که خدایی نکرده اتفاقی واسه اون یکی کلیه ات نیفته. ممکنه این بار دیگه شانس نیاری.

دستامو جلوی صورتم گرفتم و نالیدم:

- خدای من!

زندگی با یه کلیه! بهتر از این نمی شد! فردریک کثافت. بالاخره زهر خودتو ریختی. دیگه نمی خواستم هیچ کدومشون رو ببینم نه فردریک رو ، و نه باباشو. با بغض نالیدم:

- ازشون متنفرم اونا ذره ذره جون منو می گیرن. دیگه نمی خوام کلفت زیر دستشون باشم. حاضرم توی کارتن بخوابم ولی دیگه ریخت اونا رو نبینم. از همه مردا متنفرم. همه اشون مثل همه ان. همه اشون کثافتن. یه مشت آدم عوضی حال به هم زن. جز زورگویی به جنس ضعیف تر از خودشون هیچ کاری بلد نیستن. من انتقام می گیرم. من از همه مردا انتقام می گیرم. انتقام همه کتکایی که خوردم. انتقام همه اشکایی که تو تنهایی ریختم. انتقام همه تحقیرها، همه تهمت ها. انتقام کلیه امو می گیرم. خدایا من از تو هم انتقام می گیرم. من از همه انتقام می گیرم.

دانیل و دکتر با تعجب به من که تند تند با زاری به فارسی حرف می زدم نگاه می کردن. دانیل طاقت نیاورد و گفت:

- حالا که چیزی نشده افسون ...

- دیگه چی باید می شد؟ هان؟ فقط ناقصم نکرده بود که کرد ...

دکتر و دانیل هر دو آه کشیدن و دانیل رفت سمت در اتاق ... دکتر گفت:

- خیلی ها با یه کلیه زندگی می کنن افسون جان ... هیچ مشکلی هم ندارن، توام به زودی مرخص می شی و دیگه چشمت به ما نمی افته.

ترسیدم. مرخص بشم کجا برم؟ نمی خوام برم خونه. نمی خوام برم پیش اونا. باید فرار کنم، آره این بهترین راهه. بمیرم پامو تو اون خونه جهنمی که توش از جسم و روحم سو استفاده می شه نمی ذارم.

دکتر بی توجه به ترسی که تو چشمای من لونه کرده بود لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون ... بعد از رفتن دکتر دانیل برگشت ... روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:

- یه چیزایی هست که باید بدونی. می دونم توی شرایطش نیستی. ولی متاسفانه چاره ای نیست افسون جان.

باز چی شده؟! باز چه مصیبتی سرم اومده؟ دیگه شدم فولاد آب دیده. دیگه نباید هیچ دردی منو از پا بندازه. من باید سر پا بمونم. خیلی دوست دارم رو پا باشم و از همه مردها انتقام بگیرم. برای همین زنده ام. سکوتم رو که دید ادامه داد:

- برادرت زندانه. به جرم ضرب و شتم تو. جای ضربه های کمربند هم براش دردسر شد. چون همه همسایه ها شهادت دادن که هر شب ... از خونه تون صدای جیغ می شنیدن ...

به اینجا که رسید ساکت شد ولی در عوض نفس عمیقی کشید. آخی! دلت واسه من می سوزه؟ نیازی نیست. من دیگه نیاز به ترحم ندارم آقای مذکر. گفتم:

- خوب؟

- یه ماموری اینجاست که شکایتنامه رو آورده تا شما امضا کنین. به راحتی چند سال باید بره گوشه زندان آب خنک بخوره ... اما قبلش من باید باهات صحبت کنم ...

نگاش کردم ... ادامه داد:

- اون مرد که ادعا می کنن پدرته، واقعا پدرته؟

نکنه اینم می خواد به من بگه حرومزاده؟! فقط سرم رو تکون دادم ... زمزمه کرد:

- پس چطور طرف تو رو نگرفت؟

- چون فکر می کنه بابای من نیست ...

- آره ... تو بازپرسی هم گفته که پدرت نیست ... اما خوب این حرف براش بدتر شد ... ازش پرسیدن پس تو توی اون خونه چی کاره بودی؟! اونم گفت دختر زنش بودی ... حالا بیشتر مسئوله! تو فقط به من بگو ... ضرب و شتمشون فقط در حد زدن با کمربند بوده؟ یا آزار جنسی هم در کار بوده؟

پس اونم فهمیده! از کجا؟ خدایا آبروم رفت! سرمو بالا نیاوردم ... چی می تونستم به این مرتیکه بگم؟ بگم هم جنسش به محرم خودش تجاوز می کرده؟ این برای من افت نیست؟ وای کاش آب می شدم می رفتم تو زمین ... سکوتم رو که دید نفسش رو فوت کرد و گفت:

- پس اون فردریک لعنتی درست گفته ...

سرم رو اوردم بالا و با تعجب نگاش کردم ... فردریک؟!! فردریک لعنتی چی گفته بود؟! پوزخندی زد و گفت:

- فردریک توی بازپرسی گفته تو زنشی نه خواهرش!

وای! صورتم رو بین دستام قایم کردم ... با صدایی پر از نفرت گفت:

- اون پدر و برادر عوضیت ظاهرا اصلا سر از قانون در نمی یارن! وگرنه با این حرفا خوشون رو بیشتر توی دردسر نمی انداختن!

دستمو از روی صورتم برداشتم و نگاش کردم ... خم شد از داخل کیفش که کنار پاش بود برگه ای رو خارج کرد ... گرفت سمتم و گفت:

- زیر این برگه رو امضا کن ... اصلا دوست ندارم تو درگیر کارای دادگاه شی ...

با تعجب نگاش کردم و خواستم در جوابش یه حرف قلمبه سلمبه بگم که گفت:

- من وکیل هستم ... اینطوری نگاه نکن!

- برام مهم نیست که تو کی هستی ... برای تو چه فرقی داره که من درگیر دادگاه باشم ... مشکلات من چه ربطی به تو داره ؟ من نیازی به کمک تو ندارم ...

انگشتش رو به نشونه سکوت بالا آورد و گفت:

- هی هی دختر ... آروم باش ... تا حالا کسی بهت گفته خیلی گستاخی؟

هیچ کس نگفته بود اما خودم خوب می دونستم. بی توجه به حرفش گفتم:

- فردریک و لئو هر دو تو زندانن؟

سرش رو به نشونه مثبت تکون داد ... خوشحال شدم ... پس دیگه لازم نبود برم توی اون خونه خراب شده ... من آزاد شده بودم ... اما ... اما حالا با کدوم پول می تونستم برای خودم یه خونه اجازه کنم؟ خونه پیشکش ، یه اتاق هم نمی تونستم بگیرم ... حتی یه پوند هم از خودم نداشتم! نمی دونستم باید چی کار کنم ... صدای دانیل بلند شد:

- بهتره وکالت من رو قبول کنی ...

بدون رودربایستی گفتم:

- من هیچ پولی ندارم که در ازاش ...

سریع گفت:

- ببین دختر! من کی گفتم از تو پول می خوام؟!

- پس واسه چی می خواین این کار رو بکنین آقای ...

با لبخند گفت:

- دانیل ...

- فامیل!

لبخندیش عمیق تر شد و گفت:

- مجستیک ...

تو دلم گفتم واقعاً بهت می یاد! اما به زبون نیاوردم که به بالاتر رفتن اعتماد به نفسش دامن بزنم ... آهی کشید و گفت:

- ببین افسون ... من برات یه پیشنهاد دارم ...

باز دیگه چی می خواست بگه؟

وقتی سکوتم رو دید ادامه داد:

- بعد از اینجا کجا می ری؟

با غیظ گفتم:

- قبرستون ...

خودم کم درد داشتم اونم یادم می انداخت ... لبخندی زد و گفت:

- این برگه رو امضا کن ... یه دکتر هم الان برای معاینه ات می یاد ... با من نمی تونی راحت باشی با اون که می تونی! همه چیز رو براش بگو ... من همه کارا رو سری می کنم ... سالها می اندازمشون گوشه زندان و یه غرامت حسابی هم ازشون می گیرم برات ... تو نگران نباش ... فقط به من اعتماد کن ...

با شک نگاش کردم ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

- و در ازاش از من چی می خوای؟ باورم نمی شه که بدون دلیل این کارها رو برای من بکنی ...

لبخند زد از جا بلند شد و گفت:

- فکر کن من پدرتم ...

با چشمای گرد شده زل زدم بهش! اولا که با این سنش مال این حرفا نبود ... دوما اون که بابام بود چه گلی به سرم زد که این بزنه ... نگامو که دید با خنده گفت:

- اینجوری نگام نکن دختر ... هر چه نباشه دو برابر تو سن دارم!

تو ذهنم شروع کردم به حساب کتاب و اون در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:

- استراحت کن ... به مغزت هم فشار نیار ... می شه سی و شش ...

اوووووه! بهش نمی یومد ... فوقش می زد سی و سی و یک سالش باشه ... اینقدر که مبهوت سنش شدم حرف اصلیش از یادم رفت. همین که از اتاق رفت بیرون پزشک دیگه ای که خوشبختانه زن بود اومد تو و ازم اجازه خواست که معاینه ام کنه ... داشت خوابم می گرفت ... به زحمت همه چیز رو براش تعریف کردم و اون یادداشت کرد بعد هم خودش مشغول معاینه شد و همه حرفای منو تایید کرد ... وقتی از اتاق خارج شد چشمام بسته شد ...

***

پرستار داشت کمک می کرد لباس هامو بپوشم ... من بودم و همین یه دست لباس کهنه! داشتم با سختی می پوشیدم و کاملا مراقب بودم که پهلوم صدمه نبینه ... در اتاق باز شد و دانیل اومد تو ... این مرتیکه برای چی اینقدر دور و بر من می پلکید؟! چرا دست از سرم برنمی داشت ... این خوش خدمتی هاش برای چی بود؟ به من لبخندی زد و رو به پرستار گفت:

- آماده است؟

پرستار با احترامی باور نکردنی گفت:

- بله آقای مجستیک ...

دانیل لبخندی زد و گفت:

- ممنون ...

بعد اومد به طرف من دست انداخت زیر بازوم ... منو می خواست کجا ببره؟ نمی تونستم مخالفت بکنم چون خودم جایی نداشتم که برم ... با کمک اون از اتاق رفتیم بیرون و زمزمه کردم:

- منو کجا می بری؟

با لبخند گفت:

- یه جای خوب ...

- باید بدونم کجاست!

- بهتره کنجکاوی نکنی ...

- تا توام مثل اون فردریک عوضی ...

- هیس! همچین خبری جایی نیست ... من می خوام تو رو ببرم یه جای امن ...

- مگه خطری منو تهدید می کنه؟

- نه ... اما می خوام روی آرامش رو ببینی ... می خوام خوشبخت باشی ...

- برای چی؟ تو کی هستی اصلا؟ به تو چه ربطی داره؟

- اجازه می دی از بیمارستان خارج بشیم؟ اینجوری فقط داری جلب توجه می کنی ... موقعیت من عادی نیست ... با این کارات برام بد می شه ...

- به من ربطی نداره! من دوست دارم بدونم منو کجا می بری؟

هر دو از بیمارستان خارج شدیم ... منو کشید سمت پارکینگ و گفت:

- اینقدر مهمه؟

- بیشتر از اینقدر ...

- داریم می ریم خونه من ...

سر جام توقف کردم ... با چشمای گشاد شده گفتم:

- چی؟!!!!

- همین که شنیدی ...

بعد بی توجه به من دستم رو گرفت و با قدرت کشید ... داد کشیدم:

- من با تو هیچ جا نمی یام !

آخ چه لذتی داشت که می تونستم خودم باشم! می تونستم داد بزنم ، نترسم ، از حقم دفاع کنم ، حرف خودمو بزنم! گفت:

- دختر تو برای چی اینقدر سرکشی می کنی؟ هیچ چیز بدی در انتظارت نیست ... خیالت راحت باشه ...

- برای چی من باید بیام خونه تو؟ من نمی یام ...

- پس کجا می خوای بری؟ هان؟ دیگه خونه ای نداری ...

- حاضرم تو خیابون بخوابم ... اما تو خونه تو نمی یام ...

منو هول داد تو ماشینش و در رو بست شروع کردم به جفتک انداختن خواستم در رو باز کنم که سریع سوار شد و در ها رو قفل کرد ... جیغ کشیدم:

- مگه کری؟ من با تو هیچ جا نمی یام ...

- باید بیای ... چون نمی تونم اجازه بدم دختر خونده ام تو خیابون بخوابه و هر کس و نا کسی بهش تعرض کنه ...

با چشمای گرد شده نگاش کردم ... این مرتیکه چی می گفت؟!! جدی جدی باورش شده بابای منه؟ ماشینش رو راه انداخت و گفت:

- اینجوری نگاه نکن ... من از امروز پدر خونده توام ... کم کم این قضیه رو می پذیری ... قبول کن که بهتر از آواره شدن تو خیابونه! قرارمون هم اینه ... هر موقع احساس خطر از جانب من کردی ... با این موبایل ...

به اینجا که رسید گوشی شیکی رو گرفت به سمتم و ادامه داد:

- زنگ می زنی به پلیس و خیلی راحت من بازداشت می شم ... در ضمن تو خونه من من و تو تنها نیستیم ... دایه من هم هست ... دایه مارتا ... چند تا خدمتکار خانم و یه باغبون پیرمرد هم داریم ... تو اونجا آزادی ... من حبست نمی کنم ... برعکس کمکت می کنم تا زیبایی های زندگی رو لمس کنی ... هر موقع هم خواستی می تونی بری ... غرامتی که از پدر و برادرت خواهیم گرفت کم نیست ... می تونی زندگی خوبی داشتی باشی ...

با بدبینی نگاش کردم ... گفت:

- من در برابر تو مسئولم ... شاید اگه اون شب من تعقیبت نکرده بودم و ازت آدرس الکی نپرسیده بودم ...

پریدم وسط حرفش و گفتم:

- چی؟!!! آدرس الکی؟ تعقیب؟!

نفسش رو با صدا فرستاد بیرون و گفت:

- درسته ... حالا در اون مورد بعداً حرف ...

داد کشیدم:

- چی چیو بعداً حرف می زنیم ... سر هوس توی عوضی من کلیه ام رو از دست دادم! می فهمی ... خونه زندگی دیگه ندارم ... کلی چاقو خوردم ...

اومد وسط حرفم و گفت:

- در مورد کلیه و چاقوها حق داری ... منم دارم جبرانش می کنم ... اما اون زندگی بود از نظر خودت؟ به شکلی من نجاتت دادم دختر ... در ضمن هوسی در کار نبود! چون داداشت عوضی بود دلیلی نمی شه همه مردها همینطور باشن من اگه منظور دیگه ای داشتم مطمئن باش رک بهت می گفتم ... من با خودم تعارف ندارم ... با طرف هام هم ندارم ... تو برای من یه دختر کوچولویی و بس ... حالا بهتره انتخاب کنی ... زندگی الانت بهتره یا اونموقع؟

واقعا نمی تونستم تصمیم بگیرم ... این زندگی بهتر بود یا اون؟ توی اون یکی یه جای خواب داشتم و غذایی که بخورم ... اما هر شب سهم کتک و آزار جنسی و بیگاری هم داشتم ... توی این یکی زندگی من هیچی نداشتم اما جسمم و روحم آزاد بود ... کدوم بهتر بود؟ دانیل گفت:

- سعی کن بهم اعتماد کنی ... فعلا چاره ای جز این نداری ... فقط مطمئن باش من اونقدر پست نیستم که سابقه خونوادگی خودم رو زیر سوال ببرم ...

اوووه چه می نازید به این سابقه اش! معلوم نیست چه کوفتیه! اما حق با اون بود فعلاً هیچ کاری نمی تونستم بکنم حداقل تا وقتی که دیه خودم رو نگرفتم ... بعدش می تونستم یه خونه برای خودم بگیرم و از شر همه مردا راحت بشم ... اینبار دیگه نباید می ذاشتم زندگیم بازیچه دست مردها بشه ... حتی این آقای وکیل که نمی دونستم واقعا وکیل هست یا نه!

*************حسابی تو خودم فرو رفته بودم و داشتم به سرنوشت شیرینی که داشتم فکر می کردم، معلوم نبود قراره دیگه چه به روزم بیاد، اما دلمو زدم به دریا، آب که از سر من گذشته، چه یه وجب، چه صد وجب! اینقدر تو خودم فرو رفته بودم که متوجه نشدم از شهر خارج شده ، با دیدن بزرگراه خارج از شهر سیخ نشستم و گفتم:

- کجا می ری؟

خونسردانه عینک آفتابیشو به چشمش زد و گفت:

- آفتابگیر رو بده پایین، امروز برعکس روزای قبل آفتابیه، دوست داری بریم کنار تایمز کمی قدم بزنی؟ اگه موافقی که دور بزنم ... هنوز خیلی از لندن دور نشدیم.

با اخم گفتم:

- دارم به زبون خودت حرف می زنما! می گم چرا از شهر خارج شدی؟

- برای اینکه ویلای من توی برایتونه ...

- برایتون؟!! اوه خدای من، من نمی خوام از لندن خارج بشم، من ... اصلا منو پیاده کن!

- دختر چرا از هر فرصتی برای لگد زدن استفاده می کنی؟ برای تو چه فرقی داره که تو لندن باشی یا توی یه شهر ساحلی با فاصله یک ساعت از لندن؟ من خودم هر روز این راه رو می رم و بر می گردم، چون دفتر کارم اونجاست، توام هر وقت خواستی با خودم می برم ... باشه؟

موشکافانه نگاش کردم. لبخندی زد و گفت:

- نگفتی، دوست داری کنار تایمز قدم بزنیم؟

- با این بخیه هام! ترجیح می دم برم یه جای گرم ...

- اوه متاسفم، حواسم به بخیه هات نبود، راستی جات راحته؟ می خوای بری صندلی عقب دراز بکشی؟

با غیظ گفتم:

- اونوقت که منو شوت کردین رو صندلی اصلاً یادتون بود من پهلوم سوراخه؟ الان هم یادتون نمی افتاد دیگه!

خندید و گفت:

- خیلی تخسی! این اخلاقت رو دوست دارم ... بهت نمی یومد!

با نفرت زل زدم توی چشماش و گفتم:

- ترجیح می دم هیچی منو دوست نداشته باشی!

با تعجب چند لحظه نگام کرد، نگاشو دزدید و گفت:

- هیچ وقت دیگه بهم اینطوری نگاه نکن!

- چطوری؟

- اینهمه نفرت توی چشمات چه جوری جا شده؟

دستامو مشت کردم و با صدایی لرزون گفتم:

- اینو از هم جنسات بپرس ...

کم کم داشت احترامش تو ذهنم از بین می رفت! ولم می کردن بهش فحش هم می دادم! اصلاً مرد رو چه به احترام؟! آهی کشید و گفت:

- سپردم دایه مارتا برات یه سوپ خوشمزه درست کنه، البته دایه خیلی توی خونه من ارج و قرب داره! وظیفه آشپزی هم نداره، اما خودش این کار رو دوست داره! کاریش هم نمی شه کرد. اینو هم بگم که یه کم گوشت تلخه، اما می شه باهاش کنار اومد، سالها خدمت به سلطنت ازش زن خشکی ساخته! باید حواست رو جمع کنی که از دستت ناراحت نشه، وگرنه خون من و تو رو توی شیشه می کنه.

چه جالب بحث رو عوض کرد! چشمامو بستم و گفتم:

- تو که نمی خوای از من سو استفاده کنی؟

خیلی جدی گفت:

- دختر، من سی و شش سالمه!

- نیاز نیست هی سنت رو به رخم بکشی، مردای سن بالا از دختر های سن کم بیشتر خوششون می یاد. این طبیعت هرزه مردهاست، همیشه دنبال چیزای نو هستن. متنفرم از همه شون ... از همه شون! من چیزی برای از دست دادن ندارم ... فعلا که سرنوشت داره هر طور که دلش می خواد باهام بازی می کنه.

- افسون اگه نظرت راجع به مردا اینه، پس چرا پدرت هیچ وقت بهت تعرض نکرد؟

چشمامو باز کردم و براق شدم، زل زدم تو چشماش و گفتم:

- اولاً اسم بابا رو روی اون خوک کثیف نذار، دوماً به تو ربطی نداره، سوما اگه می خوای دائم گذشته منو بکوبی تو سرم بهتره بکشی خلاصم کنی ... می فهمی؟ توام آشغالی، یه آشغال عوضی ... بدم می یاد ازت، چیه ؟ جالبه که یه دختر مورد سو استفاده برادرش باشه؟ دنبال بقیه اشی؟ می خواستی بری به لئونارد هم پیشکشم کنی، بگی خوب تیکه ایه چرا تو ازش کام نگرفتی؟ هان چرا نرفتی بگی؟ لابد حالا هم داری منو می بری که کار نیمه تموم لئونارد رو تموم کنی ...

به نفس نفس افتاده بودم. دانیل که از حالت من جا خورده بود با سرعت ماشین رو کشید کنار و توی یکی از بریدگی های کنار جاده پارک کرد، چرخید طرفم، دستاش رو برد بالا و گفت:

- هی، هی افسون، آروم، آروم باش دختر، باشه تو درست می گی ... من ... من معذرت می خوام!

با دستم محکم زدم زیر دستش و گفتم:

- نکنه قراره بشم موش آزمایشگاهی تو؟ هان؟ من خیلی عجیبم؟ خیلی برات جالبه که داداشم باهام خوابیده؟ می خوای بپرسی ببینی من چه حسی داشتم اون لحظه؟ یا می خوای بفهمی فردریک چه لذتی می برده؟

کوبیدم تو صورتم و جیغ زدم:

- از خودم متنفرم ، متنفر!

با یه حرکت سریع منو کشید توی بغلش، شروع کردم به دست و پا زدن، یکی از دستاش رو ملایم گذاشت روی پهلوم که توی اون لگد زدنا زخمش سر باز نکنه و با دست دیگه اش منو مهار کرد و محکم توی بغلش نگه داشت، عین یه بچه جوجه می لرزیدم، بغض لعنتیم سر باز نمی کرد ... فقط نفس نفس می زدم و می لرزیدم. مطمئنم اگه اون لحظه فردریک رو می ذاشتن جلوم با دندونام تیکه و پاره اش می کردم. دانیل در گوشم آروم گفت:

- همه چی تموم شده عزیزم، همه چی تموم شده! جای تو امنه دیگه نمیذارم هیچ بلایی سرت بیاد، قول می دم! من خودم پشتت هستم ... منو ببین! من نمی ذارم کسی اذیتت کنه، به من اعتماد کن، همه چیز رو بسپر به من ...

حرفاش آرومم نمی کرد، اون حرفا فقط اگه از دهن مامانم بیرون می یومد آرومم می کرد، اون لحظه جز مامانم نه کسی رو میخواستم و نه دوست داشتم کسی رو ببینم ... مامان کجا رفتی؟ چرا رفتی؟ چرا مامان؟ آغوش دنیل داشت حالمو بد می کرد. ولی اینقدر سفت منو گرفته بود که هر چند ثانیه به زحمت می تونستم یه جفتک بپرونم. اونم اینقدر منو نگه داشت تا لرزش بدنم قطع شد، بعد آروم منو از خودش جدا کرد، دستشو هم از روی زخمم برداشت و با نگرانی گفت:

- خوبی؟

روی صندلی جمع شدم توی خودم و گفتم:

- به تو ربطی نداره! دیگه دوست ندارم به من دست بزنی!

انگار همین جمله خیالش رو راحت کرد که من بهترم، چون آهی کشید و ماشین رو راه انداخت، چشمامو بستم دیگه نمی خواستم باهاش هم کلام بشم، اونم مرد بود، چرا حس کردم حرفاش می تونه سر گرم کننده باشه؟ اونم فقط بلد بود زخم زبون بزنه ... اونم مرد بود ... یه مرد عوضی ...


سه شنبه 31 اردیبهشت 1392 - 23:08
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :